💞عرفانی و عاشق پیشه اند.
طبع شعر و شاعری دارند.
پر خواب و کم تحرک هستند.
😌مادرانی دلسوز هستند
و
یک پرستار نمونه👌
توان فرزنداوری شان هم بیشتر از طبایع دیگر است.
عضلات پر حجم و پنبه ای دارند💪
💞در مورد
انتخاب همسر
باز هم تاکید می کنم
حتما حتما
سعی کنید
با طبایع شبیه خودتان ازدواج کنید✅
تا از لحاظ خصوصیات جسمی
و
اخلاقی
بیشتر شبیه هم باشید
و کمتر دچار مشکل و اختلاف شوید👌
💞در مشاوره های قبل از ازدواج
تشخیص طبع و مزاج بسیار
مهم
و کارساز است✅
لطفا حواستان باشد👌
لطفا
خانم های بلغمی
عدد 4⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
برامون خیلی مهمه که این اموزش ها براتون مفید باشه
و استفاده کنید✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞
💞رابطه عاطفی غذای روح است💞
و تنهایی فقط برای خداست
💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران نیست.
#سرفصلهای_دوره
#اسرار_ارتباط_موثر
یا
#سواد_عاطفی👇
🔺رابطه عاطفی یعنی چه؟
🔺ویژگیهای یک رابطه عاطفی چیست؟
🔺چگونه عشق به رفتار تبدیل شود؟
🔺مهمترین تصمیم زندگی ما چیست؟
🔺عوامل مهم در تصمیم گیری ازدواج
(انواع بلوغها)
🔺نکات مهم برای شروع رابطه عاطفی
🔺اصول محبت کردن در رابطه عاطفی
🔺منحنی عشق و رابطه عاطفی
🔺مجردی خوب چگونه است؟
🔺دو چیز شکستنی خطرناک در رابطه عاطفی
🔺دو فاکتور مهم در رابطه عاطفی
🔺نکات خروج از رابطه عاطفی
و کلی مطالب مهم و آموزنده جهت ساختن یک رابطه عاطفی و اصولی دقیق👌
شرکت در این دوره برای هر خانم #مجرد و #متاهلی واجب است✅
برای شرکت در این دوره بسیار عالی
حتما آماده باشید👏👇
جا نمونید😍👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
فرصت را از دست ندید
شاید این دوره
به این زودی ها تکرار نشه
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_85
بعد از دقایقی، اتومبیل ایستاد. امید چشمانش را باز کرد و به ساختمانِ روبرویی خیره شد.
اینجا را خوب می شناخت. پاتوقِ دور همی هایشان بود.
ولی خیلی وقت که بود که اینجا نیامده بودند.
با تعجب به پویا نگاه کرد و پرسید:" برای چی اینجا؟!"
پویا لبخندی زد و گفت:"نگران نباش قول می دم حالت را خوب کنم. باور کن منم از دست رفتارهای بابات با تو خسته شدم. می خوام کاری کنم که امشب، همه اتفاق های تلخ زندگیت را فراموش کنی. یه دنیای جدید برات دارم. "
امید پوزخندی زد و با اکراه پیاده شد.
تمامِ این مسیر ها را طی کرده بود.
ولی هیچ وقت حالش خوب نشده بود.
چاره ای نداشت. هر چه که بود از بودنِ در خانه عمو حمید و کنارِپدرش و تحمل کردن رفتار های یلدا، بهتر بود.
در واحد را پویا با کلید باز کرد و داخل شدند.
درست مثلِ قبل بود. هیچ تغییری نکرده بود. همان مبلمانِ تیره رنگ و پرده های ضخیم.
پویا به طرف آشپزخانه رفت و وسایلی که خریده بود روی میز گذاشت.
کتش را در آورد و گفت:" بشین داداش غمت نباشه. زنگ زدم بچه ها هم توی راهند. امشب می خوایم بترکونیم. باز هم خوب شد، سبب خیر شدی برای ما. حوصله مون سر رفته بود."
بعد بلند بلند خندید و شروع کرد به سوت زدن.
همزمان، وسایل شام را هم آماده می کرد.
امید نگاهی به اطراف انداخت و روی یکی از مبل های راحتی نشست. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_86
دردی در قفسه سینه اش حس کرد.
دستش را روی قلبش گذاشت.
نفس عمیقی کشید.
پویا مشغولِ خرد کردنِ کالباس و گوجه و خیار شور بود.
سوت می زد و آواز می خواند.
ولی امید غمگین تر از این حرف ها بود که این چیز ها سر حالش بیاورد.
باز هم صدای فریاد های پدر و بد و بیراه گفتن ها، در سرش پیچید. چهره غمزده و نگران مادرش جلوی چشمش ظاهر شد و نگاه بغض آلود یلدا.
لعنت به یلدا، هر چه بود زیرِ سر او بود.
هر چه بی محلی می کرد، دست از سرش بر نمی داشت. این دختر چه از جانش می خواست.
با حرص دندان هایش را روی هم فشرد.
صدای ویبره تلفن همراهش را داخل جیبش احساس کرد.
گوشی را برداشت و خواست خاموشش کند که چشمش به اسم محسن افتاد.
سریع از جا بلند شد و به طرفِ بالکن رفت.
تماس را وصل کرد: "جانم مهندس... بله...سلام... اشکال نداره... نگران نباش...
حتما ... مواظبش باش... یاعلی! "
تماس را قطع کرد و زیر لب گفت: "یاعلی!؟"
به آسمانِ ستاره باران چشم دوخت. متعجب به چیزی که گفته بود فکر کرد.
او که اعتقادی به این حرف ها نداشت.
این چیزی بود که محسن معمولا ته کلام و موقع خداحافظی می گفت. چه طور شد که ناخودآگاه آن را به زبان آورد!؟
باید فکری برای خودش می کرد.
با خودش فکر کرد، یعنی محسن با این همه مشکلات و نداری، فقط با چهار تا دولا راست شدن و این اسامی اینقدر آرام است!؟
نگاهش را به چراغ های روشن شهر دوخت.
قطعا زیر هر سقفی داستانی در حال شکل گیری بود.
چقدر داستان خانه ها باهم متفاوت است. داستان خانه عمو حمید و آن طرف خانه خاله زری.
چه آرامشی در خانه خاله برقرار بود و چه آشوبی در خانه عمو به پا!
خوب می دانست بعد از رفتنش چه غوغایی به پا شده. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت.
چندین پیام از مادرش بود. حالِ خواندنشان را نداشت. می دانست که همه سرزنش و گله و شکایت است.
گوشی را خاموش کرد و به داخل برگشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
مرد نابینائى وارد منزل شد و حضرت زهراء (س) پنهان گشت، وقتى رسول خدا (ص) علّت آن را جویا شد؟ در پاسخ پدر اظهار داشت: اگر آن نابینا مرا نمى بیند، من او را مى بینم، دیگر آن كه مرد، حسّاس است و بوى زن را استشمام مى كند.✨
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
بیخیالِ حرفِ این و آن باش
وقتی خودت از زندگیاَت لذت ببری
دیگر نگرانِ قضاوتهایِ دیگران نخواهی بود
و این یعنی خودِ زندگی...
زندگی را زندگی کن و شاکر باش🤗
ما می توانیم خوب زندگی کنیم 💪💐
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
لطفا خانم های بلغمی عدد 4⃣ را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola برامون خیلی مهمه که این اموزش ها
الحمدلله گزینه 4⃣
را زیاد برامون فرستادند
این یعنی
هم مخاطبین مون مطالب را مطالعه می کنند
که
خدا را شکر می کنیم🌺
و نکته دوم،
این که شما خوبان به جسم و سلامتی تون اهمیت می دید👏👏
که این خیلی خوبه✅
🔺نکته
عزیزان دقت کنید،
طبع و خصوصیات طبعی از زمان انعقاد نطفه مشخص می شوند
اما
در نظر داشته باشید که
ما
یک
🔸طبع داریم
یک
🔸مزاج
طبع را که عرض کردیم
ذاتی است و از زمان انعقاد نطفه مشخص شده و شکل می گیره.
اما
#مزاج
مزاج حالت فعلی فرد است✅
که ممکن است مرتب تغییر کند
البته اگر مراقبت از تغذیه نداشته باشیم
فقط
لطف کنید
یک بازخورد داشته باشید
اگر مایلید
در بحث همسرداری
بحث طبع و مزاج را ادامه بدیم
لطفا
گزینه5⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
فقط تا پایان فردا شب
فرصت ثبت نام دارید👏👏
جا نمونید👆👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_87
خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت.
تلویزیون روشن بود. پویا همچنان سوت می زد و آواز می خواند.
با کلافگی دستی به صورتش کشید. اصلا حوصله اینجا ماندن را هم نداشت.
ولی چاره ای نبود. جای دیگری سراغ نداشت.
خانه هم که باید آنقدر دیر می رفت که همه خواب باشند. اصلا نمی خواست با پدر و مادرش روبرو شود.
خیلی سخت است که جایی برای رفتن نداشته باشی. کسی را برای دردِ دل کردن نداشته باشی و دلت پر از درد باشد.
آهی کشید و برای بی کسی خودش غصه خورد.
دستی محکم بر دوشش خورد و او را از عالمش بیرون کشید.
به طرفش برگشت. پویا با خنده گفت:"چیه داداش؟ کشتی هات غرق شده؟ بابا این بساطِ هر روزته. چرا بی خیال نمی شی؟ ولش کن. برای خودت خوش باش.:"
و لیوانی را به طرفش گرفت و ادامه داد :"فعلا این رو بزن تا بعد. امشب حسابی برنامه داریم. سینا می خواد چند تا از دوستاش را هم بیاره. کلی صفا می کنیم:"
و دوباره بلند بلند خندید.
همه این ها را از بر بود. کم نبود تعداد شب هایی که دور همی داشتند.
انواع و اقسامِ نوشیدنی ها و برنامه ها را امتحان کرده بود.
ولی هیچ کدام ذره ای از غصه هایش را درمان نکرده بود. دردش چیز دیگری بود.
بی کسی و ناامیدی !
باید راه بهتری پیدا می کرد. ولی چه راهی؟ راهی هم بود که نرفته باشد؟
بد بختی تمام شدنی نبود.
همه راه ها بن بست بود. بن بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_88
انگار این شبِ شوم خیال نداشت، جور و پلاسش را جمع کند و دست از سر این شهر بکشد.
نگاهش را به افق دور دست، دوخته بود.
سر وصدای بچه ها بیشتر کلافه اش کرده بود. هر چه کرد نتوانست همراهیشان کند.
صدای قهقهه اشان به هوا بلند بود.
توی بالکن احساس بهتری داشت.
نفس عمیقی کشید.
کاش راهی پیدا می کرد و هرگز به خانه برنمی گشت.
حتما پدرش بابتِ رفتارِ امشبش انتقام سختی از او می گرفت. اما چه کند؟
چاره ای ندارد جز برگشتن به خانه.
خانه ای که جز بدبختی برایش نداشت.
نگاهی به لیوان در دستش انداخت.
از سرِ شب، چند لیوان خورده بود؛ ولی فایده ای نکرده بود. هنوز تک تک سلول های معزش با هم در جنگ بودند.
چشمانش را بست و روی هم فشار داد، فایده ای نداشت. باید آنقدر می خورد تا مغزش آرام گیرد.
شبِ نحسی بود. مثلِ تمامِ شب های زندگیش.
نه تمامِ شب ها نه! شب هایی که در حیاط مادر بزرگ درون پشه بند می خوابیدند.
آن شب ها جدای از تمامِ شب های عمرش بود. ولی همان شب ها هم استرس داشت و از فکر برگشت راحت نمی خوابید.
وای که دنیا پر از بد بختی است. کاش هیچ وقت دنیا نیامده بود.
با حرص دستِ مشت شده اش را به نرده های بالکن کوبید.
دوباره لیوانش را سر کشید و به داخل برگشت.
امشب باید خوش بود. باید تمامِ بدبختی هارا فراموش کرد.
هر کاری باید انجام داد تا ساعتی! فقط ساعتی! مغزش تهی شود از هر چه که هست. از تمامِ دنیا و متعلقاتش.
از یادآوری پدر و مادرش، که سوهانِ روحش بودند و همه و همه ...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
خیلی خیلی ممنون از لطف و محبت شما🌺
الهی که همگی عاقبت بخیر باشیم🌺