.
📜 حکایت آموزندهای از گلستان سعدی:
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد.
بیچاره در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفتهاند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
ملک پرسید چه میگوید؟
یکی از وزرای نیک محضر گفت: "ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ."
ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت.
وزیر دیگر که ضدّ او (ضد وزیر اول) بود گفت: "ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت."
ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: "آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی."
و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
♦️ برگرفته از باب اول گلستان سعدی
#حکایت
#سعدی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
باز میشه این در ...
صبح میشه این شب ...
نور به تاریکی غلبه می کنه ... 🤍 🌻
خدایا صبرمون رو بیشتر کن.
آمین 🙏🌹
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
گفتم ای دل نروی خوار شوی زار شوی ...
🔸 دکلمه ای زیبا با صدای خانم باران نیکراه
#دکلمه
#باران_نیکراه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
صبح شد
این صبحگاه روشن و زیبا بخیر
بامدادِ دلکش و دلچسب
و روح افزا بخیر
صد سلام از من
به دستان پر از مهر شما
صبح من صبح شما
صبح همه دنیا بخیر 🌞🪴
روزتون پر از امید و لبخند رفقا 🌸
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا؛
شکرت برای حال خوب امروزم،
شکرت برای خیر و برکتی که در زندگیم جاری شده،
شکرت برای آدمهای خوب زندگیم،
شکرت برای روزی پربرکتم.
هزاران بار شکرت ای مهربانترین 🙏🌹
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
📚 اسب بعدی کیست؟؟
مرد ثروتمندی در دهکدهای دور زمینهای زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده هایشان روی این زمینها به کار گرفته بود.
او برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بیرحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بیرحمی کارگران را وادار میکرد تمام وقت روی زمینهای مرد ثروتمند کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.
روزی شیوانا (پیر حکیمی که همه او را می شناختند) از کنار این دهکده عبور میکرد.
کارگران وقتی شیوانا را دیدند شکایت سرکارگر را نزد او برده و گفتند: "صاحب مزرعه، این فرد بیرحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. سخنی به او بگویید تا با ما ملایمتر رفتار کند."
شیوانا به سراغ سرکارگر رفت.
او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی میرود.
شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: "این اسب پیر را کجا میبری؟"
سرکارگر با بدخلقی جواب داد: "این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمینهاست سالها از این اسب سواری کشیده و استفادههای زیادی از او برده است.
اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمیخورد. چون صاحب زمینها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه میکند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت.
به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگهای مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد."
شیوانا لبخندی زد و گفت: "اگر صاحب این مزرعه آدمهای اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه میکند، پس حتما روزی فرامیرسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت.
آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند.
اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی میتوانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی."
همیشه از خود بپرسیم که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقمان لطیفتر و جوانمردانهتر خواهد شد. 👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
☀️ @avayeqoqnus ☀️