پیش از آن که دانه ای جوانه بزند
و به نور برسد
ریشه ها تاریکی را تجربه می کنند...
صبح بخیر و شادی رفقا 🌞🌹
روزتون مملو از نور و امید 🪴
✨@avayeqoqnus✨
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ما گیر که درمانده و بیبال و پریم
الهی دریاب که میتوانی
آمین 🙏🌹
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
.
📚 هدیه کریسمس عجیب
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم.
همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک را بغل کرده بود و به خانمی که همراهش بود میگفت: «عمه جان...»
اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!»
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی
می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت کجاست؟»
پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا.» 🥺
پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند».
بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.
از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!»
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»
من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»
پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»
بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم
می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟»
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.»
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است».
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم.
پرستارِ بخش خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت».
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به آن پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.
در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود. 🥀🕊
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
تا روزی که بود
دستهایش بوی گل سرخ میداد
از روزی که رفت 🕊
گلهای سرخ
بوی دستهای او را میدهند... 💔
#واهه_آرمن
✨@avayeqoqnus✨
بسیار سال ها گذشت تا بفهمم
آن که در خیابان می گرید
از آن که در گورستان می گرید
بسیار غمگین تر است...
سال ها گذشت
من از خیابان های بسیار و
از گورستان های بسیاری گذر کردم
تا فهمیدم
آن که حتی در خلوت خانهی خویش
نمی تواند بگرید
از همه اندوهناکتر است 🥀🤍
#حسن_آذری
✨@avayeqoqnus✨
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد
عزیز میشود...
یک لحظه آفتاب در هوای سرد،
غنیمت میشود...
خدا در مواقع سختی ها،
تنها پناه میشود...
یک قطره نور در دریای تاریکی،
همه دنیا میشود…
یک عزیز وقتی که از دست رفت،
همه کس میشود…
پاییز وقتی که تمام شد،
به نظر قشنگ و قشنگتر میشود...
و ما همیشه دیر متوجه میشویم!
قدر داشتههایمان را بدانیم…
چرا که خیلی زود، دیر میشود...
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
بلبلان از بوی گل مستند
و ما از روی دوست
دیگران از ساغرِ ساقی
و ما از جام او
صبح بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌺
✨@avayeqoqnus✨