eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
534 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 حکایت موشی که مهار شتر می‌کشید! موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می‌بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه‌ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.» همین طور که می رفتند به جوی آب بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد. شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.» موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.» شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!» موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدهاست. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.» موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.» شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.» حکایت فوق، تمثیلی است از انسان های خام و ضعیفی که به اشتباه دچار غرور می شوند بدون اینکه به ضعف و ناتوانی خود آگاه باشند. اما سختی ها و مشکلات آن ها را به خود می آورد و به آن ها یاد می‌دهد که باید فروتن باشند و از بزرگان بیاموزند. 🔻 برگرفته از دفتر دوم مثنوی @avayeqoqnus
. با تو خوشبخت ترین آدمِ این قافله ام ❤️ گم نشو ، دور نشو ، بی تو جهانم خالیست بی تو دنیایِ من از درد ، به هم می پیچد بی تو سهم من از این حادثه ، بی اقبالیست 🕊 @avayeqoqnus
. تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد غمِ عشقش دِه و عشقش ده و بسیارش ده 🧡 @avayeqoqnus
در دل همان محبت پیشینه باقی است آن دوستی که بود در این سینه باقی است باز آ و حُسن جلوه ده و عرض ناز کن کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است از ما فروتنی‌ست بکش تیغ انتقام بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است نقدینه وفاست همان بر عیار خویش قفلی که بود بر در گنجینه باقی است وحشی اگر ز کِسوت رِندی دلت گرفت زهد و صلاح و خِرقه‌ی پشمینه باقی است @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 آنجا که زبان سرخ است سر سبز نمی ماند 🕊 شادا که زبان من زین نکته نمی‌داند 🥀 باغی که طراوت را از جاری خون دارد 🕊 باغی است که گلبرگش پاییز نمی‌داند 🥀 عشق است و به معناییش تفسیر نشاید کرد 🕊 کاین قطره به دریایی نشناخته می‌ماند 🥀 از دایره‌ات ای عشق بیرون نروم هرگز 🕊 هر گونه که گردونم سرگشته بگرداند 🥀 من چرخش تصویرم سرگیجه نمی‌گیرم 🕊 بگذار که تقدیرم همواره بچرخاند 🥀 گردونه‌ی آتش را باید که بگردانند 🕊 تا غنچه‌ی پنهان را در خود بشکوفاند 🥀 آن شعله‌ی خُرد اینک فواره‌ی آتش هاست 🕊 ای کاش تو را هم عشق اینگونه بگیراند @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر "آنجا که زبان سرخ است" با صدای شادروان استاد محمد علی بهمنی روحش شاد 🙏🖤 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی خوش‌تر بود در پرده وَهم و خیال صبحِ روشن را صفای سایه مهتاب نیست صبح بخیر رفقا 🌞🪴 @avayeqoqnus
خدایا؛ نعمت‌هایت را با گرفتنشون، به ما یادآوری نکن... 🙏🤍 @avayeqoqnus
پیامبر اکرم (ص): از نفس‌های خود حساب بکشید پیش از آنکه از شما حساب بکشند. رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد 🙏🖤🥀 ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می‌پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می‌کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می‌سازد! ناگهان دزد از نردبان پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می‌رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می‌سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای اینکه عده‌ای را از آن پایین بیاورد و عده‌ای را بالا ببرد! ✨ @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی اوقات دست هایم به آرزوهایم نمی‌رسند شاید چون آرزوهایم بلندند اما همواره با خود تکرار می‌کنم امیدی هست؛ چون خدایی هست … 🌻 @avayeqoqnus
تو را می‌خواهم برای همیشه تا پنجاه سالگی شصت سالگی هفتاد سالگی... تو را می‌خواهم برای چای عصرانه تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی دهیم... تو را می‌خواهم برای تنهایی تو را می‌خواهم وقتی باران است... برای راه رفتن‌های آهسته‌ی دوتایی نیمکت های سراسر پارک‌های شهر برای پنجره‌ی بسته برای وقتی که سرما بیداد می‌کند... تو را می‌خواهم برای پرسه زدن های شب عيد نشان كردن يك جفت ماهی قرمز تو را می‌خواهم برای صبح، برای ظهر، برای شب، برای همه‌ی عمر... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قول : اندوه کسی را نکشت ، اما ما را از همه چیز تهی ساخت… 🥀 ✨@avayeqoqnus
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از اقبال تو فرخنده شود 💗 وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به هزار غم پراگنده شود 🤍 @avayeqoqnus
💢 نمکدان را که پُر می‌کنی توجهی به ریختن نمک‌ها نداری... اما زعفران را که می‌سابی به دانه دانه اش توجه می‌کنی 💢 حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست، ولی بدون زعفران ماه‌ها و سال‌ها می‌توان آشپزی کرد و غذا خورد. 💢 مراقب نمک‌های زندگیمان باشیم؛ ساده و بی ریا و همیشه دم دست هستند؛ ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را از “چوب خدا” ترساندند ولی به “بوسه خدا” امیدوارمان نکردند در حالیکه خداوند کلامش را با “الرحمن و الرحیم” آغاز می‌کند. بسم الله الرحمن الرحیم 🤍 صبحتون زیبا و در پناه خدا 🌞🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨@avayeqoqnus
الهی؛ چه شود که دلم را بگشایی و از خود مرهمی بر جانم نهی، من سود چون جویم که دو دستم از مایه تهی، مگر که به فضل خود افگنی مرا در روزبهی... 🌸 @avayeqoqnus
🔸 آیین برادری و شرط یاری 🔹 آن نیست که عیب من هنر پنداری 🔸 آنست که گر خلافِ شایسته روم 🔹 از غایت دوستیم دشمن داری @avayeqoqnus
📚 کریم خان زند و درویش درویش تهی‌‌دستی از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌‌های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است ! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و آن را فروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. 👌 @avayeqoqnus ✨