#گندمزار_طلائی
#قسمت_288
تا رسیدن به خانه مون؛ فقط گفتیم وخندیدیم.
هوا سرد بود و دیر وقت رسیدیم.
جلوی در خانه نگه داشت و پیاده شد. درِ حیاط را باز کردو دوباره پشت فرمون نشست .
ماشین را به داخل حیاط راند.
ماشین را که پارک کرد . روبه من گفت:
_فعلا بشین من برم در را باز کنم. سرده بیرون نیا.
بعد رفت و دررا باز کردو برگشت.
در ماشین را باز کردو دستم راوگرفت تا پیاده بشم.
رو به روش ایستاده بودم . لبخندی زدو گفت:
_به خونه خودت خوش اومدی 😊
_ممنونم ؛ امیدوارم بتونم همسر خوبی برات باشم.
_حتما هستی .فقط الان زود بریم تو که یخ نزنی.
بعد هم دستم را گرفت وکمکم کرد از پله ها بالا رفتم.
دورتا دور خانه را برانداز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
بخاری روشن بود هوا را گرم ومطبوع کرده بود..همه جا تمیزو زیبا بود. وبرای من ؛ از حدِ آرزوهام هم بیشتر وبهتر بود.😊
وباورم نمی شد این همه خوشبختی را.
واین همه محبت را از طرفِ همسرِ مهربانم😊
و به این فکر می کردم که هیچ کس جز خدا از فردا خبر نداره.
روزی درمانده و بی پناه بودم و واز بی کسی به پسری پناه بردم که خردم کرد.
والان در کنارم ؛ مردی را دارم که می تونه بهترین تکیه گاه باشه و بهترین همسر.😊
ولی ته دلم نگران بودم. نگرانِ اینکه نکنه این خوشبختی هم چون سرابی باشه .
یا عمرش کوتاه باشه.
آخه همیشه عمر خوشبختی من کوتاه بوده.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_289
روزهای پر از عشق و محبت و صفا وصمیمیت ما توی اون خانه نقلی و کوچک شروع شدو هر روز که می گذشت؛ بیشترو بیشتر طعم خوشبختی را می چشیدم و هر روز قادر و بهتر وبهتر می شناختم. و محو در خوبیهاش می شدم.
هر روز صبح بعد از نماز برایش صبحانه آماده می کردم و کنارِ هم صبحانه می خوردیم و بعد با سلام وصلوات ودعا بدرقه اش می کردم.
با ذوق وشوق مشغول شست وشو وپخت وپز می شدم.
وبا عشق برای همسرِ مهربانم غذا آماده می کردم.
واو با دست پر؛ ساعتی از ظهر گذشته واردمی شد . با شنیدن صدای در تا حیاط پرواز می کردم و با دیدنش؛ تمام وجودم پر از آرامش می شد. وتمامِ خستگی و حس ِتنهایی که داشتم
را فراموش می کردم.😊
در آن سرمای زمستان ، کانون خانه ی ما گرمِ گرم بود.
هر چه لازم بود خودش می خرید و من تنها از خانه بیرون نمی رفتم.
مخصوصا که سرما و یخ بندان شده بود.
و اصلا به من اجازه نمی داد بیرون بروم.
حتی کارهایی که در حیاط بود خودش انجام می داد.😊
ومن غرقِ در محبتش شده بودم. و واقعا نمی دانستم چگونه جبران کنم این همه خوبی را ؟
تازه می چشیدم طعم واقعی عشق راستین را 😊
و می دیدم نور ایمان را.
گاهی که نیمه شب بیدار می شدم.
قادر را در تاریکی بر سر سجاده می دیدم.
بدونِ اینکه متوجه بشه ؛ محو در مناجاتش می شدم و لذت می بردم از حس وحالی که داشت.😊
و غبطه می خوردم به این همه خوبیش .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت 290
آخر هر هفته به دیدنِ خانواده هایمان می رفتیم. آنها هم از محبت هرچه داشتند دریغ نمی کردند.
به خاطر ما دورِ هم جمع می شدند تا زمانی که آنجا بودیم ، همه دور هم بودیم.
بابا که لحظه ای ازم جدا نمی شد و مرتب هرچه در خانه داشتند برایم می آورد و اصرار می کرد که بخورم.
ومی دیدم که قادر به این کارهاش ریز ریز می خندد.
مامان بهترین غذا را می پخت .
آبجی فاطمه سنگین تر می شد.
دخترها از کنارم جنب نمی خوردند.
خانواده قادر هم شام را تهیه می کردند و دوباره شب دورهم بودیم.
تا آخر شب که ما به خانه خودمان برمی گشتیم.
چند ماهی گذشت وزمستان رو به پایان بود که پسرِ آبجی فاطمه به دنیا آمد.😍
وقتی به دیدینش رفتیم.
پسرش را در آغوشم گذاشت.
اولین باری بود که نوزادی را درآغوش می گرفتم. دلم می خواست سخت در آغوشم فشارش دهم. ولی نمی شد.
چه حسِ خوبی بودو چقدر زیبا و خوشبو بود. به صورتم نزدیکش کردم و نفس عمیقی کشیدم.😊
وگفتم:
_وای چقدر قشنگه .چه بوی خوبی داره 😍
به قادر که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
لبخند داشت و با حسرت نگاه می کرد.
از نگاهش همه چیز را خواندم.
هروقت اسم بچه می آمد گل از گلش می شکفت و می گفت:
_می دونی گندم؛ من بچگی هام خیلی تنها بودم. دلم نمی خواد بچه هام تنها باشند. باید چند تا بچه داشته باشیم که باهم بازی کنند و باهم بزرگ بشن و هیچ وقت تنها نباشند.
منم حرفش را تأیید می کردم . چون خودم هم خیلی تنها بودم .
وقتی یادِ کودکیم می افتادم .حق را به قادر می دادم.
ولی همه چیز دستِ خداست.
وما امیدوار بودیم به رحمت خدا .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
خداوندا توئی آرامِ جانم
تمامِ هستی ام ؛ روحم روانم
همیشه هست امیدم بروصالت
که بی خوابم من از عشقت ویادت
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون نورانی
دلتون آروم
درپناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
کسی که قائم(مهدی) را که از فرزندان من است در دوران غیبتش مُنکِر شود، بر حالت جاهلیت قبل از اسلام از دنیا خواهد رفت.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🎆✨🌙--------------------🌟
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون