۵ آذر ۱۴۰۲
🔸البته
در
#دوره_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
به طور مفصل ما
عوامل و عناصر ارتباط موفق را تدریس می کنیم
و کمک می کنیم که
هم بتوانید
همسر مناسب انتخاب کنید
هم روابط تان را با دیگران و با همسرتان بهتر کنید
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
#بازخورد
#دوره_سواد_عاطفی
یا
#اسرار_ارتباط_موفق
من ی دختر جوان هستم با تجربه خیلی کم ک فکر میکردم با غر زدن آقام میاد ناز کشی و فکر میکردم اگه ب خودم اهمیت ندم برای خودم ارزش قائل نشم مرکز توجه ب آقا باشه خودم دوس نداشته باشم باعث میشه اون بفهمه چقد دوسش دارم و قدرمو میدونه اما وقتی یهو بی دلیل قهر کرد ب مدت خیلی طولانی ک الانم قهره وقتی نشستم فکر کردم ک چرا اینجوری شد فهمیدم ک آقای من یک خانوم ارزشمند میخواد ک خودشو دوس داشته باشه ب خودش اهمیت بده البته ک با کمک خانم فرجام پور عزیز ک دلسوزانه کمکم کردن.
وقتی متن کلاس سواد عاطفی رو ب طور کامل و با دقت خوندم متوجه اشتباهاتم شدم ک با کمک خانم فرجام پور من یاد گرفتم چطور ب خودم ارزش و اهمیت بدم.
خانوم های عزیز لطفا اول خودتون خودتونو دوس داشته باشین خودتون ب خودتون اهمیت بدید تا دیگران برای شما ارزش قائل بشن.
ممنونم از خانم فرجام پور عزیز و کلاسهای آموزنده و خوبشون🌷🙏🙏
۵ آذر ۱۴۰۲
عزیزم
ثبت نام دوره
#اسرار_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
روز ۱۵ اذر ماه است✅
حتما برای ثبت نام اماده باشید
تا از جزو نفرات اول باشید
و از تخفیف های ویژه بهره ببرید✅
۵ آذر ۱۴۰۲
🔸عزیزان دقت کنید
چون خودم به شخصه پشتیبانی دوره را به عهده دارم،
پس به ناچار تعداد معدودی را می تونیم ثبت نام داشته باشیم.
پس
سعی کنید حتما روز پانزدهم آماده باشید
تا از کلاس جا نمانید👌
۵ آذر ۱۴۰۲
چطور در کنار دیگران با ارامش زندگی کنیم⁉️
این مهم ترین هدف دوره ماست👆
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_59
وقتی رسید بر عکسِ هر روز، محسن را در اتاق ندید.
با تعجب اطراف را نگریست.
از محسن بعید بود که دیر کند.
حتما اتفاقی افتاده. پشتِ میزِ کار رفت.
دستش به کار نمی رفت. گوشی را برداشت و شماره محسن را گرفت.
بعد از چند بوق، صدای محسن را شنید.
مثلِ همیشه، پر انرژی و شاد.
"جانم امید جان. شرمنده تا نیم ساعت دیگه می رسم."
امید گفت:" منتظرم."
گوشی را روی میز گذاشت. دوباره ذهنش به سمت رفتارِ مادرش رفت.
اصلا از رفتارش سر در نمی آورد.
چرا اجازه نداد که به خانه خاله زری برود؟ چرا اول صبح به خانه آن ها رفت؟
خیلی عجیب و غریب بود.
صدای محسن اورا از افکارش بیرون کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد. به لبخندِ نقش بسته روی لبهای محسن، نگریست.
صدای محسن به قهقه بلند شد و گفت:"کجایی مهندس؟"
امید همچنان متعحب بود. از روی صندلی بلند شدو به سمت روشویی رفت.
آبی به صورتش زد و نگاهی به چهره عبوس خودش در آینه انداخت.
چند بار به شدت پلک زد.
سرش را تکان داد و با دستش موهای آشفته اش را مرتب کرد. اصلا گذر زمان را حس نکرده بود.
نفس عمیقی کشید به سمتِ میزِ کار برگشت.
حتما باید امروز سر از کار مادرش در بیاورد.
محسن مشغول شده بود. رو به امید کرد و گفت:"شرمنده دیر کردم. امروز باز مامانم حالش خوب نبود. بیمارستان بودم."
امید با نگرانی گفت:" خب پیشش می موندی"
محسن لبخند زد وگفت:"خدارا شکر خواهرم اومده. تنها نبود. کارهای بیمارستان را هم ردیف کردم. عصر هم حتما می رم پیشش."
رفتارهای محسن خیلی عجیب بود. مگر می شد با این همه مشغله، این قدر آرام بود و پر انرژی؟
به یادِ قیافه خودش در آینه افتاد. چرا باید این همه آشفته باشد؟ شاید اتفاقات ِ تلخِ زندگیش در برابرِ مشکلات محسن هیچ باشد.
ولی محسن آرام بود.
این همه آرامش از کجا می آید؟
منبع این آرامش چیست؟
حتما باید دلیلش را بیابد.
بی شک رمز و رازی در کار است.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵ آذر ۱۴۰۲
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_60
صدای پیامک گوشی اش را شنید.
کار را رها کرد و پیام را باز کرد.
آرش بود و برای دور همی شب خبرش کرده بود.
لبخندی به لبش نشست. به این دور همی احتیاج داشت تا ذهنش را از این همه آشفتگی برهاند.
"اوکی" را فرستاد.
زودتر از هر روز دست از کار کشیدند.
محسن باید به ملاقاتِ مادرش می رفت.
اورا تا بیمارستان رساند و به خانه رفت.
مادرش آمده بود. در آشپزخانه با مژگان مشغول صحبت بود.
حوصله هیچ کس را نداشت. یک راست به اتاقش رفت و همان طور با لباس روی تخت افتاد.
از رفتارِ صبحِ مادرش دلگیر بود.
دستش را روی چشمانش گذاشت و چشمانش را بست.
دوباره لشکری از افکار منفی به مغزش هجوم آورد.
دلش آشوب شد و حالت تهوع گرفت.
چه رمزی بود که تا کنارِ محسن بود، حالش خوب بود. ولی به محضِ دور شدن از او و رسیدنِ به خانه دوباره، مغزش پر می شد از افکار آزار دهنده.
و خواب به چشمانش حرام می شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵ آذر ۱۴۰۲
۵ آذر ۱۴۰۲