.
🍀 برخیز و سلامی کن
🌼 و لبخند بزن
🍀 که این صبــح
🌼 نشانی زغم و غصـہ ندارد
🍀 لبخنـد خـدا
🌼 درنفس صبح عیان است
🍀 بگـذار خـدا
🌼 دست به قلبت بگذارد
صبح تون مملو از عطر خوش خداوند 🌺
✨@avayeqoqnus✨
خدایا؛
به قلم رحمتت ایمان دارم
زندگیم را هر طور که میخواهی
نقاشی کن...
آمین 🙏❤️
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
نقل اسـت کـه شبی (شیخ ابوالحسن
خرقانی) نماز میکرد.
آوازی شنید کـه؛ «هان بولحسنو! خواهی
کـه آنچه از تو میدانم، با خلق بگویم تا
سنگسارت کنند؟»
شیخ گفت؛ «اي بار خدایا؛ خواهی کـه
آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو
میبینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچکس
سجودت نکند؟»
🔻 برگرفته از تذکرة الاولیا عطار
نیشابوری
#عطار
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
🔥 این آتش عشق میپزاند ما را
💛 هر شب به خرابات کشاند ما را
🔥 با اهل خرابات نِشاند ما را
💛 تا غیر خرابات نداند ما را
#مولوی
✨@avayeqoqnus✨
.
#بریده_کتاب
آدمیان
شتاب زده عاشق میشوند،
ولی سر فرصت کینه میورزند!
📙 در باب طبیعت انسان
✍ آرتور شوپنهاور
✨@avayeqoqnus✨
تغافل تا به کی؟
لطفی، نگاهی، گردش چشمی
جفا قدری، ستم حدی،
و جور اندازهای دارد 🍂 💔
#مجذوب_تبریزی
✨@avayeqoqnus✨
یادمان باشد
که هیچگاه لبخندمان را
در آیینه جا نگذاریم
شاید این لبخند
تمام روز کسی را عوض کند...
عصرتون دلپذیر و پر از لبخند رفقا ☺️🌻
✨@avayeqoqnus✨
درون توست
اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی؟
جهان خالیست...
#بیدل_دهلوی
✨@avayeqoqnus✨
°●~♡~●°
جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی ندارد ، نبودنت را انتخاب کن
این گونه به بودنت احترام گذاشته ای…
#هاروکی_موراکامی (نویسنده ژاپنی)
✨@avayeqoqnus✨
دل هر که صید کردی
نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد
که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از رویِ
چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی
دل عالمی سِپَندت
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
مهم نیست شب چقدر تاریکه
تو دلت به نور خدا روشن باشه...
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
⚪️ چه فرقی میکند
⚫️ سیاه باشیم یا سفید
⚪️ چه بسیار سیاهانی که
⚫️ قلبهایی پاک و سپید دارند
⚪️ و چه بسیار سفیدانی که
⚫️ قلبهایی زنگار گرفته وسیاه دارند
⚪️ انسانیت که داشته باشیم
⚫️ همهی هستی از آن ماست.
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
جان میدهم از
حسرتِ دیدارِ تو چون صبح
باشد که چو خورشیدِ درخشان
به درآیی
صبح زیباتون بخیر رفقا 🌞🪴
#حافظ
✨@avayeqoqnus✨
🍂🥀🍂
الهی؛ یک دل پُر درد دارم
و یک جان پُر زجر...
خداوندا؛ این بیچاره را چه تدبیر،
بار خدایا درماندم از تو لیکن درماندم
در تو...
اگر غایب باشم گویی کُجایی،
و چون به درگاه آیم در را نگشایی...
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
هر کسی را سر چیزی
و تمنای کسی ست
ما به غیر از تو
نداریم تمنای دگر 💖
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکیم حاذقی که بدون دست زدن به بیمار او را درمان کرد! 😳
در زمان.های قدیم یک دختر از روی اسب
می افتد و استخوان لگن باسنش از جا در
می رود.
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش
می برد، دختر اجازه نمی دهد کسی دست
به لگن بزند.
هر چه به دختر میگویند حکیمها بخاطر
شغل و طبابتی که میکنند محرم
بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمیرود و نمی گذارد کسی دست به
باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیفتر و ناتوانتر
می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و
حاذق می گوید: به یک شرط من حاضرم
بدون دست زدن به باسن دخترتان او را
مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می کند
و به حکیم می گوید: شرط شما چیست؟
حکیم می گوید: برای این کار من احتیاج
به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این
است که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با
کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی می خرد و گاو
را به خانه حکیم می برد.
حکیم به پدر دختر می گوید: دو روز دیگر
دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز
موعود دقیقه شماری می کند.
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور
می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی به
گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند
و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز
از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره
آب به گاو داده شود. دو روز می گذرد و
گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر
و نحیف می شود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را
به نزد حکیم می آورد. حکیم به پدر دختر
دستور می دهد دخترش را بر روی گاو
سوار کند.
همه متعجب می شوند، ولی چاره ای
نمیبینند و باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را روی گاو سوار
میکنند.
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای
دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم
گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا
می شود، حال حکیم به شاگردانش
دستور می دهد برای گاو کاه و علف
بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع می کند به
خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو
بزرگ و بزرگ تر می شود، حکیم به
شاگردانش دستور می دهد که برای گاو
آب بیاورند.
شاگردان برای گاو آب می ریزند، گاو هر
لحظه متورم و متورمتر می شود و پاهای
دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می شود
و از درد جیغ می کشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند،
گاو با عطش بسیار آب می نوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که
ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر
شنیده می شود.
جمعیت فریاد شادی سر می دهند.
دختر از درد غش می کند و بیهوش
میشود.
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز
کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول
سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب
سواری می شود و گاو بزرگ هم مال
حکیم می شود.
نام آن حکیم حاذق ابوعلی سینا بود. 👏👏
#داستان
✨@avayeqoqnus✨