1552459069_V8vA2.jpg
98.3K
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده، به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید چه کنم “تقدیرم این بوده” نشانه ی جهالت است. تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دوراهی هاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی دست مسافر است، پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آنی.
#بریده_کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک
@avayeqoqnus
images (4).jpeg
8.6K
✅ این شعر چقدر زیبا و درسته 👌
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد
#خیام
@avayeqoqnus
images (5).jpeg
10.7K
قصه ای بگو پر از طلوع
ترانهای بخوان
پر از پرواز
میخواهم
صبحمان با عشق بخیر شود
صبحتون پر از خیر و برکت و لبخند عزیزان ♥️
@avayeqoqnus
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
#شفیعی_کدکنی
@avayeqoqnus
📚 حکایت بهلول و سوداگر بغدادی
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منفعت زیادی ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.
مرد فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه، خریدم و نفعی بردم.
ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم .
ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از گفته خود خجل شد و مطلب را درک نمود.
#حکایت
#بهلول
✨@avayeqoqnus✨
📚 بخشنده تر از حاتم طایی کیست؟
از حاتم طایی پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#حکایت
#حاتم_طایی
✨@avayeqoqnus✨
272080_996.jpg
92.1K
“صبح”
یعنی بوی گل مریم
که سراسر شب را پر کرده بود
و حالا با نوازش حس بویایی ات
بیدارت می کند…
“صبح”
یعنی آغاز؛
آغاز یک عبور
و دریچه یک”سلام” …
گوش کن! …
در نبض کودکانه ی صبح،
این راز برکت است که می نوازد…
به حرکت سلام کن …
سلام عزیزان صبحتون مملو از عطر گل مریم 🌸♥️
@avayeqoqnus
دوستان جان نسخه جدید ایتا اومده. از طریق لینکی که پایین براتون میذارم میتونید برنامه رو بروز رسانی کنید.
دانلود نسخه جدید از سایت رسمی ایتا👇
http://www.eitaa.org/dl/apk
#نسخه_جدید_ایتا
@avayeqoqnus
📜 سلیمان نبی و عمر جاودان
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش.
سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر؛
وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
🍂 بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
🍂 چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
🌸 بعضی ها مثل خود شعرند
🌸 ردیف و قافیه دارند
🌸 وزن دارند
🌸 اگر نباشند موسیقی زندگی
گم می شود ...
#عاشقانه
@avayeqoqnus
📚حکایت برادر عزلت نشین و وسوسه شیطانی
نقل کرده اند که دو برادر بودند: پس از مرگ پدر، یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری برای دور ماندن از وسوسه نفس شیطانی از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه آب آن بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید: ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و در کنج عزلت همه زاهد هستند…
#حکایت
@avayeqoqnus
images (6).jpeg
15.6K
🌸 آتش عشق تو در جان خوش
تر اسـت
🌸 جان ز عشقت آتش افشان
خوش تر اسـت
🌸 هر کـه خورد از جام عشقت
قطره اي
🌸 تا قیامت مست و حیران خوش
تر اسـت …
《عطار نیشابوری》
#شعر
#عطار
@avayeqoqnus
کتاب-سرگشته-راه-حق.jpg
40.5K
تحمل هیچ تنبیهی دشوارتر از این نیست که موجودی در برابر بدیهایی که کرده با خوبی روبهرو شود...
#بریده_کتاب سرگشته راه حق اثر نیکوس کازانتزاکیس
@avayeqoqnus
🌸 تقدیم به حضرت ولی عصر (عج):
حرفی که دارم با شما گفتن ندارد
این حرفهای بیصدا گفتن ندارد
این دردها درمان ندارد غیر وصلت
این غصه بیانتها گفتن ندارد
چشم گنهکار من و دیدار رویت
دردی که باشد بیدوا گفتن ندارد
هر بار توبه کردم و هر بار … بگذر
این ماجرای توبهها گفتن ندارد
آقا اگر کاری برایت کرده باشم
باشم اگر بیادعا، گفتن ندارد
هر صبح و شب گریان غمهایت نبودیم
حال دل این بیوفا گفتن ندارد
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#میلاد_امام_زمان
@avayeqoqnus
📚 داستان مدیری که کارمندانش را
نمی شناخت!
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در
حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار
ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر
حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار
دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد
و از کیف پول خود شش هزار دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت: این
حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت
نشود، ما به کارمندان خود حقوق
میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا
بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند!
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت
دور شد.
مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش
بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت
بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او
جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که
برای کارکنان پیتزا آورده بود !!!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقی دردسری بود نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم 🍂🌱
#دکلمه
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
@avayeqoqnus
بارگیری (4).jpeg
7K
🌸همین جا که هستی و من با توام
🌸 همین جا که از کل دنیا کمیم
🌸 تو بـارون پاییزی و کوچه ها
🌸 چه خوبه تو و چتر و من با همیم !
صبح بارونیتون پر از حرکت و برکت و سلامت عزیزان 🙏♥️
@avayeqoqnus
❣این متن خیلی قشنگه ❣
آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست زيرا :
اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است!
اگر كم كار كند، میگويند تنبل است!
اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند!
اگر جمعگرا باشد، میگويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است!
اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكار است!
و اگر نكند میگویند كافر است و بی دين!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
و جز از خداوند نبايد از كسی ترسيد. 👌
پس آنچه باشید که دوست دارید. 👌
و شاد باشید؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود 👌
🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
♦️ پند جامی در مورد طلب و طمع
🍂 طلب را نمی گویم انکار کن
🌼 طلب کن ولیکن به هنجار کن
🍂 به مُردار جویی چو کرکس مباش
🌼 گرفتار هر ناکس و کس مباش
🍂 طمع پای دل را به جز بند نیست
🌼 طمع کارِ مردِ خردمند نیست
🍂 طمع هر کجا حلقه بر در زند
🌼 خرد خیمه زانجا فراتر زند
🍂 میامیز چون آب با هر کسی
🌼 میاویز چون باد در هر خسی
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
photo_2018-01-15_20-51-57.jpg
95.1K
باور عشق و شناخت حقیقت آن،
مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست،
او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را ....
#بریده_کتاب سلوک اثر محمود دولت آبادی
@avayeqoqnus
🍀 شعر زیبای "اولین روز دبستان بازگرد" 🍀
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وخروس
روبه مکار و دزد چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درس و رنج و کار
بچههای جامههای وصلهدار
بچههای دکه سیگار سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانیترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
《محمد علی حریری جهرمی》
#شعر
@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکلمه قسمتی از این شعر زیبا با صدای خانم باران نیکراه
این دکلمه زیبا رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🙏♥️
@avayeqoqnus
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
《سعدی》
#شعر
#سعدی
@avayeqoqnus
Obeyd-e1672490129463.jpeg
59.4K
گویند چون خزانه انوشیروان عادل را گشودند
لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:
...
#حکایت
#عبید_زاکانی
@avayeqoqnus
“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”
《فریدون مشیری》
#فریدون_مشیری
@avayeqoqnus