مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام علیکم و رحمت الله امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشید💐 امشب یک #مشورت باهاتون دارم ان شاء
تا اینجا
گزینه
2⃣اسرار زناشویی
و
گزینه
3⃣ارتباط موفق
بیشترین رای را داشتند
لطفا بین این دو گزینه تا اخر امشب
به یکی رای بدید
تا
با یک تخفیف عالی
به عنوان هدیه روز میلاد امیرالمومنین علیه السلام
🎁هدیه بگیرید👏👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_165
امید چشمش را به سمتِ قاب های توی طاقچه چرخاند. محسن ردِ نگاهش را گرفت.
لبخندی زد و از جا بلند شد.
قاب ها را برداشت. آهی کشید و کنار امید نشست و آن ها را به دستش داد.
با حسرت؛ به عکس پدرش نگاه کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش راه افتاد.
با انگشتش آن را پاک کرد و گفت:"
راستش، امید جان خیلی بهت حسودی می کنم. هیچ وقت سایه پدرم رو بالاسرم ندیدم. حس داشتنِ پدر، یه حسِ خوبیه. مادرم خیلی زحمت مارو کشید. برامون هم مادر بود و هم پدر. ولی همیشه جای خالی پدرم رو احساس می کنم. هر وقت مشکلی برام پیش بیاد و کم بیارم؛ دلم می گیره. اگر بود حتما پشتیبانِ خوبی داشتم."
لبخندی زدو گفت:"ببخشید؛ با این حرفام ناراحتت کردم. بی خیال مهندس، بفرما گلوت رو تر کن."
لیوان شربت را برداشت و به امید تعارف کرد.
امید که انگار گم شده اش را پیدا کرده باشد، به اجبار قاب ها را روی میز گذاشت و لیوان را گرفت.
همچنان نگاهش روی چهره های خندان توی عکس ها بود. جرعه جرعه شربتش را نوشید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
امید لیوانِ نیمه پرش را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
دوباره قابِ عکس دسته جمعی را برداشت.
با دقت نگاه کرد. پدر محسن و احمد آقا و محمد را شناخت. چون قبلا هم عکسشان را دستِ محسن دیده بود.
نگاهی گذرا به بقیه انداخت. گویی همه این جوان ها با هم یکی بودند. حالت خندیدنشان، چهره هاشان، در عینِ تفاوت، شباهت های زیادی داشتند.
برای اولین بار بود که چنین عکسی را می دید. جوان هایی که گویی، از یک عالم دیگر بودند. با نگاه کردن به چهره هاشان، حالِ خوشی به او دست داد.
محسن سکوت را شکست و گفت:"
همیشه به خاطر وجود پدرت، خدا را شکر کن."
امید با تعجب سرش را بلند کرد و به محسن نگاه کرد. در دلش گفت:"اگر از حال و روزِ من خبر داشت. دیگر این حرف هارا نمی زد. اگر می دانست که از دستِ پدرم چه عذابی می کشم، هیچ وقت حسرتِ زندگی مرا نمی خورد."
آهی کشید و دوباره به عکس خیره شد.
محسن از جا بلند شد و لیوان ها را در سینی گذاشت و گفت:"خب تا شما با پدر بنده و دوستاش یه گپی بزنی من برگشتم."
امید هاج و واج به رفتنِ محسن خیره شد.
"یعنی چی؟ مگه با عکس هم می شه گپ زد؟ حتما عقلش رو از دست داده!"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_166
با رفتنِ محسن، امید، عکس را نزدیک صورتش آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد.
احساس کرد که در وجود محمد رازی هست که به زندگی او ربط دارد. کاش می توانست بفهمد. چرا هر بار نام محمد می آید همه از ادامه دادنِ صحبت درباره اش طفره می روند؟ چرا هیچ عکسی از جبهه و احمدآقا و محمد، در خانه خاله زری ندیده بود؟ خوب متوجه شده بود که هیچ کس در خانواده اش نمی خواهد حرفی از او به میان بیاید. مگر احمدآقا که در بیمارستان، کمی در موردِ او گفته بود. هر چه هست شاید مادر محسن بداند. باید امشب از او می پرسید. فرصتِ خوبی بود برای پی بردن به حقایقی که همه پنهان می کردند.
محسن با ظرف میوه برگشت و آن را روی میز گذاشت.
لبخندی زد و گفت:"ببخشید مامان زیاد حالشون خوب نیست. یه کم استراحت کنن حتما میان کنارمون. بفرما میوه."
امید قاب را به سمتِ محسن گرفت و گفت:"همه اینا رو می شناسی؟"
محسن نزدیک تر آمد و گفت:" بله تقریبا.
یعنی هم مامان، هم یکی از دوستای بابا که گاهی بهمون سر می زنه. البته توی همین عکس هم هست. اینجا کنارِ بابا وایساده. ایشون هم از خاطراتش با بابا و مخصوصا افراد این عکس زیاد برام می گن. تقریبا همه رو درست و حسابی می شناسم."
امید گفت:"خیلی خوبه. می شه برای منم بگی؟"
محسن گفت:" بله تا اونجا که بتونم. ببین این که پدرمه. احمدآقا و محمد رو هم که می شناسی. این طرفِ بابا هم همون دوستشه که گفتم، حاج صابر. کناریش هم که شهید شده، اسمش علیرضاست.
اتفاقا این یکی کنار پدرم خوابیده."
امید با تعجب پرسید:" خوابیده؟"
محسن خندید و گفت:"بله مهندس خوابیده. می دونی که شهیدان زنده هستند."
امید که انگار حرف های عجیبی شنیده با تعجب نگاه کرد.
محسن نفرات دیگر را هم معرفی کرد که بعضی شهید شده بودند و بعضی نه.
امید که گویی به هدف نزدیک شده بود، پرسید:"از محمد چی می دونی؟"
محسن سرش را بلند کرد و گفت:"مگه تو درباره اش چیزی نشنیدی؟"
امید سرش را تکان داد و گفت:"نه. هیچی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وقت شما بخیر ،،مشکل من تغییر رفتار پسر ۱۶ ساله م بود در خصوص معاشرت بی حد وحصر با دوستانی که مدام عوض میشدن و باعث شده بودن که رفتار پسرم تغییر کنه و متاسفانه گرایش به ....ممنونم از مشاوره خانم فرجام پور ،،واقعا تأثیر گذار بود هم به لحاظ روحی آرامش بخش بود هم به لحاظ راهنمایی در طریقه رفتار با فرزندم ،،،همیشه شاد و پاینده باشید
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون پر نور🌺
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
شجاعت بر سه خصلت سرشته شده كه هر يك از آنها فضيلتى دارد كه ديگرى فاقد آن است: از خودگذشتگى، تن ندادن به خوارى و ذلّت و نامجويى.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
اگر به کار، به عشق، به خانواده، به رفیق و به هر چیزی «تعهد» دارید،
اگر به حیوانات و گل و گیاه عشق میورزید،
اگر مستقل هستید،
برای زندگیتون تلاش میکنید که به هیچکس تکیه نکنید،
اگر دروغ نمیگید،
خیانت نمیکنید،
با هر کسی رفت و آمد نمیکنید
و برای خودتون، شخصیتتون، غرورتون و وقت و زندگیتون ارزش قائلید،
ازتون تشکر میکنم که اجازه ندادید معنی دقیق «انسانیت» فراموش بشه وسط این دنیا..👌
انسان باشیم و روی بخش انسانی مون تمرکز کنیم
الهی به امید خودت💪
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۹.mp3
9.74M
مجموعه #یاد_خدا ۹
#استاد_شجاعی | #آیت_الله_مشکینی
✘ من می خوام برای خدا خاص ترین آدم باشم!
میشه ؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
آموزش #شخصیت_شناسی، بدون پرداخت هزینه😍👏
همسرت بهانه گیر شده؟
با غرور و لجبازیش اذیت میشی؟
سراغ فالگیر و رمال نرید❌
فقط روی لینک کلیک کنید تا یاد بگیرید مشکل تون را چطوری حل کنید😉👇
آموزش #رایگان_شخصیت_شناسی
بر اساس طبع و مزاج👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین امشب عضو بشید
و یک هدیه ویژه از ادمین بگیرید🎁👏
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
لطفا یک همتی کنید و این بنر را برای کسانی که دوستشان دارید بفرستید👏👏
و
در کانال ها و گروه هاتون بگذارید👏
اجر همگی با خدای مهربان🌺