مردها هم به این همه" مردانگی و عظمتشون" نگاه نکنید
خیلی
"""وابسته واسیر و ابیرِ زبان خانم های خودشون هستند☺️
👆👌✅❤️😍
یه خانم وقتی که مثلا می گه :
❤️سرورم
❤️ آقای من...
واااای
این مرده دیگه فکر می کنه رئیس جمهور همه ی کشورهای
عالم شده😃
ولی خانم ها دریغ می کنن
و مردشون رو تحویل نمی گیرن😒
اونوقت این خستگیش بر طرف نمی شه بلکه
خستگیش باقی می مونه😏
و خستگی وارد خانه بی مهر و محبت خواهد شد
ان شاالله که خانم های محترم این نکات رو رعایت کنند و هیچ خونه ای خالی از مهر و محبت نباشه.
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
استاد پناهیان در همایش تنهامسیرآرامش.mp3
8.02M
💥 فایل کامل سخنرانی #استاد_پناهیان
در همایش بزرگ #تنهامسیرآرامش در کرج
🎁 تقدیم به همه تنهامسیریها
🌺 @IslamLifeStyles
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-KhodayaVagheanManoBakhshidy-64k.mp3
3.66M
🎵خدایا! واقعا من بخشیده شدم؟!
➕یک نکته جالب درباره دعای کمیل
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خدایا! الان فقط تو را دارم!
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مگر حجاب عقلانیست؟
✊️ نه به حجاب اجباری در دانشگاه تورنتوی کانادا!
شاید ما بدجوری دین را تعریف کردیم...
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980223-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-08-18k.mp3
9.47M
🔉 #گناه_چیست؟ توبه چگونه است؟ (۸)
📅 جلسه هشتم | ۹۸/۰۲/۲۳
🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
رازِ پلِ خرگوشی 🌹
در یک جنگل زیبا و سرسبز خرگوشِ بازیگوشی زندگی می کرد.
که سفید و زیبا و تُپُل بود.
اسمش خرگوشی بود.
خرگوشی هرروز به این طرف وآن طرفِ جنگل می رفت و غذاهای خوشمزه پیدامی کردو می خورد.
از سبزی های معطر و خوشبو تا میوه های آب دار و خوشمزه .
اما خرگوشی عاشقِ هویج بود.
هیچ غذایی از هویج برایش خوشمزه تر نبود.
مرتب به امید پیدا کردنِ هویج به این طرف وآن طرف می رفت.
تا اینکه یک روز؛ از دور برگهای هویجی را دید .
با خوشحالی به سمتش دوید.
"بله خودش بود."
برگهای هویج نشان می داد که چند هویج درشت و خوشمزه زیرِ زمین منتظرِ خورده شدن هستند.
با خوشحالی زبانش را دورِ دهانش چر خاند و آب دهانش را قورت داد و
دستهایش را به هم مالید و گفت:
_بالاخره بعد از مدت ها یه هویج خوشمزه پیدا کردم. امروز باید دلی از عزا در بیارم.ولی بهتره اول برم دستهام را بشویم و بعد بیام.
کمی آن طرف تر یک رودخانه بود و یک پل روی رودخانه.
خرگوشی جلو رفت. ولی با تعجب دید که این پل با تمام پل هایی که دیده فرق دارد.
خیلی باریک بود و تکان تکان می خورد.
کمی نگاهش کرد ولی چیزی نفهمید.
برگشت که هویج را بخورد.
اما همین که دستش را دراز کرد برای چیدنِ هویج، صدایی شنید.
_صبر کن ... صبر کن.
با تعجب اطراف را نگاه کرد.
کبوتری به او نزدیک می شد.
کبوتر نفس نفس زنان کنار خرگوش نشست وگفت:
_خواهش می کنم این هویج ها را از زمین بیرون نیار.
خرگوش گفت:
_چی می گی؟من مدتهاست دنبال هویج می گردم حالا اینها را بیرون نیارم؟
کبوتر گفت:
_من می دونم که چقدر هویج دوست داری. به خاطر همین می گم این هویجها را بیرون نیار.
خرگوشی که پاک گیج شده بود؛ گفت:
_یعنی چی؟
کبوتر آرام تر گفت:
_اگر این هویجهارا درنیاری من بهت مزرعه هویج را نشان می دم که تا عمر داری راحت از هویج هاش بخوری.
چون صاحب مزرعه؛ مزرعه اش خیلی بزرگه؛ هیچ وقت هویج های آن قسمت را برداشت نمی کنه. وتو به راحتی می تونی از آن هویج ها بخوری.
خرگوشی شگفت زده گفت:
_راست می گی؟زود باش نشانم بده .
کبوتر گفت:
_دنبال من بیا و قول بده که نترسی.
خرگوشی قول داد وبه دنبال کبوتر راه افتاد.
کبوتر به سمت پل رفت. و از خرگوش خواست که از روی پل عبور کند.
خرگوشی خیلی ترسیده بود. چون پل هم باریک بود وهم تکان های زیادی می خورد. می خواست برگردد که کبوتر گفت:
_من بهت قول می دم که تورا به مزرعه هویج ببرم فقط نترس وبیا.
خرگوشی چشمهایش را بست و آرام آرام
روی پل رفت.
پل مرتب تکان می خورد و خرگوش از ترس جیغ می کشید ولی کبوتر مرتب به او وعده می داد که هویج های زیادی در انتظار توست.
خلاصه با هر بدبختی بود؛ خرگوشی خودش را به آن طرف پل رساند.
کبوتر گفت:
_آفرین خرگوش زرنگ.حالا دنبالم بیا.
خرگوشی پشت سرش را نگاه کرد. آن طرف پل هنوز هویج در زمین بود.
دنبال کبوتر راه افتاد.
کمی آن طرف تر مزرعه هویج را دید.با ذوق وشوق خودش را به آن رساند و هرچقدر دلش می خواست خورد.
وقتی سیر شد.
به کبوتر گفت:
_خیلی از تو ممنونم. تا به حال اینقدر هویج یک جا ندیده بودم.
خیلی خوشمزه بود.
ولی یک سوال: چرا نگذاشتی آن هویجها را بخورم. چه اشکالی داشت آنها را می خوردم و بعد می آمدم اینها را هم می خوردم؟
کبوتر گفت:
_آخه اگر آن هویجها را می خوردی دیگه نمی تونستی اینها را بخوری.
خرگوش با تعجب پرسید:
_چه طور مگه؟
کبوتر گفت:
_اگر آن هویجها را از زمین در می آوردی.
در تور صیاد گرفتار می شدی.
و هیچ وقت نمی توانستی به این مزرعه برسی .
چون ریشه های آنها به تور صیاد وصل بود.
خرگوش باتعجب به حرف های کبوتر گوش دادو از او تشکر کرد.
ودر دلش خدارا شکر کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_340
صدای زنی را از پشت در شنیدم.
_باز کن بیزحمت. منم همسایه ی طبقه بالا.
واحد ما طبقه اول بود. و من هیچ کدام از همسایه هارا ندیده بودم.
در را باز کردم. خانمی پشتِ در بود.
سلام داد و گفت:
_صدای گریه ی بچه می آمد.
گفتم شاید کمک لازم داشته باشی؟
_بفرمایید.
وارد شد و زینب را از بغلم گرفت.
_وای این بچه چقدر تبش بالاست.😳
دارو بهش ندادی؟
_چرا دادم ولی خوب نمی شه.
دوباره گریه ام گرفت.😭
_عزیزم چرا گریه می کنی؟
سریع حاضر شو ببریمش در مانگاه .
_درمانگاه؟
_بله زود باش.تبش خیلی بالاست.
سریع حاضر شدم و زینب را به درمانگاه بردیم.
هنوز فرصت نکرده بودم؛ در شهرک بگردم. و اصلا نمی دانستم درمانگاه هم دارد. چند روزی که رسیده بودیم؛ مشغول تمیز و مرتب کردنِ خانه بودم.
خانم دکتر مهربانی شیفت بود.
با دیدنِ زینب؛ برایش نسخه نوشت که از داروخانه ی همان جا گرفتم.
پرستاری سریع آمپولی به زینب زد و زینبم فقط گریه می کرد.
بعد از چند لحظه ساکت شد و خوابید.
و من نفس راحتی کشیدم.
خانم دکتر سفارش هایی کرد و بعد به خانه برگشتیم.
مینا خانم؛ همسایه مون؛ با من به خانه آمد. وقتی مطمئن شدکه زینب بهتر شده و تبش پائین آمده.قصد رفتنِ کرد.
کلی از او تشکر کردم.
که گفت:
_لازم نیست تشکر کنی عزیزم.
فقط غریبی نکن. همه ی ما اینجا از خانواده هایمان دور هستیم.
ولی وقتی کنارِ هم هستیم؛ یک خانواده ایم. منم مثلِ خواهرت؛ هر وقت کاری داشتی بگو.
وضعیتِ همه ی ما یکسانه. همسرانمون گاهی شبها نیستند و تنهاییم. پس باید هوای همدیگر را داشته باشیم.
ممکنه منم به کمک شما احتیاج داشته باشم. پس خواهش می کنم؛ هر وقت کمک احتیاج داشتی؛ حتما به من بگو.
_ممنونم. امشب هم خیلی زحمت افتادید .
چشم حتما مزاحمتون می شم.
بعد از رفتنِ مینا خانم، نگاهی به چهره معصوم زینب انداختم.
چقدر راحت خوابیده بود.
کنارش دراز کشیدم و نفهمیدم کِی خوابم برد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_341
باصدای اذانی که از بلند گوی مسجد پخش می شد بیدار شدم.
دستم را روی پیشانی زینب گذاشتم.خدارا شکر خنک بود.
آهسته از کنارش پاشدم.
وضو گرفتم ونمازم را خواندم.
سجده شکر به جا آوردم.
صدای گریه زینب بلند شد. سریع رفتم کنارش. بغلش کردم. بوسیدمش.
هنوزخنک بود. شیرش دادم که به راحتی خورد ودوباره خوابید.
وقتی تبش بالا بود؛ هر کاری می کردم شیر هم نمی خورد.
دوباره کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.
با صدای گریه ی زینب بیدار شدم.
هوا روشن شده بود. زینب را بغل کردم.
کمی حرارت بدنش بالا رفته بود. برای دادنِ داروش؛ رفتم سمتِ آشپزخانه؛ که دیدم قادر توی پذیرایی خوابیده.
خیلی تعجب کردم. آنقدر خسته بودم و خوابم سنگین شده بود که اصلا متوجه آمدنش نشده بودم.
نگاهم به چهره خسته و جذابش خیره شده بود.
که باز صدای زینب آمد. داروهاش را دادم.
کمی خنک شدو خوابید.
منم بی صدا رفتم تا ناهار درست کنم.
در حینِ کار؛ فکرم در گیرِ زینب بود و شبِ سختی که بِدونِ قادر گذرانده بودم.
وبه این فکر می کردم که با وجودِ زینب؛
ممکنه از این شبها بازهم داشته باشم.😔
نمی دانستم این قدر سخته؛ تنهایی با بچه کوچک😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
خداوندا توئی آرامِ جانم
تمامِ هستی ام ؛ روحم روانم
همیشه هست امیدم بروصالت
که بی خوابم من از عشقت ویادت
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون نورانی
دلتون آروم
درپناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند:💚
بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند، انتظار فرج و گشایش است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃
سلام محبوبم امام زمانم ❤
چه غریبانه ...
رمضان بی حضورتان
آغاز شد😔
آقاجان پس کدام سحر؟!
کدام افطار؟!
کدام عید؟!
آقا جان ...
رمضان بی ظهور شما
رمضان نمیشود
اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
تعجیل در فرج سه #صلوات
تا زنده ام #عاشقت میمانم ❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃