همیشه مهربان خواهم ماند
حتی اگر کسی قدر مهربانیم را نداند
من خدایی دارم
که به جای همه برایم جبران میکند...
✨@avayeqoqnus✨
📘#داستان_کوتاه
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
✨@avayeqoqnus✨
ایمان و کفرِ من همه رخسار و زلفِ توست 💚
در بندِ کفر مانده و ایمانم آرزوست 💛
#عراقی
✨@avayeqoqnus✨
#حکمت
مردمان را عیبِ نهانی پیدا مکن که
مَر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد.
هر که عِلم خواند و عمل نکرد
بدان مانَد که گاو راند و تخم نیفشاند.
🔻 برگرفته از باب هشتم گلستان
سعدی
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
همه ما نابیناییم،
هر کداممان به نوعی؛
آدم های خسیس نابینا هستند
چون فقط طلا را می بینند،
آدم های ولخرج نابینا هستند
چون امروزشان را می بینند؛
آدمهای کلاهبردار نابینا هستند
چون خدا را نمی بینند؛
آدم های شرافتمند نابینا هستند
چون کلاهبردارها را نمی بینند,؛
خود من هم نابینا هستم
چون حرف می زنم اما نمی بینم که
شما گوش شنوایی ندارید.
📓 مردى كه ميخندد
✍ ویکتورهوگو
✨@avayeqoqnus✨
بگذار كه بر شاخهی اين
صبحِ دلاويز
بنشينـم و
از عشق سرودی بسرایم
صبح زیباتون بخیر 🌞🌺
#فریدون_مشیری
✨@avayeqoqnus✨
خدایا به خودت سپردم غمی را
که بی صدا قلبم را می آزارد. 🤲 🤍
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایتی از سه دزد نابکار
سه دزد شکست خورده و ضعيف که به
تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ
دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند، روزي
به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح
ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم
شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري
کسب کنند.
هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند.
آن سه دزد، سالها بر گذرگاههاي
مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله
مينمودند و به مردم ظلم بسياري
ميکردند و آن ها را ميکشتند.
روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي
ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش
ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير يك سنگ، صندوقچه زری پيدا
کردند. بسيار خوشحال شدند و ساعتها
به شادي پرداختند.
بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين
تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به
شهر بفرستند.
دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود،
از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا
کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند.
او با اين فکر وارد عطاري شد که دو
رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتي او به شهر رفت، دو دزد
ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او
مي انديشيد؛ تصميم گرفتند كه او را از بين برده و به جاي تقسيم ثروت پيدا
شده بين سه نفر، آن را بين دو نفر
تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت. دو رفيقش منتظرش
بودند؛ غذا را گرفتند و ناگهان برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به
زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود
که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد
اولي بر زمين افتاده بود!
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
وسواسی باشید
در انتخاب:
کتابهایی که میخوانید
فیلمهایی که میبینید
آدمهایی که با آنها معاشرت میکنید
موضوعاتی که به آن فکر میکنید
چون اینها غذای روح شما هستند... 👌🌸
عصرتون زیبا و دلپذیر رفقا ☕️🍰
✨@avayeqoqnus✨
🍁 اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
🌼 خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
🍂 با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
🍁 همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
🌼 چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
🍂 چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
🍁 من جلوهی شباب ندیدم به عمر خویش
🌼 از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
🍂 از جام عافیت می نابی نخوردهام
🍁 وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
🌼 موی سپید را فلکم رایگان نداد
🍂 این رشته را به نقد جوانی خریدهام
🍁 ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
🌼 آزاده من که از همه عالم بریدهام
🍂 گر میگریزم از نظر مردمان رهی
🍁 عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام
#رهی_معیری
✨@avayeqoqnus✨
●~~♡~~●
هيچ کس از وضع و روزگار خود
راضى نيست،
اما همه کس از عقل و خِرد خود
رضايت دارد...!
📗 آنا کارنینا
✍ لئو تولستوی
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
در زندگی هر کس باید یک نفر باشد؛
مرد و زن بودنش مهم نیست،
فقط باید یک نفر باشد...
یک آدم،
یک دوست،
یک همدم،
یک رفیق...
یک نفر که جویای حالت باشد،
نگرانت باشد،
تو را بهتر از خودت بشناسد...
یک نفر که شماره اش را بگیری و
بگویی حالم بد است...
شنیدن همین یک جمله کافیست تا
کار و زندگی اش را تعطیل کند و خودش
را به تو برساند...
آخر خوشبختی است یک نفر در
زندگیت باشد،
که تنها نباشی... 👌🌹
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
دعا میکنم
مرغ آمین بیاید
و بر آرزوهايتان آمین بگوید؛
دلواپسی در خیالتان نماند؛
و آرام باشید.
راستی، چه چیزی از آرامشِ ناب
خوشتر؟
صبح بخیر رفقا 🌞🌺
✨@avayeqoqnus✨
از کسی پرسیدند:
کدام خصلت از خدای
خود را دوست داری؟
گفت: همین بس که میدانم،
او میتواند مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد... 🙏🌹
#خدا 🤍
✨@avayeqoqnus✨
.
این ی بیت رو باید با طلا نوشت:
ساعتی میزان آنی
ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو
تا شوی موزون خویش 🌼
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 آدمهایی از جنس بلور
🔻 خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر
الهی قمشه ای
هفت یا هشتساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً همقد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک 5زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوهفروشی خریدم و روبهروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پول رو چهکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چهکار کردم.
گفتم: بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
پسفردا به اتفاق مادر به سبزیفروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود.
یهو مادر پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه همشیره.
مادر گفت: پس چرا بقیه پول رو به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت، بهخاطر دو گناه مجازات میشدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاجآقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من! ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بهخدا هنوزم بعد از 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟
آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتابهای روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؛
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
می گویند "زمان" آدمها را عوض میکند،
نه اینطور نیست...
"زمان"
حقیقت آدمها راروشن میسازد،
"زمان"
قیمت رفاقتها را معلوم میکند،
"زمان"
"عشق" را از "هوس" جدا می سازد،
و راستی را از دروغ...
✨@avayeqoqnus✨