آوای ققنوس
📜 حکایت مرد هیزم فروش #قسمت_اول مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر
📜 حکایت مرد هیزم فروش
#قسمت_دوم
به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد .
کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …
واي ! خدايا باورش نمي شد .
از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند.
از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد: "نه ! خدايا به دادم برس."
ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم درشت اژدهايي که از پایين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد چه کار ميکرد؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد .
خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند .نگاهي به بالا انداخت . اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد .
سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد . اما فايده اي نداشت . آنها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند.
ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده ، نه بالا و نه پایين . از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد. ”
دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود .
پاهايش همچنان روي سر مارها بود.
نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.
ادامه دارد...
🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
.
🔆 ای آدم ها توانتان را برای نفرین
هیچ آدمی تلف نکنید،
🌀 بیهوده آرزوی به خاک سیاه نشستن
هیچ بشری را در دل نپرورانید،
🔆 دست دعا برای نابودی
هیچ آدمی بلند نکنید؛
🌀 چرا که آرزوی سیاه بختی
شاید گاه گاهی برای دیگری
تیره روزی بیاورد،
🔆 اما برای شخص دعا کننده
حتما و همیشه سیاه دلی می آورد.
🌀 خیرخواه دیگران باشیم.
قطعا این خیر به خودمان برمیگردد.
#تلنگر
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز کن پنجره چشمت را
دل من منتظر است
خبر وصل تو را صبح
به گلها گفتم
تاب از قلب گل وباغ برفت
و خدا هم خندید
"خنده مهر خدا" بدرقه راهت باد 🌸
صبحتون زیبا و شاد رفقا 🌞🌹
✨@avayeqoqnus✨
الهی تو منزلی و دوستانِ تو در راه
پس نه دل عذر خواه است و نه زبان کوتاه.
آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان
بیامُرز ما را رایگان که تو خدایی نه بازارگان.
آمین 🙏🌺
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
کلید درِ اُمّید اگر هست شمایید
درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید
#هوشنگ_ابتهاج
✨@avayeqoqnus✨
#حکمت
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمهای
که آب خورَد.
خود را در آب میدید و میرمید.
او میپنداشت که از دیگری میرمد،
نمیدانست که از خود میرمد.
همهی اخلاق بد _از ظلم و کین و حسد و
حرص و بیرحمی و کبر_ چون در توست،
نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی،
میرمی و میرنجی.
🔻 برگرفته از فیه مافیه مولانای جان
#مولوی
✨@avayeqoqnus✨
#تنهايی از آن نيست که آدم کسانی را در
اطراف نداشته باشد؛
از اين است که آدم نتواند چيزهايی را
منتقل کند که درست میپندارد؛
از اين است که آدم صاحب عقايدی باشد
که برای ديگران پذيرفتنی نيست.
اگر انسان بيش از ديگران بداند،
تنها میشود!
📚 سرخ
✍ کارل گوستاو يونگ
✨@avayeqoqnus✨
خدایا تو را شکر میکنم
چرا که تو میدانی
آنچه را که من نمیدانم
در دانستن تو آرامشیست
و در ندانستن من تلاطم هاست
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز
آمین یا رب العالمین 🙏🌸
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
آدم زنده به محبت نیاز دارد
و مُرده به فاتحه...
ولی ما جماعت برعکسیم!
برای مُرده گل میبریم
و فاتحه زندگی زندهها را میخوانیم...
پ.ن: رفقا این متن از مرحوم حسین پناهی نیست ❌
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
📜 گنج نهانِ ایاز!
می گویند که اَیاز ، غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد.
او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند.
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند.
به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارُق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد و گفت: "ایاز مرد درستکاری است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غرّه نشود." 👌🌻
🔸 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
صفت عاشقِ صادق به درستی آن است
که گرش سر برود از سر پیمان نرود
#سعدی
✨ @avayeqoqnus ✨
باران هم اگر میشدی ،
در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر چه را که بگیرد پس نمیدهد...
#جمال_ثریا
✨@avayeqoqnus✨
آوای ققنوس
📜 حکایت مرد هیزم فروش #قسمت_دوم به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تا
📜 حکایت مرد هیزم فروش
#قسمت_آخر
دوباره به شاخه ها نگاه کرد. موشها سرگرم جويدن بودند. فکر کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت ميشد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند.
دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشيد .دستش به چيزي خورد . نگاه کرد . شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود .
گرسنه اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند . انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت .
چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود ميانديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود .
ناگهان تکاني خورد و کمي پایين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه .
اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه ميرفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت: "اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد."
چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود.
مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد...
🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
🌿 هرگز حسد نبردم بر مَنصبی و مالی
🍂 الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
🌿 دانی کدام دولت در وصف مینیاید
🍂 چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
🌿 خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
🍂 چون رزقِ نیکبختان بی محنتِ سؤالی
🌿 همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
🍂 با هم گرفته اُنسی وز دیگران مَلالی
🌿 دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
🍂 کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
🌿 بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
🍂 وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
🌿 سال وصال با او یک روز بود گویی
🍂 و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
🌿 ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
🍂 وآن ماه دِلسِتان را هر ابرویی هلالی
🌿 صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
🍂 سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم...
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم...
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم...
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟
#فریدون_مشیری
✨@avayeqoqnus✨
گفت: برو
ولي همين كه او به من "برو" گفت
و "برويد" نگفت، براي من كار تمام
شده بود.
در اين كلمه كوچيك آنقدر محبت نهفته
بود كه من فكر می كردم براي يك عمر
كافي خواهد بود،
داشتم گريه مي افتادم...
📚 عقاید یک دلقک
✍ هاينريش بل
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
اونجایی که #حافظ میگه:
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم 🤲🌱
✨@avayeqoqnus✨
به خدا که بسپاری حل می شود
خودم دیده ام؛
وقتی که از همه بریده بودم
بی هیچ چشم داشتی هوایم را داشت،
در سکوت و آرامش کار خودش را می کرد
و نتیجه را نشانم می داد که یعنی ببین!
تو تنها نیستی...
اوست از پدر پناه دهندهتر
و از مادر مهربانتر...
اوست از هرکسی تواناتر
من کارم را به خدا سپرده ام
و او هرگز بنده اش را ناامید نمی کند.
«أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ »
چرا.. کافیست،
به خدا که خدا همه جوره برای بنده اش کافیست... 💚🌸
#خدا
✨@avayeqoqnus✨