eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤🍃 صبح جمعه است و عطر کــــربلا عجب شش گوشه نابت بوسیدن دارد آقا..! اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیْن(ع) اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّه http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
برف بازی 🌹😊 در یک جنگل زیبا و پردرخت ، حیوانات زیادی زندگی می کردند.🌳🌲🌿 چند خانواده موش خرما کنارِ هم پایینِ یک درخت بلوط زندگی می کردند. آنها برای زمستانشان مقداری بلوط انبار کرده بودند . کم کم زمستان آمد وهمه جا سرد شد . حتی آب رودخانه یخ زد. موش خرماها در لانه ی گرمشان به راحتی زندگی می کردند واز انبارشان غذا می خوردند. یک روز با سرو صدای زیادی از خواب پریدند . وقتی از لانه بیرون آمدند. چند سنجاب کوچک را دیدند که موقع عبور از روی رودخانه یخی به دلیلِ شکستنِ یخِ رودخانه درونِ آب افتاده اند و کمک می خواهند.🐿🐿🐿 موش خرما ها سریع خودشان را رساندند. ولی نجات سنجاب ها کار ِ سختی بود. در همین موقع میمون ها هم که از بالای درخت ماجرا را دیده بودند به کمک آنها آمدند.🐒🐒🐒 میمون پیر گفت : _باید با دمِ درازمون سنجاب هارا نجات دهیم. پس میمون ها دُم هایشان را دراز کردند و هر یک از سنجاب ها دم یک میمون را گرفت و از آب سردِ رودخانه نجات پیدا کرد. بعد موش خرما ها سنجاب هارا به لانه هایشان بردند تا گرم شوند و با بلوط های خوشمزه از آنها پذیرایی کردند.🌰🌰🌰 وقتی سنجاب ها حالشون خوب شد . همگی بیرون آمدند وباهم برف بازی کردند.⛄️⛄️ (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با فکر به این که سپهر دوباره می خواد فریبم بده . اشک توی چشمام جمع شد. درسته که خودم هم بهش اعتماد نداشتم. ولی آن حرف های عاشقانه اش😔 آن عطر و نامه ❗️ پس آنها چی بود ⁉️ دیگه تحمل نداشتم از جام پاشدم . ملیحه دستم را گرفت . _کجا داری می ری ⁉️ با این حال و روزت❗️ _نمی دونم فقط باید برم. _گندم گوش کن.... دیگه نگذاشتم چیزی بگه .دستم را از دستش بیرون کشیدم وراه افتادم. فقط می رفتم .سرم به زیر بود و دلم پر غصه . آرامش می خواستم .سکوت می خواستم . رسیدم جلوی درِ خونه . در باز بود . رفتم داخل. لیلا با مامان روی تخت نشسته بودند . سلام دادم و سریع رفتم. داخل اتاقم که شدم در رو بستم . رفتم کنار پنجره . باز خیره شدم به گندمزار. گندمزاری که الان خشک بود و گندمی نداشت. تمامِ خاطراتِ سپهر دوباره برام مرور شد. یادِ شیشه ی عطر ونامه افتادم رفتم برداشتم. دوباره با حرص پرتابش کردم وسط گندمزار. و نامه را ریز ریز کردم. برای سادگی خودم اشک ریختم 😭 چقدر ساده بودم . سرم را روی بالش گذاشتم آنقدر اشک ریختم که از حال رفتم . با صدای مامان بیدار شدم. _گندم چه وقتِ خوابیدنه . بیا پایین ناهار بخور. صورتم را نشونش ندادم . حالم اصلا خوب نبود . پاشدم توی آینه به خودم نگاه کردم . چقدر پژمرده شده بودم. دلم می خواست تنها باشم .اما مامان دوباره صدام کرد. مجبور شدم برم پائین . به سرو صورتم آب زدم. یادِ نمازم افتادم .وضو گرفتم ورفتم نمازم را خوندم . سجاده را که توی طاقچه گذاشتم . چشمم به عکس بابا افتاد. چقدر جاش خالی بود . دستی به صورتش کشیدم وگونه اش را بوسیدم. بعد از ظهر ملیحه آمد. یه نگاهی به اتاقم انداخت و نشست. _می دونی گندم .منم هر وقت توی اتاق تومیام آرامش پیدا می کنم. می دونی این اتاقت به آدم حسِ خوبی می ده . خب خودت چطوری ⁉️ بهتری⁉️ سرم را پائین انداخته بودم وچیزی برای گفتن نداشتم. که دوباره گفت: _حالت بهتر شده⁉️از صبح نگرانتم .ولی خواستم تنها باشی. با خودت خلوت کنی.گندم جان خودت می دونی مثلِ خواهرم می مونی. خیلی دوستت دارم. اگر اصرار نمی کردی چیزی بهت نمی گفتم. _می دونم 😔 ولی چرا من ⁉️هر چی بلاست باید سرِ من بیاد .⁉️ من که داشتم زندگیم رو می کردم همه چیز را هم فراموش کرده بودم. چرا دوباره باید سپهر بیاد سراغِ من 😩⁉️ _عزیزم بیتابی نکن . الان هم که اتفاقی نیفتاده . _چرا افتاده . آن شب که آمد اینجا . اومده بود بابا را ببینه .که نبود. اون شب قادر من رو دید که دارم باسپهر حرف می زنم. حتما پیش خودش یه فکرهایی کرده . _نگران نباش. گفتم که قادر در جریان همه چیز هست. الان هم دیگه همه این فکر ها را از سرت دور کن. پاشو بریم بیرون . بریم مزرعه ی ما . مامان وبابا و میثم اونجایند . اومدم تورا هم ببرم . می خواهیم گردو جمع کنیم. یالا پاشو ببینم . خلاصه انقدر اصرار کرد که باهاش رفتم مزرعه . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
وقتی رسیدیم مزرعه .مامان وباباش داشتند گردوهایی را که زیر درخت ریخته بود جمع می کردند. میثم هم دور وبرشون بازی می کرد. نسیم خنکی به صورتم می خوردو گونه هام را نوازش می کرد. احساس سبکی کردم . همیشه توی طبیعت حالم خوب بود. دور تا دور مزرعه را پیاده گشت زدیم.با دیدن گلهای وحشی رنگا رنگ به وجد اومده بودم. نمی تونستم از کنارشون بی تفاوت رد شم. بی اختیار می نشستم و از هر کدوم یه دونه می چیدم. بعضی هاشون آنقدر ریز بودند .که باید نزدیک چشمم می گرفتم .تا رنگش را تشخیص بدم. بعضی هاشون هر گلبرگشون یه رنگ بود. چقدر زیبا بودند و زیباتر از آنها پروانه هایی بودند که با با لهای رنگا رنگشون دور وبرمون می چرخیدند. و من همه ی حواسم دنبالشون می رفت. دلم می خواست مثلِ بچگی هام دنبالشون کنم و بگیرمشون و دوباره رهاشون کنم. لبخند به لبم نشست از این فکر.😊 ملیحه گقت: _خدارا شکر عروس خانم، خندیدی😊 _ملیحه می دونی یاد بچگی هامون افتادم دلم می خواد مثلِ اون موقع ها دنبال پروانه ها کنم . یادش بخیر . تنها غصه مون فرار پروانه ها بود . ولی حالا چی ⁉️😢 دوباره بغض کردم . _اِه بسه دختر توهم . یکی نفهمه فکر می کنه کشتی هات غرق شده چی شده مگه تو ام ⁉️ مردم ناراحتند چرا خواستگار ندارند. حالا جنابعالی ناراحتی که چرا برات چند تا چند تا خواستگار میاد 😁 دلت هم بخواد داداش ِ گلِ من اومده خواستگاریت😁 _نه ملیحه دردِ من یه چیزِ دیگه است . چرا اون چیزی که دلمون می خواد نمی شه⁉️ ببین من از بچگی چقدر رنج کشیدم بازهم باید بکشم. تا کِی ⁉️ خسته شدم. اصلا نمی خوام ازدواج کنم نمی خوام کسی عاشقم باشه. می خوام راحت باشم . خودم باشم ومامان وبابا تا آخر عمرم. چرا باید آرامشم به هم بریزه.⁉️ چرا نباید راحت باشم.⁉️ باباجون به همه بگو من قصد ازدواج ندارم. دست از سرِ من بردارند. می خوام خودم باشم . آزاد ورها 👌 _حالا کی خواست تورو زندونی کنه .⁉️ کی خواسته آزادیت را بگیره ⁉️ بالاخره که باید ازدواج کنی. _نه نمی خوام . منتظرم بابا برگرده . بهش می گم . خودش ازم حمایت کنه . مثل قبل هر کی اومد خواستگاری رد کنه . _حتی قادر را⁉️ _بله حتی قادر را ❗️ من قصد ازدواج ندارم. بعد هم خدا حافظی کردم و برگشتم . احساس سبکی وراحتی می کردم. دیگه از دستِ همه شون راحت شده بودم . خدا را شکر کردم و رفتم روی دار قالی نشستم. بافتن قالی همیشه بهم آرامش می داد . خدارا شکر راحت شدم 😊 دیگه دلم نمی خواست ذهنم درگیر کسی باشه. عشق بی عشق ❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 الهی شده انتظارم به سر، یار نیامد گذشت جمعه ای دگر ،یار نیامد به هر لحظه از عمرم ای خدا بدوزم چشم بر در، یار نیامد شده آدینه ام همه اشک وآه آدینه هم شد به سر یار نیامد خزان شد عمر وآمد زمستان رسید پیری پشتِ در یار نیامد بگفتم بیا تا جوانم ببینم رخت نکرد به کویم گذر ، یار نیامد الهی امیدم را نگردان ناامید دل به رویش کن منور، یار نیامد اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 شبتون بهشت التماس دعا حاجاتتون روا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: 💚 دلی که در آن حکمت نیست، مانند خانه ویران است، پس بیاموزید و آموزش دهید، بفهمید و نادان نمیرید. براستی که خداوند، بهانه ای را برای نادانی نمی پذیرد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون