eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
556 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان امروز پنجم اسفندماه روز بزرگداشت خواجه نصیر الدین طوسی نامگذاری شده. خواجه نصیرالدین شاعر، ریاضیدان، منجم و فیلسوف نامدار ایرانی در قرن هفتم هجریست. ☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂 آنان که در این دیر فنا می‎آیند بس جایگهی نیست، کجا می‎آیند کو آن که خبر دهد به ناآمدگان کانها همه رفتند، چرا می‎آیند 《خواجه نصیر الدین طوسی 》 @avayeqoqnus
بارگیری (1).jpeg
11.3K
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی دادند دو گوش و یک زبانت زآغاز یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی 《از کتاب اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی 》 @avayeqoqnus
n00351648-r-b-000.jpg
189.3K
می‌توان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد می‌توان درباره گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت می‌توان با او صمیمی حرف زد ❤ صبح زیباتون پر از خیر و برکت دوستان جان ❤ @avayeqoqnus
📚 داستان دختری که همیشه از زندگی اش ناراضی بود دختری بود که گاه به گاه به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید. دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او حرارت زیر کتری ها را خاموش کرد. پدر سیب زمینی ها را از کتری خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل ظرف دیگری گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن. دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند. سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد. دختر از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟ پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو کدام یک از این سه ماده ای؟! @avayeqoqnus
❣ این شعر خیلی دلنشینه ❣ ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم   دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم   رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم کوی تو که باغ ارم روضه خلد است انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم   صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم   سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم   وحشی سبب دوری و این قسم سخن‌ها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم 《 وحشی بافقی 》 @avayeqoqnus  
حکایت وزیر و حاضر جوابی بهلول ☘ روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:"خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است." بهلول جواب داد: "پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی." همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید. @avayeqoqnus
🍂 حکایت طنزی در مورد بهشت و جهنم 🍂 واعظی بالای منبر از اوصاف و نیکی های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت: "ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید." واعظ که حاضر جواب بود گفت: "آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید." 😂 @avayeqoqnus
و عشق اگر با حضور همین روزمرگی ها عشق بماند ! عشق است… 《شاملو》 روزتون مملو از عشق دوستان ❤ صبحتون بخیر 😍 @avayeqoqnus
امام محمد غزالی روزی در مجلس وعظ گفت: ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این منبر شما را می‌گویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن عمل کنید رستگار خواهید شد:  ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدنِ دادگر پیشه کن به نیکی گرای و میازار کس  ره رستگاری همین است و بس 《نقل از مرزبان‌نامه》 @avayeqoqnus
ای مهربان تر از من با من در دست‌های تو آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟ کز من دریغ کردی تنها تویی مثل پرنده‌های بهاری در آفتاب مثل زلال قطره باران صبحدم مثل نسیم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهربانی تو با من در کوچه باغ‌های محبت مثل شکوفه‌های سپید سیب ایثار سادگی است افسوس آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می‌کند؟ 《حمید مصدق》 @avayeqoqnus
🍃 حکایت بزرگمهرِ وزیر و سحرخیزی او 🍃 بزرگمهر، وزیر دانای انوشیروان، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. شبی انوشیروان به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید. پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم. @avayeqoqnus  
📕 درس زندگی از یک قهرمان گلف روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود. زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری در شرف مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم. یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و در شرف مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است! دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟ مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است. دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم. @avayeqoqnus