#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_179
همه روی نیمکت نشسته بودند.
ولی امید نگران و مضطرب طول راهرو را قدم می زد.
چند پزشک همزمان مشغولِ معاینه و بررسی بودند.
نظر پزشکان سرنوشت ساز بود.
آیا با عمل جراحی، احمدآقا مثلِ قبل می توانست ببینید؟
به دیوار تکیه داد و سرش را به آن چسباند و چشمانش را بست.
کاش روزی برسد که هیچ رنجی در دنیا نباشد.
کاش دلش آرام گیرد از این همه استرس و تشویش.
درِ اتاق باز شد. سریع جلو رفت. دو پزشک در حالی که با هم صحبت می کردند از اتاق بیرون آمدند. با نگرانی پرسید:"چی شد؟ خوب می شه؟"
یکی از پزشکان که مسن تر بود، دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:"ان شاءالله درست می شه. نگران نباش. توکلتون به خدا باشه. اگه کارها خوب پیش بره همین فردا عملشون می کنیم."
خاله زری و دختر ها از خوشحالی، دست روی دهانشان گذاشتند که جیغ نزنند.
مادر بزرگ دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:"الحمدلله:"
مادر خاله زری را در آغوش گرفت وگفت:" خیلی خوشحالم زری جان:"
امید هم از هر دو پزشک تشکر کرد.
رو به جمع کرد و گفت :"من برم براتون یه چیزی بگیرم."
از خوشحالی نفس عمیقی کشید و به طرف بوفه رفت. برای همه آبمیوه گرفت و برگشت.
احمد آقا باید برای آزمایش های قبل از عمل می رفت و امید همراهیش کرد.
تمامِ مراحل طِی شد.
با اصرار زیاد خاله زری امید به محل کارش رفت. قرار شد شب برگردد و پیش احمدآقا بماند.
از بیمارستان بیرون زد. اتومبیلش را روشن کرد. صدای ویبره گوشی اش را شنید. فراموش کرده بود که گوشی را در اتومبیل جا گذاشته. به صفحه اش نگاه کرد. نام پدرش را که دید. اخم هایش در هم شد. تماس را وصل کرد.
"بله... سلام....الان... چشم...."
تماس قطع شد. گوشی را زمین گذاشت و با حرص روی فرمان کوبید.
حتما باز برنامه ای داشت. تمام نمی شد این کابوس. چاره ای جز رفتن نداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_180
وارد شرکت شد و مستقیم به طرف دفتر پدرش رفت.
در زد و داخل شد.
با کمال تعجب آقای بهرامی را دید.
روبروی پدرش نشسته.
آب دهانش را قورت داد و با خود اندیشید" این اینجا چه کار می کنه؟"
سلام داد و جلو رفت. دست داد و احوالپرسی کرد.
آقای بهرامی با لبخند پاسخش را داد.
پدر هم همانطور خشک و جدی پاسخ داد. نفسش به شماره افتاد. نمی توانست تصور کند که دوباره موضوع ازدواج با نیکی باشد.
با اشاره بهرامی کنارش نشست.
با نگرانی به چهره بشاشِ بهرامی چشم دوخت.
بهرامی چند ضربه به شانه اش زد و گفت:"چی شده پسرم. از دیدنم جا خوردی؟"
امید به خود آمد و گفت:"نه...یعنی تعجب کردم."
بهرامی خندید وگفت:"تعجب نکن. من و پدرت سالهاست که دوستیم و با هم کلی معامله انجام دادیم. حتما هم دوستی مون ادامه داره."
بعد فنجانی را که روی میز بود برداشت و به لبش نزدیک کرد.
امید همچنان متعجب بود. به پدرش نگاه کرد که باهمان قیافه خشکش، به ظرفِ شیرینی روی میز نگاه می کرد.
نا خدا گاه چشمش به ظرف شیرینی افتاد.
خوب می دانست که این شیرینی ها سلیقه پدرش نیست. پس حتما کار بهرامی است.
دلش هری ریخت. اینجا یک خبرهایی است. بی دلیل پدرش این وقت روز احضارش نکرده. وای اگر صحبت ازدواج با نیکی باشد چه کند؟
کاش می شد زودتر فهمید.
سکوتِ حاکم بر جمع دیوانه و بیقرارش کرد. دستانش را در مشت کرد.
کاش می توانست برای این وضعیت، در ذهنش پاسخ مناسبی بیابد.
بهرامی به آرامی و جرعه جرعه، محتویات فنجان را می نوشید.
انگار خیال تمام کردنشان را نداشت. از پدر که صدایی در نمی آمد. فقط منتظر لب گشودنِ بهرامی بود.
صدای کوبش قلبش را می شنید. جرأتِ سوال کردن نداشت. می ترسید، حرف ازدواج باشد و بس.
چرا هر روزی که می اندیشید روز خوبی است، ختم می شد به دفترِ کار ِ پدر و برنامه های ناخوشایندش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وخسته نباشید.خانم فرجام پورتشکر میکنم بابت کانال خوب وبسیار اموزنده تون .بنده یک بارهم ازشمامشاوره گرفتم با لحن اروم ودلنشین تون وتوصیه های مفید وکاربردیتون تا چند ماه آرامش رو بهم هدیه دادین .خدا خیرتون بده .مارو هم دعا کنید 🌹
آی دی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
هر جوان مؤمنى كه در جوانى قرآن تلاوت كند، قرآن با گوشت و خونش مى آميزد و خداوند عزّوجلّ او را با فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مى دهد و قرآن نگهبان او در روز قيامت، خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
آدمها فکر میکنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی
میکنند، شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر میکنند میتوانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..🫢
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی
کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
میساختیم.
پس بلند شو
و به امید به خدای مهربون
و تکیه بر قدرت لایزالش
امروزت را آنطوری که می خوای بساز💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@ostad_shojaeیاد خدا ۱۵.mp3
زمان:
حجم:
11.76M
مجموعه #یاد_خدا ۱۵
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
✘ چرا بعضیا خستگی ناپذیرند،
و بعضیا همیشه کسل و فشل و خسته؟
✘ چرا بعضیا صاحب همت و دغدغههای بلندند،
و بعضیا مشغول خاله بازی؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_181
با پاهایش به زمین ضرب می زد. دیگر استرسش را نمی توانست پنهان کند.
بهرامی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت": خب بریم سرِ اصلِ مطلب."
با شنیدنِ این سخن، تپش های قلبش بیشتر شد. احساس کرد که نفسش در سینه حبس شده. "کدام اصلِ مطلب؟
مگه اینجا مراسمِ خواستگاریه؟"
با زحمت نفسش را بیرون فرستاد.
بهرامی به سمتش برگشت وگفت:"
راستش جوون من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. لازم دیدم که حتما ببینمت و بهت بگم:"
امید با تعجب گفت:" بخشید بابته؟"
بهرامی گفت:" بابتِ این اذیتی که این مدت شدی."
امید نفس راحتی کشید و گفت:"اختیار دارید. چه اذیتی؟"
بهرامی خندید و گفت:"خدا از دلت خبر بده جوون. به هر حال ببخشید."
امید لبخندی زد و گفت:" اختیار دارید آقای مهندس، کسی مقصر نبود."
بهرامی گفت:" ولی نگران نباش من دخترم را خوب می شناسم. فکر کنم داره ناز می کنه. از بس من همیشه نازش رو کشیدم. چند روز که بگذره دوباره باهاش صحبت می کنم. دلت قرص جوون، حل می شه."
با شنیدنِ این کلمات دنیا روی سرِ امید خراب شد. بی اختیار از جا بلند شد. دیگر تحمل شنیدنِ ادامه این صحبت ها را نداشت.
به پدرش نگاه کرد وگفت:"ببخشید اگه دیگه کاری ندارید من برم."
با گفتن هر کلمه گویی جان از بدنش می رفت.
پدر با اخم به او فهماند که از بهرامی عذر خواهی کند. رو به بهرامی کرد و گفت:" با اجازه. ببخشید من باید برم."
دیگر توان ماندن نداشت. با عجله
از اتاق بیرون رفت.
سریع خودش را به آسانسور رساند و وارد شد. دکمه همکف را زد. با حرص مشتش را به دیوارِ آسانسور کوبید.
دوباره حالش بد شد. قلبش تیر کشید.
دستش را روی سینه اش گذاشت.
این ماجرا تمام شدنی نبود.
چرا این همه اصرار برای این ازدواج؟
کاش می شد با نیکی صحبت کند.
باید کاری می کرد. این دو مرد کنار هم نشسته و برای سرنوشتش نقشه می کشیدند. باید راهی برای مقابله با نقشه اشان می یافت. تمامِ مسیر را تا دفتر استاد تهرانی ذهنش در گیر بود.
چطور باید با این افکارِ پریشان، روی پروژه به این مهمی تمرکز می کرد؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_182
از حال و روزش کاملا مشخص بود که سخت ذهنش در گیر است.
محسن سوالی نپرسید. ولی خوب می دانست این امید، امیدِ صبح نیست.
اصلا روی کار تمرکز نداشت. گاهی حتی متوجه صحبت های محسن هم نمی شد.
بالاخره کلافه و عصبی کناری رفت. روی مبلِ نشست.
دستانش را در موهایش فرو کرد و محکم روی صورتش کشید.
با حرص نفسش را بیرون فرستاد.
محسن ایستاده نگاهش کرد.
به سمتش آمد و گفت:"ببخشید که سؤال می کنم. برای احمدآقا اتفاقی افتاده؟ پزشک ها چیزی گفتند؟"
امید به طرفش برگشت و گفت:"نه.. نه.. مربوط به احمدآقا نیست. ایشون که حالشون خوبه و پزشک ها امیدوارند.
مربوط به خودمه."
محسن کنارش نشست و گفت:" پاشو. کار تعطیل. باید بریم جایی که حالت خوب بشه."
امید بدون مقاومت بلند شد. خوب می دانست که امروز کاری از پیش نمی برد.
کتش را برداشت. روی دستش انداخت. صدای ویبره گوشی اش را شنید. گوشی را از جیب کتش در آورد.
اسم سینا را دید. اصلا حوصله او و بقیه دوستانش را نداشت. بی خیال شد و دوباره گوشی را در جیبش گذاشت.
به همراه محسن از در بیرون زد.
اتومبیل را که روشن کرد، رو به محسن کرد و پرسید:"کجا بریم؟"
محسن گفت:" همان امامزاده که قبلا رفتیم. راستش منم دلم گرفته. اون شب هم که فرصت نشد، البته حال خوشی هم نداشتی، خیلی چیزها را نتونستم نشونت بدم."
امید گفت:" پس بیزحمت خودت رانندگی کن. "
ساعتی طول کشید تا به امامزاده رسیدند.
خیابان متصلِ به امامزاه با درخت های کاج و سرو بلند، در دو طرف، دیدنی شده بود.
در زیر درختان، در دو طرفِ خیابان، جوی های کوچک آب روان بود.
بوی مطبوع و هوای دلچسبی داشت.
از همان اول خیابان پیاده شدند. امید نتوانست این همه زیبایی را نادیده بگیرد.
کنارِ جوی آب نشست. صدای آبِ روان به همراهِ صدای پرندگانی که بالای سرشان می پریدند، چون نوای چنگی دلنشین بر دلش نشست.
دستش را درآبِ خنک فرو کرد. خنکیِ جانبخشی به تک تک سلول های بدنش، جان بخشید. مشت پر آبش را به صورتش زد. نفس عمیقی کشید.
محسن هم کنارش نشست و مشتی آب پر کرد و نوشید و با صدای بلند گفت:"السلام علیک یا ابا عبدالله."
امید با تعجب نگاهش کرد و با خود گفت:"این الان یعنی چه؟"
محسن بعد از کمی سکوت گفت:"راستش من اینجا را خیلی دوست دارم. هر وقت دلم می گیره میام اینجا."
خندید و گفت:"حالا کجاش رو دیدی؟ بیا بریم تا بهتر از اینجا را نشونت بدم."
امید دستش را دراز کرد و محسن دستش را گرفت و بلند شدند.
خوب می دانست که از بودن با محسن، حتما حالش خوب می شود.
پس با او همراه شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490