#داستان_کودکانه
کودک رزمنده 🌹
باید هر چه زودتر از این مهلکه نجات پیدا می کردند.
صدای انفجار و دود و آتش؛ فضا را پر کرده بود.
سعید و پدرش ؛ پشتِ ماشین آمبولانس ؛ کنارِ چند زخمی بودند.
راننده با سرعت به سمتِ اهواز می راند.
تا جانِ آنها را نجات دهد.
زخمی ها ناله می کردند.
پدرش اسلحه در دست؛ رو به در پشتِ آمبولانس نشسته بود. وسعید از ترس دستِ پدرش را چسبیده بود.
صدای ماشینِ جنگی که آنها را تعقیب می کرد. نزدیک و نزدیک تر به گوش می رسید.
آمبولانس روی دست انداز افتاد و درِ پشت به شدت باز شد.
یک ماشین جیپ؛ در نزدیکی بود.
سرباز عراقی که کنارِ راننده بود؛ آمبولانس را نشانه گرفته بود و بلافاصله شلیک کرد.
پدرهم شروع به تیر اندازی کرد و سعید خود را پشت پدر مخفی کرد.
ناله مجروحان بیشتر شد.
تیر ها بین دو ماشین رد وبدل می شد.
که صدای ناله پدرش بلند شد و تفنگ از دستش افتاد.
سعید فریاد زد.
پدرش زخمی شده بود.
ماشین عراقی نزدیک تر می شد. راننده آمبولانس سریع تر می راند.
صدای مجروحان بالاتر رفته بود. پدرش در حالِ افتادن بود.
سعید شجاعانه؛ تفنگ را از دستِ پدرش بیرون کشیدو خودش را جلوی پدرش انداخت و سر باز و راننده ی عراقی را به رگبار بست.
ساعتی بعد؛ آمبولانس به بیمارستان رسید.
پرستاران برای کمک آمدند و بدنِ مجروحان را با برانکار بردند.
و جسمِ بی جانِ سعید را به سرد خانه منتقل کردند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_355
آن شب قادر خونه بود.
وقتی قادر بود؛ خیالم از بابت زینب راحت بود. خوب بلد بود بازیش بده و ازش نگهداری کنه. برای قادر می خندیدو با هم بازی می کردند.
هر طرفِ خانه می چرخیدم؛ وهر کاری می کردم؛ لحظه ای مینا خانم از یادم خارج نمی شد.
رفتم آشپزخانه ولی حواسم به مینا خانم بود.
توی فکر بودم که دستی روی شانه ام نشست.
برگشتم قادر بود.
_چی شده ؟گندم جان؛ امشب سرِ حال نیستی؟
_چیزی نیست. فقط مینا خانم حالش خوب نبود رفتم بهش سر زدم. فکرم گرفتارشه.
_خب یک زنگ بهش بزن. ان شاءالله که خوب شده باشه.
راستی گندم جان فردا که خانه ام، بریم یک کم خرید کنیمِ دلم می خواد برای تو وزینب لباسِ جدید بخرم. خیلی وقته خرید نکردی.😊
_ها.... چی... آره خوبه. زینب لباس جدید می خواد. لباس هاش داره کوچک می شه.
_بله دارم می بینم. دلم نمی خواد دخترم لباسِ کوتاه بپوشه. باید لباس بلند و مناسب بپوشه 😊
بعد هم شروع کرد به قربان صدقه رفتنِ زینب.
خدارا شکر کردم.
قادرِ من تمامِ فکر و ذکرش من و زینب بودیم. عمرا اگر به کسِ دیگه ای فکر کنه .
من واقعا به قادر ایمان داشتم. اون یک مرد نمونه است. واقعا تکه 👌
کاش همه ی مردهای دنیا مثل قادر خوب و مؤمن بودند.
دردی را که نینا خانم می کشید؛ خوب درک می کردم و دلم براش می سوخت. ولی کاری از دستم نمی اومد. دلم برای بچه هاش بیشتر می سوخت.
ولی نمی دونم چرا شوهرش درک نمی کرد؛ این همه درد را.؟
و چرا جز به خودش به کسِ دیگه ای فکر نمی کرد؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_356
روزها در پیِ هم می گذشت.
و من هر روز بیش از روزِ قبل؛ همسرم را مهربان می یافتم.
همیشه سعی می کرد تا وقتی خانه است، با محبتهای بی حد وحسابش؛ جبرانِ نبودن هاش را کنه.
ومن در کنارش؛ تمامِ رنجی که از تنهایی کشیده بودم؛ فراموش می کردم.
کمی به غربت خو کرده بودم. وتمامِ سعیم را گذاشته بودم برای رسیدگی به همسرم و دخترم.
از مینا خانم خبر نداشتم.
ولی چند بار توی محوطه با مریم دیده بودمش. بازهم دلش نیامده بود که بره.
یا دوباره یاسر با حرفهای عاشقانه خامش کرده بود.
کاش مشکلات زندگیش حل شود و همیشه کنارِ هم زندگی کنند.
هنوز تابستان تمام نشده بود که؛ قادر با یک کارتن بزرگ به خانه آمد.
مثلِ همیشه با زینب به استقبالش رفتیم.
خوش آمد گفتم.
او هم مثل همیشه. با لبخند جوابم را داد و زینب را در آغوش کشید. برایش شربت خنک آوردم و.کنارش نشستم.
زینب را روی پایش گذاشت و گفت:
_گندم جان برات سرگرمی درست کردم.که حوصله ات سر نره.
دیگه تنهایی اذیتت نکنه .
و به کارتن اشاره کرد.
_نمی خوای بازش کنی؟😊
به طرف کارتن رفتم. وقتی بازش کردم؛
چشمانم از تعجب باز ماند 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
می شود امشب مرا مهمان کنی
یک نظر بر این دلِ ویران کنی
مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر
سر به مُهرم تا خطا جبران کنی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
در پناه خدا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
اگر بنده «خدا» مىدانست كه در ماه رمضان چیست [چه بركتى وجود دارد] دوست مىداشت كه تمام سال، رمضان باشد.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze17.mp3
3.8M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم
#جزء 17
استاد معتز آقایی
به نیت فرج امام عصر (عجل الله)🌷✨
@IslamLifeStyles