آیا ایتا
شما را هم اذیت می کنه؟
یا فقط من رو؟
برای ارسال یک عکس یا حتی استیکر کلی باید معطل بشم😢
وقتم هدر میره
و نمی تونم برنامه های کانال را ان طور که باید به موقع و خوب ارائه بدم
خدایا خودت کمک کن
خدا را شکر 🌺
مثل اینکه منتظر این دوره ها بودید😊👌
پس حتما از این عیدی ویژه استفاده کنید👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_229
گویی یاد آوری خاطراتِ گذشته قلبش را فشرد. دست روی سینه اش گذاشت. مادربزرگ گفت:" بسه دخترم. این همه سال، همگی بسیج شدیم که تو یادت بره.
چرا دوباره یادآوری میکنی؟ نمی خوام ب که باز حالت بد بشه."
مادر نفس عمیقی کشید وگفت:"باید یه جایی تموم بشه. این دردی که سالهاست داره آزارم میده. باید بگم تا سبک بشم. کاش همون موقع؛ می ذاشتید گریه کنم. می ذاشتید از ته دل فریاد بکشم. شاید الان این وضعیتم نبود."
رو کرد به امید و ادامه داد:" برای هر زنی داشتنِ فرزند، آرزوی بزرگیه. منم خوشحال بودم که دارم بچه دار می شم.
گاهی توی تنهاییم، کلی با فرزند توی شکمم، دردِ دل می کردم. خیلی دوست داشتم زودتر دنیا بیاد. تا شاید تنهاییم رو پر کنه. ولی اون روز، وقتی اون حرف هارو شنیدم، با سرعت به طرفِ پله ها دویدم. می خواستم ثابت کنم حرف هاشون دروغه. مامان وبابا از پایین داد زدند."مواظب خودت باش." ولی کو گوش شنوا. پام رو که روی اولین پله گذاشتم، سر خوردم و کف پذیرایی افتادم. فقط دیدم مامانم زد توی سرش و گفت"یا فاطمه زهرا". ولی برای گفتن این حرف ها هم دیر شده بود. خیلی دیر.
آخه بچه ام از دستم رفت. به همین راحتی، یادگارِ محمدم رو از دست دادم. فقط و فقط هم خودم مقصر بودم. من اون بچه رو کشتم. من لیاقت نداشتم، فرزند محمد رو بزرگ کنم. محمد رفت. امانتی اش را هم با خودش برد. اون من رو قابل ندونست. بی کس ِ بی کس شدم."
دوباره دستهایش را جلوی صورتش گرفت و ناله زد. امید دست روی شانه مادرش گذاشت وگفت:" مامان خودت رو اذیت نکن. دوباره قلبت ناراحت می شه."
مادر بزرگ باز جلو آمد و لیوان آبمیوه را جلوی دهان دخترش گرفت.
قطره های اشک از چشمان امید بی اختیار می چکید. هیچ وقت فکر نمی کرد، مادری که هر روز یک دست لباس شیک می خرد و هر هفته مهمانی می دهد و مهمانی می رود، این همه غم در دل دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_230
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد.
نگاهی به چهره غمزده امید انداخت. از جا بلند شد. خم شد و پیشانی پسرش را بوسید دستی به نوازشِ روی صورتش کشید و گفت:" روزهای خیلی سختی گذروندم. تا می خواستم گریه کنم، داروی آرام بخش بود که مهمون تنم می شد. بیشتر وقتم رو خواب بودم. تا بیدار می شدم دور و برم را می گرفتند. تا به قول خودشون غصه نخورم. ولی مگه می شد که به محمد و بچه ام فکر نکنم. عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشون داشتم. بد تر از همه قبری هم نبود که برم دیدارش و عقده ی دلم را خالی کنم. محمد بدنش هم بر نگشت.
نمی دونم چند ماه گذشت. هنوز حالم خوب نبود که پدرت دوباره پیداش شد. دیگه حوصله حرف زدن و بحث کردن و مخالفت کردن نداشتم. فقط اطرافیان بودند که مرتب نظر می دادند"باید ازدواج کنی. وگرنه نابود می شی." اینقدر توی گوشِ مامان و بابا خوندند که بالاخره پدرم راضی شد.
یه روز کنارم نشست و گفت:" ببین دخترم منم سنی ازم گذشته. شاید چند سال بیشتر زنده نباشم. تو باید ازدواج کنی تا خیالم راحت بشه." با تعجب بهش نگاه کردم. ولی گفت:" من خوبی تو رو می خوام. محمد برای همه ما عزیز بود. ولی چه کار می تونیم بکنیم. اگه خوب نگاه کنی این رو یک امتحان می بینی. محمد به هدفی که دوست داشت رسید. ولی تو چی؟ آیا محمد راضیه تو رو توی این وضعیت ببینه؟ توی این شرایط هم خواستگارِ به این خوبی پیدا نمی شه. درسته من قبلا مخالف بودم. ولی الان شرایط فرق کرده. کلی تحقیق کردم. مطمئن شدم آدم خوبیه. وگرنه اصرار نمی کردم. بهتره هر چه زودتر به زندگیت سر و سامون بدی. باید از این وضعیت بیرون بیای." دیگه از اون به بعد حرفِ همه همین بود. این قدر توی گوشم خوندند، که فکر کردم توی اون خونه زیادی هستم. برای اینکه از دستِ حرف زدن هاشون نجات پیدا کنم. قبول کردم.
قبول کردم خواسته خودم را نادیده بگیرم. با کسی ازدواج کنم که دوستش ندارم. ولی اینقدر حالم بد بود که فقط می خواستم با این ازدواج از شرِّ حرف و حدیث ها نجات پیدا کنم. من به خودم ظلم کردم. به پدرت ظلم کردم. نباید قبول می کردم. نباید."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490