.
راز زندگی را می گویم …
اگر بخواهی از آن لذت ببری
همه چیزش لذت بردنی است
اگر بخواهی از آن رنج ببری
همه چیزش رنج بردنی است
کلید لذت و رنج دست توست...
صبح بخیر و شادی رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا؛
شکرت برای مهربانی بی مانندت ،
شکرت برای سخاوت بی پایانت ،
شکرت برای رحمت عالم گسترت ،
شکرت برای هر آنچه برایم مقدر می سازی...
هزاران بار شکر ای بخشنده ترین 🙏🌿
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
و امروز روز توست؛
روز تشییع غریبانه تو بر بال فرشته ها،
روز رهایی تو از حصارِ «معتمد»ها. 🥀
شهادت غریب سامرا امام حسن عسکری تسلیت باد. 🙏🖤
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#امام_حسن_عسکری
🕯@avayeqoqnus🕯
.
📕 حکایتی از نادرشاه افشار:
نادر شاه افشار بعد از پیروزی در جنگ هندوستان و بخشیدن دوباره تاج و تخت این سرزمین به “محمد شاه گورکانی”، حاکم قبلی هند، از او خواست تا یکی از دخترانش به همسری پسر دوم نادر به نام نصرالله میرزا درآید.
از طرف دیگر نادر شاه دستور تشکیل جلسهای باشکوه و بزرگ با حضور اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد.
محمدشاه بعد از دیدن این جمع بزرگ از دانشمندان کشورش در سرای پادشاهی، به شاه بزرگ ایرانی گفت: "تاکنون هیچگاه این همه خردمند و دانشمند در کاخ ما جمع نشده بودند."
نادرشاه خندهای کرد و گفت: "اگر به حرف این خردمندان گوش میکردی، من هم اکنون در جنگ با عثمانیها بودم و در هند قدم نمیگذاشتم."
نصرالله میرزا، فرزند نادر شاه رو به پدر کرد و گفت: "چه نیازی بود که در روز مراسم ازدواج من، این همه خردمند و دانشمند از سراسر هند به اینجا بیایند؟"
پدر دستی به شانه او زد و پاسخ داد: "تو باید این افراد را ببینی و با آنها آشنا شوی. این افراد بهترین دوستان تو هستند."
گفته میشود، بعد از بازگشت سپاه بزرگ ایران از هند، محمد شاه گورکانی دستور داد تا بخشی از سرای پادشاهی به محل بحث و درس دانشمندان هندی اختصاص داده شود.
#حکایت
#داستان_تاریخی
#نادرشاه_افشار
✨ @avayeqoqnus ✨
.
ای دل اگرت طاقتِ غم نیست برو
آواره ی عشق چون تو کم نیست برو 🍁
ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید
ور میترسی کارِ تو هم نیست برو 🍂
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
دوست تَرَت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خودِ من خویش تر 💖
#قیصر_امین_پور
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📚 پسر یک دستی که قهرمان جودو
شد
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»
استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».
پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد.
چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد.
حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود.
پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد.
مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد.
ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».
پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردي گفت: « ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ».
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨