🔻#انگیزشی💪
باید خودت را دوست بداری
چون بدون عشق به خود ،
داشتن احساس خوب محال است
وقتی حال و هوای بدی
راجع به خودت داری ،
درِ عشق و درِ تمام خوبیهای
عالم را به روی خودت بسته ای.
علیکم انفسکم🌺
مواظب خودتون و ایمان خودتون باشید🌹
حال خودتون را با نزدیکی به خدا خوب کنید
تا بتونید به دیگران هم حال خوب بدید💪
الهی به امید خودت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@ostad_shojaeیاد خدا ۳.mp3
زمان:
حجم:
11.69M
مجموعه #یاد_خدا ۳
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
چرا بعضیا روابط عاشقانهشون با خدا، بعد از ازدواج بهم میریزه؟
یا تا تغییر شغل میدن، بچهدار میشن و .... خدا کمرنگترین میل زندگیشون میشه!
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@Maddahionlin4_5856937276809939266.mp3
زمان:
حجم:
4.31M
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع)
♨️هدایتگری امام هادی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
#سوم_رجب_شهادت_امام_هادی_ع
یک عمـــر برای دین منادی بودی
آیینــــه ی صبری متمادی بودی
این قوم همیشه با تو بد تا کردند
با اینکه برای همه "هادی" بودی
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_155
علی می خواند و اشک می ریخت.
(الهی و ربی من لی غیرک)
امید معنای این کلمات را نمی دانست که علی ادامه داد" خدای من جز تو کسی را ندارم. بی کسم. این دل شب، همدمی ندارم. جز در خونه تو، دری باز نیست به روم. فقط خودت رو دارم خدا. منو دریاب. مولای من. الهِ من."
می گفت و زار زار گریه می کرد.
امید دلیلِ گریه های علی را نمی دانست. " اصلا مگر این مرد، آزار دارد که یک کاره آمده و خودش دعا می خواند وخودش گریه می کند. مگر مرد هم گریه می کند؟"
ولی حس کرد، قلب و روحش از این مناجات لذت می برد.
اما نه.... این کارها اصلا درست نیست.
چشمانش را بست. به بی کسی خودش فکر می کرد.
به بد اخلاقی های پدرش. به بی مهری هایی که گاهی از مادرش می دید. حتی به زهرا که اصلا نمی دانست، آیا دوستش دارد یا نه؟ آیا سرنوشتی با هم دارند یا نه؟ واقعا سر درگم و پریشان بود. اصلا در این دنیای بزرگ، کسی هست که او را دوست داشته باشد؟
دلش گرفته بود. از همه دنیا. از همه کس. از زندگی که از سر وته اش، هیچ سهمی نداشت. هیچی...
چی از این بهتر که اینجا گوشه تاریک حیاط بیمارستان، به دور از چشم همه به حال خودش اشک بریزد. هر چند که کاری بیهوده بود. اما بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
ساعتی در خلوتشان دوتایی باهم اشک ریختند.
دعا که تمام شد.
مدتی هر دو ساکت بودند.
تا اینکه علی لب گشود وگفت:"ممنونم امید جان؛ سبک شدم."
امید سر بلند کرد و فقط به چهره اش نگاه کرد.
علی لبخندی زد و گفت:"خب دیگه بریم یا بمونیم؟"
امید گفت:" اگه خوابتون نمیاد بهتره یه کم دیگه بمونیم."
علی گفت:"نه دیگه تازه انرژی گرفتم؛ می خوام برات حرف بزنم. خیلی حرفا برات دارم."
امید گفت :"پس من برم یه نوشیدنی خنک بگیرم و بیام."
چند دقیقه بعد با دوتا آبمیوه خنک برگشت.
یکی را به علی داد و یکی را خودش نوشید.
علی مرتب از هر دری می گفت و می خندید. امید خیره به او بود. از این همه انرژی و شادی که داشت متعجب بود.
جوانی که شاید چند سال از سی سالش گذشته بود. ولی موهای کنار سرش جو گندمی شده بود.
خیلی دلش می خواست از زندگی او بداند و راز شاد بودنش را کشف کند.
حتما خانواده خوبی دارد و حتما همه به او محبت می کنند. حتما همسری مهربان دارد و با عشق وعلاقه یکدیگر را انتخاب کرده اند.
هر چه که هست. همه چیز برایش لذت بخش است که اینگونه به راحتی می خندد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_156
علی لبخندی زد و گفت:"به چی خیره شدی جوون؟"
امید به خودش آمد و سر به زیر انداخت.
علی خندید و گفت:" می دونی چیه؟ دردِ منم دردِ عشقه. دردِ فراقِ... "
بعد آهی کشید و گفت:" عشق که می دونی چیه؟"
بلند خندید و گفت:"می دونم که می دونی. چون دلِ پاک و شفافی داره. برق نگاهت، نشان دهنده دلِ صافته.
شرمنده ام ولی نا خواسته، امروز متوجه مشکلت شدم. امید جان، منم مثلِ تو عاشقم...."
امید با تعجب سرش را بلند کرد وبه چهره علی چشم دوخت.
علی لبخندی زد و گفت:"چیه؟ بهم نمیاد؟
ولی باور کن سال هاست که از فراق یار می سوزم و اشک می ریزم. ولی مَحلم نمیزاره. نه اینکه محلم نذاره. نه. می دونم که از دردم خبر داره. ولی نمی دونم چرا منو لایق خودش نمی دونه."
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
با انگشت پاکش کرد و با صدای بغض آلودی گفت:"خیلی دوستش دارم. خیلی عاشقشم. ولی ..."
بعد به آسمان نگاه کرد و در حالیکه چشمانش پر از اشک بود؛ ادامه داد:"
نمی دونم چرا دوستم نداره. خیلی دردناکه که معشوق بهت محل نده."
بعد سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
امید باور نمی کرد علی بتواند به این راحتی از عشق وعاشقی بگوید.
مگر این آدم ها عاشق هم می شوند؟
مگر اینها همه چیز را از طرف خدا حرام شده نمی دانند؟ برایش خیلی عجیب بود، مردان مؤمن عاشق باشند و از عشق بگویند.
بعد از لحظاتی، علی سر بلند کرد و گفت:" شاید بارها و بارها سرم به سنگ خورد. تا تونستم این عشق واقعی را پیدا کنم. امید جان یادته روز اولی که اومدی بیمارستان از دست احمد آقا عصبانی بودی که چرا خودش را به این روز انداخته؟ ولی حالِ خودت را امروز ندیدی؟
عصر که اومدی کلافه و بیقرار بودی.
من خوب درکت می کنم. چون خودت را در موقعیتی می دیدی که هر آن ممکن بود عشقت را از دست بدی. بیتابی می کردی و حاضر بودی هر کاری کنی تا تن به ازدواج اجباری ندی. این یعنی تلاش برای رسیدن به خواست قلبیت. یا همون عشق. پس حالا دیگه به من و امثالِ احمد آقا خرده نگیر. ما هم عاشقیم و برای رسیدن به معشوق؛ هر کجا می ریم و هر کاری می کنیم.:"
امید هاج و واج فقط گوش می کرد.
حرفهای تازه ای را که تا به حال نشنیده بود. آن هم از جوانی که فقط چند سال از خودش بزرگتر بود.
یعنی به حرف هایی که می زند، اعتقاد دارد؟ اشک هایش، بغض در گلویش، همه و همه نشان از اعتقاد درونی به تک تک کلماتش را دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490