🌼
در کارخانه تو نیایم به هیچ کار
یا رب چه بود مصلحتِ آفریدنم؟
#طالب_آملی
✨ @avayeqoqnus ✨
🦋
خدا مرهم تمام دردهاست.
هر چه عمق خراش های وجودت
بیشتر باشد،
خدا برای پر کردن آن
در وجودت بیشتر جای می گیرد.
خدایا جز تو مرهمی نداریم
دریاب که می توانی
آمین 🙏🌸
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد، سبد را گرفته و از قصر او بیرون رفت.
او همه غذاهای فاسد را دور ریخت و به جایش گلهای زیبایی در سبد گذاشت و آن را برگرداند.
مرد ثروتمند شگفت زده شد و گفت: "چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود را پر از گلهای زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟"
فقیر گفت: "هر کس آنچه در دل دارد می بخشد."
درجهان سه چیز است که صدا ندارد:
مرگ فقیر، ظلم غنی، چوب خدا
#تلنگر
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الهی با یاد تو به کوچه صبح
قدم می گذارم
و به امید لطف و عنایت تو
روزم را آغاز می کنم.
الهی به امید تو 🙏🌹
صبح تون بخیر و شادکامی رفقا 🌞🪴
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا شکرت که پیرامونم
سرشار از آشتی، بخشش
و ثروت الهی است
و من نیز سهم خود را
به وفور میستانم.
هزاران بار شکرت ای حکیمترین 🙏🌼
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
#داستان_آموزنده
زنی به کشیش کلیسا گفت: من نمی خواهم دیگر به کلیسا بیایم!
کشیش گفت: می توانم بپرسم چرا؟
زن جواب داد: چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی حرف می زنند؛
عدهای در حال پیامک فرستادن موقع دعا خواندن هستند؛
بعضی ها غیبت و شایعه پراکنی می کنند،
بعضی ها فقط جسمشان اینجاست،
بعضی ها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند!
کشیش ساکت بود و گوش می کرد.
حرف های زن که تمام شد کشیش به او گفت: می توانم از شما بخواهم قبل از اینکه تصمیم آخر خودتان را بگیرید کاری را برای من انجام دهید؟
زن گفت: حتما. چه کاری هست؟
کشیش گفت: میخواهم لیوانی آب در دستتان بگیرید و دو مرتبه دور کلیسا بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور کلیسا گشت. بعد به کشیش گفت: انجام دادم!
کشیش پرسید : کسی را دیدید که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدید که غیبت کند؟
کسی را دیدید که فکرش جای دیگری باشد؟
کسی را دیدید که خوابیده باشد؟
زن گفت: نمی توانستم چیزی ببینم، چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از داخل آن بیرون نریزد.
کشیش گفت: وقتی به کلیسا میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با او ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با تمرکز کامل خودتان پررنگتر شود.
همه نگاه و تمرکزمان به خداوند باشد نه زندگی و قضاوت دیگران. 👌🌸
پ.ن. عکس متعلق به کلیسای مریم مقدس تبریز است.
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه در چشمان تو جای دارد 🌹
#نزار_قبانی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
آدم ها
همه ماهند
نیمهی تاریکشان را
به دیگران نشان نمیدهند
آدمها ماهند … 🍂
#عباس_معروفی
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
به باران دل نبند
که هر چهار فصل
دیوانه ات خواهد کرد
اگر ببارد ، از شوق 🌼
اگر نبارد ، از دلتنگی 🍂
عصر قشنگ بارونی تون بخیر
و شادی عزیزان 🪴
✨ @avayeqoqnus ✨
.
به طور كلی صلاح در اين است
كه آدمی شعور خويش را
با "نگفتن" نشان دهد نه با "گفتن."
زيرا سكوت از هوشمندی است
و گفتن از خودپسندی.
🔸 از کتاب "در باب حکمت زندگی"
✍ آرتور شوپنهاور
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
فردوسِ دل، اسیر خیالِ تو بودنست
عیدِ نگاه، چشم به رویت گشودنست 🌸
#بیدل_دهلوی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
در آرامش ملکوتی شب
چه زیباست
در پیشگاه معبودی بنشینیم
که به حکم حکمتش
به روزهای ما پویایی بخشیده
و به لطف رحمتش
به شب های ما آرامش و سکون.
شبتون آرام و خوش در پناه معبود
بی همتا 🌙🌷
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
زنـده بـودن نصف زندگیست
امـا...
امـید داشتن همه زنـدگیست
صبح آخرین روز آبان بخیر و نیکی 🌞🌸
لحظاتتون سرشار از امید و آرامش باشه رفقا 🪴
☀️ @avayeqoqnus ☀️
🍀🌼🍀
الهی ما از غافلانیم نه از کافرانیم،
نگاهدار تا پریشان نشویم،
و در راه آر تا سرگردان نشویم.
آمین 🙏🌹
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
🔸 یک داستان جالب و خواندنی:
مرد نابینایی زیر درختی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
"قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت؟"
پس از او صدراعظم همان پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
"آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟"
سپس یک مرد عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: "احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟"
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری کنار مرد نابینا نشسته بود، رو به او کرد و پرسید: "به چه می خندی؟"
نابینا پاسخ داد: "اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم صدراعظم او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود."
مرد با تعجب پرسید: "چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟"
نابینا پاسخ داد: "فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد.
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج
می برد که حتی مرا کتک زد."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨