.
مهم نيست چند بار
خورشيد طلوع می كند 🌞
مهم آن است كه تو
پنجره ای رو به طلوع داشته باشی
صبحتون پر از امید و لبخند رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا
شکرت برای حال خوب امروزم،
شکرت برای خیر و برکتی که
در زندگیم جاری شده،
شکرت برای آدمهای خوب زندگیم،
شکرت برای روزی پربرکتم
هزاران بار شکرت ای بخشنده ترین 🙏🌸
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
مِی خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروسِ دَهر کابین تو چیست
گفتا دلِ خرم تو کابین من است 🪴
#خیام
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 سرباز معلول
سربازی پس از تمام شدن جنگ ویتنام و قبل از این که به خانه برود، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»
پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»
پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»
پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»
آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادرش دیگر خبری از او نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و یک پا داشت!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
🌿🌻🌿🌻
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتشِ نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلسِتانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بَدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
شهر آنِ توست و شاهی، فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستان است
بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی
#سعدی
✨ @avayeqoqnus ✨
هدایت شده از آوای ققنوس
.
زخمهای دلت
را فقط به خدا بسپار
خودش بهترین
مرهم ها را دارد
باور کن
آرام آرام همه چیز
خوب می شـود 🌱
#دلنوشته
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم.
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه.
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت
باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت.
من هم توقع نداشتم...
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت.
مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که
چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند.
بی آنکه بگویند باطری شان
دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد
که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه ... 👌
#تلنگر
✨ @avayeqoqnus ✨