گاهی نه دفع بعدی وجود دارد
نه وقفهای و نه فرصتی دوباره
گاهی فقط اکنون است یا هیچوقت
هوای اکنونمان را داشته باشیم ...
آدینه بخیر رفقا 🪴
✨@avayeqoqnus✨
خداوندا ...
حکمت قدم هايی را که
برايمان بر ميداری بر ما
آشکار کن، تا درهايی را
که به سويمان ميگشايی
ندانسته نبندیم و درهایی
که به رويمان ميبندی
به اصرار نگشایيم
مهربانا ...
امروز
امیدمان تویی
ما را از لطف و رحمت خود
بی نصیب نگذار و
از درگاهت ناامید برنگردان
آمیـن 🙏🌺
#مناجات
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
📚 نقاشی عجیب پسر کوچولو
پسر کوچولو از مدرسه آمد و دفتر نقاشیش را پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامان و زد زیر گریه!
مادر او را نوازش کرد و خواست که لباسش را عوض کند.
دفتر را برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش 10 شده بود!
پسرک، مادرش را کشیده بود، ولی با یک چشم! و بهجای چشم دوم، دایرهای تو پُر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور آن، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: پسرم دقت کن!
فردای آن روز مادر سری به مدرسه زد.
از مدیر پرسید میتوانم معلم نقاشی پسرم را ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوانِ نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد!
مادر از یک چشم نابینا بود و یک چشم بیشتر نداشت!
معلم با صدایی لرزان گفت: ببخشید، من نمیدانستم، شرمندهام...!
مادر لبخندی زد و رفت.
آن روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه آمد، با شادی دفترش را به مادر نشان داد و گفت: معلممان امروز نمرهام را 20 کرد!
زیرش هم نوشت: گلم، اشتباهی یک دندانه کم گذاشته بودم.
اینقدر راحت آدم ها را قضاوت نکنیم. 👌🌿
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
هدایت شده از پروف لند 💫
جهت رزرو تبلیغــــات کلیـــک کنید.🧲
📌 مجموعه ی پرجــذب آفتاب ☀️
خـدایـا؛
جای سوره ای به نام عـشق
در قرآنت خالی ست
که اینگونه آغاز می گردد :
"و قسم به روزی
که قلبت را می شکنند
وجز خدایت
مرهمی نخواهی داشت..."
✨@avayeqoqnus✨
آخرین برگِ سفرنامهی باران،
این است:
که زمین چرکین است. 🍂
#شفیعی_کدکنی
✨@avayeqoqnus✨
تا روزی که بود
دستهایش بوی گل سرخ میداد
از روزی که رفت 🕊
گلهای سرخ
بوی دستهای او را میدهند... 💔
#واهه_آرمن
✨@avayeqoqnus✨
نه ز ایمانم نشانی
نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده
حیران چون کنم 🥀
#عطار
✨@avayeqoqnus✨
هیچ وقت در مورد هیچ چیز نمیتونی
کاملا مطمئن باشی.
فقط باید شجاعتش رو داشته باشی تا
اون کاری رو که فکر میکنی درسته انجام
بدی.
ممکنه بعدها بفهمی که اشتباه کردی
ولی لااقل آنچه را که فکر میکردی درسته
انجام دادی و این مهمه.
📕شور زندگی
✍🏻 ایروینگ استون
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
🥀🌿🥀
عشقها میمیرند
رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطرههاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میمانند...
#مهدی_اخوان_ثالث
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 روایتی از بزرگ منشی خواجه نصیرالدین توسی
خواجه نصیرالدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود که تعدادی از نزدیکان به او گفتند: "ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد."
یکی از آنها گفت: "نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود."
خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت: "خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود. آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست."
حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.
شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند. 👌
#تلنگر
✨@avayeqoqnus ✨
برای اثبات عشقم به تو
چهار شاهد دارم
حال آن که
برای اثبات هر قضیهای دو شاهد لازم است
تپش قلبم
لرزش بدنم
تکیدگی جسمم
بندآمدن زبانم ...
#محمود_درویش
✨@avayeqoqnus✨
اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی
چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید ❤️❤️
#شفیعی_کدکنی
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی خواهی نخواهی می گذرد
با شادی های وصف ناپذیر
در دل عمیق ترین دردها
زندگی نه سخت است و نه آسان
زندگی زندگی است
آنچه سختش می کند سخت گیری ما
و آنچه آرامَش می کند آرامِش ماست
دلت که آرام باشد زندگی را زندگی
خواهی کرد.
♦️ دلتون آروم و شبتون خوش
دوستان 🙏 🌙
#حس_خوب
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایت مرد هیزم فروش
#قسمت_اول
مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد .
زندگي ساده اش از همين راه ميگذشت .
تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد .
آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت .
هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سايه اي ديد . در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست .
سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد .
اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او
ميآمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند .
مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چکار کند و کدام طرف برود .
شتر نزديکتر مي شد . پا به فرار گذاشت . هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما به او مي رسيد .
حالا سبکتر شده بود . او مي دويد و شتر هم دنبالش. چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت .
فکري به ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره بردارد و به شهر برود .
به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ، گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود . اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند .
يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نميتوانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت .
به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند . يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم . ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است .
ادامه دارد...
🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
.
شنبه
حال دل دریایی ما آرام است
مثل صبحی است
پس از یک شب طوفانی سخت
سلام، صبح بخیر 🌞🪴
شروع هفته پر از سلامتی و برکت باشه براتون عزیزان 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
هدایت شده از آوای ققنوس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت برای حضور پرمهرت 🙏🌹
#شکرگزاری
✨@avayeqoqnus✨
من غصه را شادی کنم
گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم
من زهر را شِکّر کنم
#مولوی
✨@avayeqoqnus✨