eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای شادی بلند شدو قادر دستهام را فشرد و آرام کنار گوشم گفت: _ممنونم ازت گندم من 😊 از لبخندش و از شادیش؛ شاد شدم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم : _خدایا شکرت😊 خطبه خوانده شدو دفتر را امضاء کردیم. غیر از خانواده هامون بقیه از اتاق بیرون رفتند و مردهایی که محرم بودند ماندند. حلقه هارا به دستمون دادند . همراه با صدای دست زدن و شادی دیگران ؛ قادر حلقه ی زیبایی را که برام خریده بود دستم کرد و من حلقه نقره ساده را دستش کردم . یکی یکی بزرگترها آمدند و روی ما را بوسیدند و تبریک گفتند . اول از همه بابا به طرفمون آمد . پیشانی ام را بوسید و گفت: _خوشبخت بشی گندمِ من. وبغض گلویش را فشرد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. 😢 زود از اتاق بیرون رفت. حالش را درک می کردم چون خودم هم دوری از او برایم سخت بود. بقیه هم آمدند و تبریک گفتند و کادو دادند و رفتند. وما در اتاق تنها ماندیم. به قادر نگاه کردم . انگار توی فکر بود. دستم را جلوی صورتش تکان دادم.👋 به خودش آمد به سمتم برگشت😊 _خوبی؟ لبخندش پهن تر شد و گفت: _خوبم😊 _کجایی؟ آهی کشید وگفت: _راستش گندم؛ داشتم خدارا شکرمی کردم. می دونی اصلا فکرش را هم نمی کردم یه روزی کنارِهم باشیم. یعنی فکرش راهم نمی کردم یه روزی تو مالِ من بشی. گاهی وقت ها فکر می کردم رؤ یاش هم اشتباهه. بعد کامل به سمتم برگشت وبا لبخند گفت: _ولی الان دارم توی واقعیت می بینم. دیگه برای همیشه تو کنارمی 😊 وای خدایا شکرت. باورش برام سخت بودکه قادر حرفهای عاشقانه بگه و از رؤ یا وآرزو حرف بزنه . همیشه فکر می کردم خشک و بی احساسه. ولی نه قادرِ من خیلی هم مهربون و نرم و عاشق بود. با نا باوری به حرفهای عاشقانه اش که تا ته وجودم می نشست گوش می دادم. غرقِ در لذت شده بودم از شنیدنِ این سخنانِ عاشقانه .😍 و پیش خودم فکر می کردم. "آنان که با خدایند؛ عاشق ترند" و این را قادر ثابت کرد. با رفتار قبلش و ابراز عشقش بعد از محرمیت و محبتهای بی پایانش 👌 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
در کنار قادر تازه معنای عشق واقعی را درک می کردم . و جانم لبریز از محبتِ همسر مؤمنم شده بود. با اشتیاق خیره بهش بودم و او می گفت ومی گفت. ومن می شنیدم و بیشتر حسرت می خوردم به خاطرِ این همه تعلل و تردیدی که برای گفتن جواب مثبت داشتم. وای اگر قادر را زودتر شناخته بودم ..... صدای در زدن؛ مارا از حالِ خوشمان بیرون آورد . قبل از وارد شدنِ یلدا ؛ لبخندی زدم و گفتم: _منم تا عمر دارم خدارا شکر می کنم به خاطر داشتنت . ان شاءالله که بتونم همسر خوبی برات باشم😊 _حتما هستی ؛ گندمِ من 😊 صدای یلدا از پشت در به گوش رسید: _اجازه است؟ وبعد وارد شد و با شیطنت گفت: _ببخشید مزاحم شدم ولی مهمان ها آمدند. باید عروس را ببریم .😁 اجازه است داداش جان ⁉️ قادر هم سر به زیر انداخت وگفت: _اختیار داری آبجی خانم . یلدا چادرم را درست کردو به قادر گفت: _آماده باشید باید بریم خونه خودنون. بعد بیرون رفت و بابا ومامان را صدا کرد. بابا ومامان وآبجی فاطمه هم آمدند. به رسم روستا باید بابا اجازه می داد. تا عروس از خانه اش بیرون برود. ولی مگر بابا دل از من می کَند. ومگر من دل از او می کَندم. مرا در آغوش گرفت و بوسید. دوباره بغض کرد ولی زود خودش را کنترل کردو به طرف قادر رفت. اورا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشید . فقط گندمم را دستت سپردم . جونِ تو و جونِ گندم . هر دوتون را به خدا سپردم. بعد از قادر جدا شد و گوشه ای ایستاد . با زور اشکهاش را کنترل می کرد که نچکد.😢 بغض گلویم را گرفته بودو دوست داشتم اشک بریزم .که یلدا زیر گوشم گفت: _گندم گریه نکنیا . شُگون نداره عروس گریه کنه . مامان هم روم را بوسید وبرامون دعا کردو حالا اون هم بغض کرده بود. آبجی فاطمه ودخترها هم یکی یکی اومدند و مرا بوسیدند و برامون دعا کردند. گلین خانم و لیلا وچند تا از زنهای فامیل . به همراه مش حیدر و آقا صفر ؛ پدر قادر ؛ وارد شدند و که بااجازه بابا عروسشان را ببرند. شاید سخت ترین لحظه برای بابا بعد از برگشتش از اسارت؛ لحظه خدا حافظی وبدرقه ی من بود.😔 نمی دونم چه حالی داشت و سعی می کرد به روی خودش نیاورد. ولی دلِ من بیقرارش بود. جلو آمد و با دعا وصلوات دست مرا در دست قادر گذاشت و گفت: _برید در پناه خدا . ان شاءالله که خوشبخت بشید . ومن با نگرانی نگاهش کردم که سرش را به نشانه تأیید تکان داد. وقادر دست بابا را بوسید و ازش تشکر کرد. وگفت: _هرچه درتوانم دارم برای خوشبختی امانتی تون بر کف می گیریم . ان شاءالله که شرمنده شما نشم. و بعد روبه مامان کردو از او هم تشکر کردو با اجازه ای گفت و آهسته قدم برداشتیم . و از خانه پدری بیرون آمدیم. مهمان ها هم مارا همراهی کردند با سلام وصلوات تا خانه مش حیدر؛ که چند قدمی فاصله نبود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 چون وعده دیدار شود یار نیاید پائیز وزمستان و بهارم به چه اید تاکِی زِ فِراقش بتوان اشک فشانم از او خبری نیست؛ دِگر اشک نیاید اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 شبتون آرام دلتون خوش التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚 در انتظار فرج باشيد و از رحمت خدا نوميد مشويد؛ زيرا محبوبترين كارها نزد خداوند عزّ و جلّ انتظار فرج است.  http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیه17:💠 مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فی ظُلُمات لایُبْصِرُونَ 💠 ترجمه: آنان (منافقان) همانند کسى هستند که آتشى افروخته (تا در بیابان تاریک، راه خود را پیدا کند)، ولى هنگامى که آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند آن را خاموش مى کند؛ و در تاریکى هاى وحشتناکى که چشم کار نمى کند، آنها را رها مى سازد.
بعد از بیان صفات و ویژگى هاى منافقان، قرآن مجید، براى مجسم ساختن وضع آنها تشبیهاتی بیان می کند: 1 ـ در مثا ل اول مى گوید: «آنها مانند کسى هستند که آتشى (در شب ظلمانى) افروخته (تا در پرتو نور آن راه را از بیراهه بشناسد و به منزل مقصود برسد) (مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً) «ولى همین که این شعله آتش اطراف آنها را روشن ساخت، خداوند آن را خاموش مى سازد، و در ظلمات رهاشان مى کند، به گونه اى که چیزى را نبینند» (فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فی ظُلُمات لایُبْصِرُونَ) آنها فکر مى کردند، با این آتش مختصر و نور آن مى توانند با ظلمت ها به پیکار برخیزند، اما ناگهان بادى سخت بر مى خیزد و یا باران درشتى فرو مى ریزد، و یا بر اثر پایان گرفتن مواد آتش افروز، آتش به سردى و خاموشى مى گراید و بار دیگر در تاریکى وحشت زا سرگردان مى شوند. ♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص 142♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیبا پسری زِ نسلِ طاها آمد خنده به لبِ حضرتِ زهرا آمد با ذکر علی علی همه گل برید میلاد علی اکبر لیلا آمد http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌸🍃🌸 معروف است که یوزپلنگ از هر ده بار تلاش برای شکار تنها در یکی از آنها موفق میشود . وقتی یوزپلنگ نُه بار تلاش میکند و نتیجه نمیگیرد با خود نمیگوید که من برای این کار ساخته نشده ام من شکارچی نیستم بهتر است بروم علف بخورم . او برای دهمین بار نیز تلاش میکند ، او آنقدر تلاش میکند تا به نتیجه دلخواه خود برسد . اگر ناملایمات مسیر تو را خسته کردند از تلاش دست برندار زیرا تو هیچ وقت نمیدانی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده ای. یادت نره که هیچ موفقیتی بدون درد و رنج نیست...!!! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
این عادت دیرینه ات بوده، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرف کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را؟!پس کجا می روی؟ ‌ ‌ (سوره اسرا آیه ۸۳ / سوره شرح آیه ۲-۳ / سوره تکویر آیه ۲۶ ) ‌ خدایا از ما ناامید نشو و خودت مراقبمون باش❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌹خدا بامن است و به زودی مرا هدایت خواهد کرد 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌸پیامبراڪرم(ص): 🌹✨فرزندانتان رازیاد ببوسید، بہ راستےڪه براے هر بوسه شمادربهشت،درجہ اے است ڪہ مسافتش 500سال است✨🌹 📚روضه الواعظين ج 2 ص 269 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام دوستان وقتتون بخیر میلاد شاهزاده علی اکبر را خدمتتون تبریک عرض می کنم 🌹 امیدوارم به حق این آقای بزرگوار امروزهمگی حاجت روا باشید مخصوصا جوان های عضو کانال و همه جوانها 🌹 وان شااالله خدای مهربون فرج آقامون را نزدیک کند با دعای خیر شما مؤمنین اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
چند جمله درمورد داستان های کانال عرض کنم خدمتتون همان طور که در جریانید هر شب داستان کودکانه داریم که نام نویسنده در زیر ان درج شده . ورمان گندمزار طلائی که نام نویسنده را درج نکردم. دوستان در مورد نویسنده سؤال کردند. خدمتتون عرض کنم که نویسنده رمان خودم هستم. (فرجام پور) و مشتاقم که نظراتتون را درمورد رمان بدونم تا در ویرایش از آنها استفاده کنم . وبه یاری شما داستانی ارزشمند چاپ شود .ان شاءالله 👌 دوستانی که رمان را برای گروه هایتان استفاده می کنید لطفا نام نویسنده را درج نمایید ممنونم از همراهی تک تک شما بزرگواران. ان شااالله که خدمتگزار خوبی برایتان باشم 🌹 التماس دعای فراوان فرجام پور
نظر یکی ازدوستان 👆👆
نظر یکی از دوستان 👆👆
نظر یکی از دوستان 👆👆
ریپلی به قسمت اول رمان گندمزار طلائی👆👆👆🌹
نظر یکی از دوستان همین الان 😊🌹👆
خدارا شاکرم که خدمتگزار بنده های خوبش هستم برام دعا کنید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
فرصت جبران 🌹 رعنا کوچولو داشت دنبال مسواکش می گشت.ولی مسواکش نبود. حتما دیشب آن را جای خودش نگذاشته بود. مادر صدا زد: _رعنا جان مسواک زدی؟ رعنا با خودش گفت:"وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست ؟" با کلمات بریده گفت: _بله مامان الان مسواک می زنم. مامان گفت: _رعنا اگه مسواک نزنی دندانهات قهر می کنند و می روندها!😊 رعنا توی اینه نگاهی به دندانهایش کردو رفت توی رختخواب . با خودش گفت:"حالا که مسواکم نیست تنبیه می شود تا بیاید سر جایش " بعد ریز ریز خندید و رفت توی رختخواب.😊 صبح که بیدار شد؛ رفت تا دست وصورتش را بشوید .ناگهان توی آینه دید دوتا از دندانهایش نیستند.😳 دوید توی آشپزخانه . مادر داشت میز صبحانه را می چید.رعنا تا مادر را دید توی آغوشش پریدو گفت: _من به شما دروغ گفتم. حالا هم دوتا از دندانهایم قهر کردند و رفته اند.😔 مادر با تعجب به رعنا نگاه کردو گفت: _دروغِ چی؟ برای چی باید دروغ بگی؟ رعنا همه ی ماجرای دیشب را برای مادر گفت.😔 مادر اورا بوسید وگفت: _اگر من اصرارمی کنم حتما مسواک بزنی .بعد بخوابی برای سلامتی دندان های خودت است. بعد خندید وگفت:😊 _من فقط شوخی کردم. رعنا گفت: _حالا جدی جدی رفته اند.⁉️ مادر رعنا را نوازش کردو گفت: _چند روز ِ دیگه هفت سالت تمام می شه. رعنا گفت: _این چه ربطی به ماجرا داره ؟ مادر گفت: _دندان های شیری در سن هفت سالگی یکی یکی می ریزند و تو صاحبِ دندان های دائمی می شوی.😊 رعنا خوشحال شدو گفت: _پس اگر دندانهایم قهر نکرده اند؛ پس کجا هستند؟🤔 مادر خندید گفت: _حتما توی رختخوابت به خواب ناز رفتند. هر دو خندیدند.😂😂 پدر از اتاقش بیرون آمد و گفت: _اما همیشه اینطور همه چیز به خوبی و خوشی تمام نمی شود. رعنا جان گاهی اوقات فرصتی برای جبران اشتباه وجود ندارد.🙈 رعنا به فکر فرو رفت وبا خود گفت: چقدر خوب شد که خرفهای مامان فقط شوخی بود . اگر دندان هایم قهر کرده بودند باید چه کار می کردم؟🤔 (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا