بالاتر از #کیمیا
#آیت_الله_بهجت
🍃به نقل از عارف بالله
#آیت_الله_قاضی
ایشان فرموده بود: این ذکر بالاتر از #کیمیا است: «اللَّهُمَّ أَغْنِنِي بِحَلَالِكَ عَنْ حَرَامِكَ وَ بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ؛ خدایا! مرا بهوسیله حلالت از حرامت بینیاز کن، و با فضل خودت، از هرچه غیر خودت بینیاز گردان».
آیتالله بهجت رضوان الله میفرمودند به هرتعداد که میخواهید ذکر را بگویید و قبل و بعد از گفتن همه، یک صلوات بفرستید.
آیتالله بهجت برای کسانی که از ایشان برای برطرف شدن مشکلات اقتصادی خود و افزایش رزق و #افزایش_روزی #دستورالعمل میخواستند همین #ذکر را توصیه میفرمودند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
شب جمعه شب زیارتی سیدالشهدا #
#السلام_حضرٺ_عشق
شکر خدا را که در پناه حسینیم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
امیری حسین ونعم الامیر
سرور فؤاد البشیر النذیر
علیّ وفاطمه ی والداه
فهل تعلمون له من نظیر؟
له طلعه یٌ مثل شمس الضحی'
له غره یٌ مثل بدر منیر
رجز پسر ابودجانه انصاری درمیدان نبردکربلا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞ویدئو کلیپ مولاي
#زیرنویس_فارسی
🎤 مداح خردسال #سلمان_اباذر_الحلواجی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
جشن همدلی❤️
ریحانه داشت تلویزیون نگاه میکرد که مامانش گفت ریحانه جان پاشواماده شو یه سربریم بازارتایه مقدارمیوه بخریم 🍑🍒🍐🍎🍏🍋🍌🍉🍇
ریحانه اماده شد وهمراه مامان به بازاررفتن توراه به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدن ریحانه یه عروسک خیلی زیبارودیدکه پشت ویترین مغازه داشت خودنمایی میکرد☺️☺️☺️
ریحانه گفت مامان جون این عروسک روبرام میخری مامان قیمت عروسک روپرسید وگفت ریحانه جان این عروسک خیلی گرونه باید خودت پولهای توجیبی ات روجمع کنی ویه مقدارهم من بهت میدم تابتونی عروسک روبخری😌😌😌
ریحانه دوباره به عروسک نگاه کردوباقیافه درهم دنبال مامانش راه افتاد
وقتی رسیدن خونه ریحانه قلکش رواوردکه خالی بود اخه اون همه ی پولهاش روخرج کرده بود وهیچ پس اندازی نداشت 😭😭😭
ریحانه تصمیم گرفت ازفرداکه بابابهش پول توجیبی میده اونهاروبندازه داخل قلک تابتونه اون عروسک قشنگ روبخره👌👌👌👌👌👌
هرروزکه بابابه ریحانه پول میداداون پول رومینداخت توقلکش واصلاهیچ خرجی نمیکرد😄😄😄
بعدازیه مدت قلک پرازپول شد وریحانه باخوشحالی قلک رواورد پیش مامان وگفت مامان ببین من پولهام روجمع کردم حالاوقتشه که بریم وعروسک روبخریم☺️☺️☺️☺️
مامان گفت باشه دخترم فرداکه ازمدرسه اومدی باهم میریم بازار👌👌👌
شب باباداشت اخبارگوش میدادوریحانه هم داشت بازی میکرد که گوینده اخبارگفت توبعضی ازشهرهاسیل اومده وبسیاری ازمردم خونه هاشون زیراب مونده وهمه زندگی شون روازدست دادن 😭😭😭بابا ومامان ازشنیدن این خبرخیلی ناراحت شدن باباگفت هرکاری ازدستمون برمیادباید برای هم وطنان عزیزمون انجام بدیم 😐😐😐
فرداتومدرسه سرصف خانم مدیرگفت بچه ها حتماهمه ی شمامطلع شدید که سیل خسارات زیادی به بعضی ازشهرهاواردکرده وخیلی ازمردم احتیاج به کمک دارن تواین شرایط وظیفه مااینه که به اونهاکمک کنیم ❤️❤️❤️❤️
مافردارو💟روزهمدلی💟 بامردم سیل زده اعلام میکنیم وازشماهم میخوایم درحدتوانتون به دوستانتون که گرفتارسیل شدن کمک کنید🙏🙏🙏🙏🙏
ریحانه باخودش فکرکرد فرداچه چیزی برای کمک بیاره همینطوری توفکربودکه رسید خونه 🏡🏡🏡🏡
مامان گفت ریحانه جان امروزعصری میریم بازارتاعروسکی که میخواستی روبخریم ریحانه باخوشحالی گفت باشه مامان خوبم ورفت سراغ کیفش تامشق هاش روبنویسه😄😄😄😄
ریحانه بعدازنوشتن مشق هاش دستش روگذاشته بودزیرچونه اش داشت به بچه هایی که بخاطرسیل تمام وسایل زندگی شون روازدست داده بودن وزندگی سختی که توچادرداشتن وبه صحبت های خانم مدیر وروزهمدلی فکرمیکرد 🤔🤔🤔که یک دفعه یه فکرخوبی به ذهنش اومد
عصرشد مامان گفت ریحانه خانم پاشوحاضرشوبریم بازارکه خانم عروسکه منتظرته که برای همیشه بیادپیشت 🌷🌷🌷🌷
ریحانه گفت مامان جووونم من دیگه عروسک نمیخوام من فرداقلکم رومیبرم مدرسه تابه دوستان سیل زده ام کمک کنم 😊😊😊
شماهم برای من یه قلک دیگه بخر ومن دوباره پولهام روجمع میکنم واون عروسک رومیخرم☺️☺️☺️
مامان گفت افرین ریحانه جوووونم خیلی تصمیم خوبی گرفتی ومن به داشتن دخترخوب ومهربونی مثل شما افتخارمیکنم 👏👏👏👏
ریحانه دستش روگذاشت جلوی دهانش وریزریزخندید☺️☺️☺️
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_288
تا رسیدن به خانه مون؛ فقط گفتیم وخندیدیم.
هوا سرد بود و دیر وقت رسیدیم.
جلوی در خانه نگه داشت و پیاده شد. درِ حیاط را باز کردو دوباره پشت فرمون نشست .
ماشین را به داخل حیاط راند.
ماشین را که پارک کرد . روبه من گفت:
_فعلا بشین من برم در را باز کنم. سرده بیرون نیا.
بعد رفت و دررا باز کردو برگشت.
در ماشین را باز کردو دستم راوگرفت تا پیاده بشم.
رو به روش ایستاده بودم . لبخندی زدو گفت:
_به خونه خودت خوش اومدی 😊
_ممنونم ؛ امیدوارم بتونم همسر خوبی برات باشم.
_حتما هستی .فقط الان زود بریم تو که یخ نزنی.
بعد هم دستم را گرفت وکمکم کرد از پله ها بالا رفتم.
دورتا دور خانه را برانداز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
بخاری روشن بود هوا را گرم ومطبوع کرده بود..همه جا تمیزو زیبا بود. وبرای من ؛ از حدِ آرزوهام هم بیشتر وبهتر بود.😊
وباورم نمی شد این همه خوشبختی را.
واین همه محبت را از طرفِ همسرِ مهربانم😊
و به این فکر می کردم که هیچ کس جز خدا از فردا خبر نداره.
روزی درمانده و بی پناه بودم و واز بی کسی به پسری پناه بردم که خردم کرد.
والان در کنارم ؛ مردی را دارم که می تونه بهترین تکیه گاه باشه و بهترین همسر.😊
ولی ته دلم نگران بودم. نگرانِ اینکه نکنه این خوشبختی هم چون سرابی باشه .
یا عمرش کوتاه باشه.
آخه همیشه عمر خوشبختی من کوتاه بوده.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_289
روزهای پر از عشق و محبت و صفا وصمیمیت ما توی اون خانه نقلی و کوچک شروع شدو هر روز که می گذشت؛ بیشترو بیشتر طعم خوشبختی را می چشیدم و هر روز قادر و بهتر وبهتر می شناختم. و محو در خوبیهاش می شدم.
هر روز صبح بعد از نماز برایش صبحانه آماده می کردم و کنارِ هم صبحانه می خوردیم و بعد با سلام وصلوات ودعا بدرقه اش می کردم.
با ذوق وشوق مشغول شست وشو وپخت وپز می شدم.
وبا عشق برای همسرِ مهربانم غذا آماده می کردم.
واو با دست پر؛ ساعتی از ظهر گذشته واردمی شد . با شنیدن صدای در تا حیاط پرواز می کردم و با دیدنش؛ تمام وجودم پر از آرامش می شد. وتمامِ خستگی و حس ِتنهایی که داشتم
را فراموش می کردم.😊
در آن سرمای زمستان ، کانون خانه ی ما گرمِ گرم بود.
هر چه لازم بود خودش می خرید و من تنها از خانه بیرون نمی رفتم.
مخصوصا که سرما و یخ بندان شده بود.
و اصلا به من اجازه نمی داد بیرون بروم.
حتی کارهایی که در حیاط بود خودش انجام می داد.😊
ومن غرقِ در محبتش شده بودم. و واقعا نمی دانستم چگونه جبران کنم این همه خوبی را ؟
تازه می چشیدم طعم واقعی عشق راستین را 😊
و می دیدم نور ایمان را.
گاهی که نیمه شب بیدار می شدم.
قادر را در تاریکی بر سر سجاده می دیدم.
بدونِ اینکه متوجه بشه ؛ محو در مناجاتش می شدم و لذت می بردم از حس وحالی که داشت.😊
و غبطه می خوردم به این همه خوبیش .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت 290
آخر هر هفته به دیدنِ خانواده هایمان می رفتیم. آنها هم از محبت هرچه داشتند دریغ نمی کردند.
به خاطر ما دورِ هم جمع می شدند تا زمانی که آنجا بودیم ، همه دور هم بودیم.
بابا که لحظه ای ازم جدا نمی شد و مرتب هرچه در خانه داشتند برایم می آورد و اصرار می کرد که بخورم.
ومی دیدم که قادر به این کارهاش ریز ریز می خندد.
مامان بهترین غذا را می پخت .
آبجی فاطمه سنگین تر می شد.
دخترها از کنارم جنب نمی خوردند.
خانواده قادر هم شام را تهیه می کردند و دوباره شب دورهم بودیم.
تا آخر شب که ما به خانه خودمان برمی گشتیم.
چند ماهی گذشت وزمستان رو به پایان بود که پسرِ آبجی فاطمه به دنیا آمد.😍
وقتی به دیدینش رفتیم.
پسرش را در آغوشم گذاشت.
اولین باری بود که نوزادی را درآغوش می گرفتم. دلم می خواست سخت در آغوشم فشارش دهم. ولی نمی شد.
چه حسِ خوبی بودو چقدر زیبا و خوشبو بود. به صورتم نزدیکش کردم و نفس عمیقی کشیدم.😊
وگفتم:
_وای چقدر قشنگه .چه بوی خوبی داره 😍
به قادر که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
لبخند داشت و با حسرت نگاه می کرد.
از نگاهش همه چیز را خواندم.
هروقت اسم بچه می آمد گل از گلش می شکفت و می گفت:
_می دونی گندم؛ من بچگی هام خیلی تنها بودم. دلم نمی خواد بچه هام تنها باشند. باید چند تا بچه داشته باشیم که باهم بازی کنند و باهم بزرگ بشن و هیچ وقت تنها نباشند.
منم حرفش را تأیید می کردم . چون خودم هم خیلی تنها بودم .
وقتی یادِ کودکیم می افتادم .حق را به قادر می دادم.
ولی همه چیز دستِ خداست.
وما امیدوار بودیم به رحمت خدا .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون