#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام
وقتتون بخیر از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم واقعا با صحبتهاشون حس آرامش گرفتم البته مشکلم درمورد دختر نوجوانم بود ولی خوب خیلی به خودم کمک شد که حساسیتم کم بشه درکل راهنمایی هاشون بجا و سازنده هست...
انشالله که عاقبت بخیر باشید 🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام محمد باقر علیهالسلام فرمودند:
صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى كند و
مرگ را به تأخير مى اندازد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
ﻛﻴﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ ﭘﻴﺮی پشیمون نشید
از زندگی باید لذت برد...
تا تو پیری حسرت به دل نمونیم !
"حسرت"
دل آدمها رو ویرون میکنه
پس شاد باشید
و
فقط برای رضای خدا کار کنید
چون هر چه خدا فرموده اگر عمل کنیم دلمان شاد می شود.
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۷.mp3
12.12M
مجموعه #یاد_خدا ۷
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
وابستگی های عاطفی اذیتم میکنه!
فکر سفر همسرم،
فوت پدرم،
بیماری مادرم،
قهر رفیقم
ازدواج دخترم، و .... دیوانه ام میکنه !
√ چجوری خودمو رها کنم؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
در این شب آرزوها
آرزو می کنم
همه آرزوهایتان
برایتان خاطره بشه🎁
حاجاتتون براورده
دعاهاتون مستجاب
تنتون سلامت
دلتون خوش
بهترین های دنیا و اخرت روزیتان باد🌹
#هم_اکنون
مراسم احیای لیلة الرغائب با سخنرانی استاد محمد شجاعی
※ پخش زنده تصویری از:
آپارات | سایت منتظر | رادیو منتظر
@ostad_shojae
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_163
تمام آن روز، امید ذهنش درگیرِ عملِ چشم احمدآقا بود.
کار را که تعطیل کردند با اصرار محسن را رساند. روزِ خوبی را گذرانده بود. احساس می کرد که چند شبی که کنارِ احمدآقا و علی بود، حالِ بهتری داشت.
این چند روز، سرِ حال تر و پر انرژی تر بود. حتی محسن هم متوجه حالِ خوشِ امید شده بود.
سرِ کوچه ترمز کرد.
مشغولِ خداحافظی کردن بودند که اتومبیلی درست روبرویشان نگه داشت و مریم از آن پیاده شد.
محسن زود پائین رفت و دست مادرش را گرفت. کمک کرد تا پیاده شود.
پیرزن، رنگ به رخش نبود. چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود. اما با دیدنِ محسن لبخند روی لبانش نقش بست و جوابِ سلامش را داد.
امید هم برای عرض ادب، پیاده شد و کنارشان آمد. سلام داد و احوالپرسی کرد.
پری خانم با خوشرویی پاسخش را داد. دستش در دستِ محسن بود. ولی سعی می کرد روی پاهایش با قدرت بایستد.
امید این بار با نگاهی همراه با تحسین او را می نگریست. چون فهمیده بود که چه زنِ شجاعی است. و در تمامِ این سال ها که همسرش شهید شده، چطور با زحمت فراوان و تنها، فرزندانش را بزرگ کرده. آن هم فرزندانی مانند؛ محسن و مریم.
صدای سلام دادنِ مریم را که شنید، یک قدم به عقب برگشت و سر به زیر جوابش را داد.
پری خانم با خوشرویی گفت:"پسرم بفرما منزل."
امید گفت:"ممنونم مادر، باید برم."
محسن بلند گفت:"بیا بابا ناز نکن، چند دقیقه دیرتر می ری. باید دست پختِ پری خانم رو بخوری تا بفهمی غذای نابِ ایرونی یعنی چی؟"
بعد هم به اتومبیل امید اشاره کرد و گفت:"همین کنار پارکش کن بیا تو کارت دارم."
امید مِن و مِنی کرد و گفت:"باشه. چشم."
محسن خندید وگفت:"پس تا مامان رو آرام آرام ببرم بیا."
مادرش را به داخل خانه برد و برگشت. امید را که در حالِ آمدن بود، تعارف کرد و وارد خانه شدند.
حالا امید برای آمدن به این خانه مشتاق شده بود. خوب می دانست که رازی هست که بی ارتباط به پدر محسن نیست.
پس باید می فهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490