همسرداری در سیره حضرت زهرا(س)
اظهار محبت و احترام به همسر
💖 زهرا به گونههای مختلف به بیان محبت و احترام نسبت به همسرش میپرداخت. از جمله در محضر پدرش، حضرت علی(ع) را بهترین یاور و همسر میخواند.(بحارالانوار،ج۴۳،ص۱۱۷)
آراستگی برای همسر
💖زهرا برای همسرش، از نوع خاصی عطر و مشک استفاده میکردند.(امالی طوسی، ص۴۱)
پرهیز از ناراحت کردن همسر
💖 مولا علی میفرماید:«فاطمه هیچگاه مرا ناراحت نکرده و از درخواستم سرپیچی ننمود» و «من هم هیچگاه او را خشمگین نکرده و به کاری وادارش نکردم.»(مناقب خوارزمی، ص۳۵۳)
تحمل مشکلات اقتصادی
💖مشکل اقتصادی از ویژگیهای صدر اسلام و به ویژه خانواده فاطمه بود.(طبقات ابن سعد،ج۸،ص۲۵)حتی برخی زنان قریش به خاطر ازدواج با مردی فقیر، به ایشان طعنه میزدند.(ارشاد مفید،ج۱،ص۳۶) اما هیچگاه گلایهای نداشتند و با نخریسی برای دیگران به اقتصاد خانواده کمک هم میکردند.(امالی صدوق،ص۳۲۹)
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!» گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!» خب ا
#حجره_پریا
قسمت21
اونشب خط ها خط نمیدادن ... وقتی که قرار باشه اتفاقی بیفته، میفته و خط و خطوط، چه دائم و چه اعتباری ... و چه ثابت و چه همراه، فرقی نمیکنه!
شماره یگانه از دسترس خارج بود... نتونستم باهاش ارتباط بگیرم... با چشمم دنبال شماره داداشش میگشتم... بیش از ده بار، لیست سیصد چهارصد نفری را از پایین و بالا گشتم و خوندم و چک کردم... اما نبود... شماره مردی به نام شفق وجود نداشت! بهتره بگم، اگر شخصی به نام آقای شفق در اون لیست نبود!
خیلی تعجب کردم! با اینکه همه حضار اون همایش، با اسم و شماره همراه و کاملا مشخص وارد اونجا شده بودند! مگه میشه اسم داداش یگانه اونجا نباشه؟! مگه میشه از همه کارت و معرفی نامه و دعوت نامه گرفته باشن و چک کرده باشن به جز داداش یگانه؟!
از بچه ها پرسیدم: «مطمئنید دیگه لیستی وجود نداره؟! این همه اسامی هست؟! چیزی، کسی، موردی از قلم نیفتاده؟!»
گفتند: «نه! این همش هست و حتی اسامی پرسنل و افراد تدارکات هم داریم! اصلا شخصی به نام آقای شفق در بین اونا نیست!»
جلّ الخالق! این دیگه چه دردسری هست که گرفتارش شدیم؟!
یکی از بچه ها گفت: «حاجی چرا زنگ نمیزنی به حوزه خواهران؟! از اونجا که راحتتر میشه آمارشون گرفت!»
گفتم: «انیشتین! یه نگاه به ساعت بنداز! ساعت یازده نصف شبه! الان گربه های سلف و آشپزخونه حوزه هم خوابن چه برسه به .... لا اله الا الله!»
یکی دیگه از بچه ها گفت: «خب بنگاهی ها! بنگاه های محل که میشه چک کرد!»
صدامو بردم بالا و با حرص و خشم گفتم: «پامیشم میام بیسیممو میکنم تو حلقت که از گوشات بیاد بیرونا! هی من اعصاب ندارم... هی برام من تز میدن! میگم ساعت یازده نصف شبه! کدوم بنگاهی؟ کدوم کشک؟ اصلا کی از شماها طرح و نظر خواست که اعلام وجود میکنین؟!»
همه ساکت شدن و از بیسیم هیچکس صدایی نیومد! بنده خداها خیلی در اون مدت مراعاتمو کردن! خب حق بدید! منم تحت فشار بودم و جون عزیزان مردم در خطر جدی و تروریستی بود!
تا اینکه همون بچه ضربت بود... همون که مامور نیروگاه شده بود و باهام کلکل میکرد که صاحاب اون خشکشویی را جلبش نکنه، اومد رو خطم... اسمش صابر هست... البته اسم عملیاتیش... صابر گفت: «حاج آقا ببخشید! اجازه هست یه چیزی عرض کنم؟! بیسیمتون نمیکنید تو حلقم؟ چالم نمیکنید؟»
با بی حوصلگی گفتم: «مزه نریز! چیه حالا؟»
گفت: «اجازه میدید برم قرارگاه و بشینم با بچه های واحد چهره نگاری، زیر و بم قیافه آقای مشفق را در بیارم... بلکه بتونیم بشناسیمش و شماره و خط و ربطی ازش پیدا کنیم؟ برم حاجی؟ صلاح هست؟»
یه کم فکرش کردم... دیدم بیراه نمیگه... گفتم: «چقدر طول میکشه؟»
گفت: «اگر فیلم سالن و لابی همایش سر دست باشه و شعاع دیدش باز باشه و میزان وضوحش هم بالای سی درصد باشه، فکر نکنم بیشتر از ده دقیقه شناساییش طول بکشه! دیگه شما که ماشالله اوستایی! وقتی اصل چهره شناسایی بشه، شماره همراه و شماره منزل و بیرون کشیدن اطلاعات خودش و نه نه و باباش بیشتر از یه ربع طول نمیکشه... شما بگو سر جمع نیم ساعت... برم حاجی؟»
گفتم: «برو... برو تا منم فضای اطراف کیوسک تلفن و موقعیت یازده را چک کنم... فقط زود خبرم کن!»
یاعلی گفت و رفت...
بقیه بچه های واحد سیار را جمع و جور کردم... به دو گروه تقسیم شدیم و افتادیم به جون موقعیت یازده... نقشه هوایی اون منطقه را از بچه ها گرفتم و دانلود کردم...
معمولا وقتی کسی بخواد با کیوسک تلفن زنگ بزنه جایی، به نزدیک ترین کیوسک خونشون مراجعه میکنه... کسی تاکسی نمیگیره و بره کیوسک محله بغلی! ما هم از همونجا شروع کردیم... ینی از کیوسکی که زنگ خورده بود... تا شعاع پونصد متری هدف قرار دادیم... که حدودا چهارتا کوچه بود و کوچه ای که امین در اون کوچه شهید شده بود، دومین کوچه اون محوطه پونصد متری محسوب میشد!
دو نفر دو نفر شروع کردیم و کوچه ها را بررسی کردیم... من کوچه محل شهادت امین را برداشتم و بقیش هم بین بقیه تقسیم کردیم... همون اول کار، خانمم زنگ زد... گفتم: «کجایی بانو جان؟!»
گفت: «حرکت کردیم... بلیط آخرین اتوبوس تهران که امشب حرکت میکرد، گرفتم و الان با بچه ها سواریم و داریم میاییم! ان شاءالله اگر مشکلی پیش نیاد حدودا هشت نه ساعت تو راهیم... الان هم از دروازه قرآن رد شدیم... تو کجایی؟»
چی باید میگفتم؟ باید میگفتم موقعیت شهادت رفیقم؟ بگم دنبال خونه هفت تا دخترم؟ میگفتم ویلون و سرگردون خیابون خاک فرجم؟ آخه چی باید میگفتم؟ فقط بهش گفتم: «زیر سایه شما ! منتظرتم... لطفا به دلیجان که رسیدید، یه پیام برام بده!»
خدافظی کردیم... اصلا کسی نبود بپرسه که آخه مرد مومن! داری زن و بچت را میکشونی اونجا که چی؟ مگه هماهنگ کردی؟ اگر هم قرار باشه هر اتفاقی بیفته، همین امشب میفته و ....
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!» گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!» خب ا
شروع کردیم به گشتن... با قدم های آهسته و دقت، کل اون سه چهار تا کوچه را کشیک میدادیم... البته جوری که کسی متوجه حضور و گشت ما نشه و تابلو
نباشه!
تا اینکه بالاخره صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی صابرم! اما گیج گیجم!»
گفتم: «چی شده؟!»
گفت: «حاجی جان! چهره نگاری شد... اون حاج آقای جوون را چهره نگاری کردیم... اما فامیلی اون بنده خدا شفق نیست!»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «دیگه من نمیدونم... فقط میدونم که فامیلیش شفق نیست... اطلاعاتش بفرستم روی سیستمتون؟»
گفتم: «آره... دستت درد نکنه... نخوابیا... منتظر دستور باش!»
گفت: «چشم... الان تقدیم میکنم... یاعلی!»
منم گیج شدم... گفتم حالا شاید مثلا تغییر فامیلی دادن و هزار تا مسئله دیگه! خیلی اون لحظه این چیزا مهم نبود... مهم این بود که شماره یا آدرس دقیق خواهرش را ازش گیر بیارم!
صابر اطلاعات اون شخص را برام فرستاد! اصلا اسم و فامیلیش خیلی فرق میکرد! شفق نبود!
شماره همراهش را گرفتم... ساعت چند؟ نزدیکای دوازده نصف شب! ... چاره ای نبود!
زنگ خورد... بوق اول... بوق دوم... بوق سوم... بوق چهارم...
میخواستم قطعش کنم... گفتم دیگه خواب هستن و مردم را از خواب بیدار نکنم... که یهو برداشت:
یه خانم برداشت و با صدای آهسته گفت: «بفرمایید!»
گفتم: «سلام علیکم... ببخشید بد موقع مزاحم شدم... شرمندم... همراه آقای ......... ؟»
گفت: «بله... امرتون؟»
گفتم: «تشریف دارن؟ کار ضروری داشتم باهاشون!»
گفت: «بله... اما دارن استراحت میکنند! اگر امری دارین بفرمایید!»
گفتم: «خواهش میکنم... جسارتا بنده شماره یا آدرسی از خواهرشون... سرکار خانم یگانه شفق میخواستم!»
اولش یه لحظه سکوت کرد... صداش را صاف کرد... گفت: «خانم کی؟»
گفتم: «خانم یگانه شفق! باهاشون نسبتی دارن دیگه! آره؟ ظاهرا خواهرشون هستن!»
با تندی و عصبانیت گفت: «گوشی حضورتون باشه...»
صداش میومد... با داد و تندی، شوهرش را از خواب بیدار کرد... میگفت: پاشو ببین کیه؟ میگه یگانه خواهرته... ینی چی؟ یگانه کیه؟ تو بازم به اون دختره رو دادی؟ پاشو ببینم این کیه و چی میگه؟! پاشو دیگه...
بنده خدا با صدای لرزون اومد پشت تلفن... گفت: «بله! بفرمایید!»
گفتم: «سلام جناب ......... احوال شما؟ محمد هستم... امروز تو حرم در خدمتتون بودم... بعد از همایش امروز...»
ترس و رعشه اندامش را پشت صداش میشد احساس کرد... گفت: «بله... خواهش میکنم... امرتون؟»
گفتم: «ببخشید این موقع شب مزاحم شدم... شماره یا آدرس دقیق خواهرتون... یگانه خانم را میخواستم!»
با تب و لرز گفت: «اون خانم فقط به من میگن داداش! وگرنه خواهرم نیستن... متاسفانه هیچ آدرسی هم ازشون ندارم که تقدیم کنم... چون اصلا کاری به من نداره و ارتباط خاصی از طرف من وجود نداره!»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟! ینی با هم نامحرمید و نسبتی ندارین؟!»
گفت: «بله... این توهمی از طرف ایشون هست که به من میگن داداش... اگر هم امروز منو با اون دیدید فقط بخاطر راهنمایی کردنشون بود... وگرنه چیز خاصی بین من و اون وجود نداره!»
کفم برید... ینی چی؟! داداش و آبجی دیگه چه صیغه ای هست؟! وسط ماموریت امنیتی و چیزای این شکلی...
لا اله الا الله! آخر الزمونه به قرآن!
ادامه دارد...
@ayeha313
🌼بارالها امروز
✨دل هایمان را پرازمحبت
🌼دست هایمان
✨را پراز بخشندگی
🌼لحظه هایمان را پر
✨از آرامش و خانه هایمان
🌼را پراز حس خوشبختی بگردان
آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت یازدهم 🔸️بررسی شب
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت دوازدهم
🔸️بتونید با هم ارتباط برقرار کنین
💥یعنی وقتی کنار هم هستین، دنبال موضوع برای صحبت نگردین؛ یعنی حرف مشترک نداشته باشین.
🔸️ایجاد مرزهای مشخص برای روابط
💥برای داشتن یه ازدواج موفق، لازم هست که مرزها، سطوح ارتباطات و اولویتها با مشورت هم مشخص بشه. برای برنامهریزیها موافقت و آمادگی هر دو نفر لازمه.
🔸️نیاز به با هم بودن در عین استقلال طلبی
💥اینو یاد بگیرین که درسته کنار هم هستین اما متعلق به دیگری نیستین. مستقل باشین در عین اینکه با هم هستین. زوج بودن تفریح فردی، رشد فردی، قدم زدن تنهایی رو نفی نمیکنه.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🟡 شایعه
کمکهای مردم همدان به لبنان توسط یک فرد روحانی به نام عبدالحسین رأفتی میرکازرونی دزدیده و ناپدید شده است.
(شبیه این شایعه درباره کمکهای مردم کرج منتشر شده و ادعا میشود کمکهای مردم توسط حجتالاسلام شمقدری دزدیده شده و ...)
🟢 واقعیت
این ادعاها کذب محض است و بنا به اعلام مسئولان حوزه علمیه همدان اساساً طلبهای با نام مذکور در شایعه در همدان وجود ندارد و عکس منتشر شده در این شایعه متعلق به طلبهای به نام رحیم حضرتی است و در حال زندگی و تحصیل بوده و ناپدید هم نشده 😂
🔹 انتشار شایعات مشابه درباره دزدیده شدن کمکهای مردم به جنگزدگان لبنانی توسط روحانیون نشان می دهد که شایعه پراکنان دنبال آن هستند تا به زعم خود یک تیر و دو نشان بزنند؛
🔹دلسرد کردن مردم از کمک به مردم رنجکشیده غزه و لبنان
🔹استمرار خط تخریب و اعتمادزدایی از روحانیت
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
درباره روانشناسی ایموجیها و تأثیرشون در ارتباطات چی میدونید؟ 1⃣ایموجیها به ما کمک میکنن ابهاما
روانشناسی ایموجیها و تاثیرشون بر ارتباطات
2⃣ ایموجیها در اینستاگرام تقریبا به یک زبان مشترک جهانی برای بیان واکنشها دربرابر مطالب تبدیل شدن.
🧐 میزان استفاده از ایموجیها در کشورهای مختلف متفاوته. از بین کشورها فنلاند، فرانسه و انگلستان بیشترین درصد استفاده از ایموجیها رو به خود اختصاص دادن.
ایموجیها چه پیامی دارند؟
😄 روانشناسان میگن اگر در پیامهاتون بیشتر از ایموجیهای خندان استفاده میکنید، احتمالا شما فردی شاد و خلاق هستید، از فعالیتهای جدید استقبال میکنید و در روابطتان با دیگران قابلاعتمادتر هستید.
😒 محققان بر این باورند افرادی که با بروزدادن احساساتشون مشکلی ندارن، بیشتر تمایل دارند که هنگام برقراری ارتباط با دیگران از ایموجی برای انتقال حالات هیجانیشون استفاده کنند.
🤓 همچنین فردی که بهجای ایموجیهای معمولی سعی میکنه از انواع دقیقترش استفاده کنه، ممکنه فرد خلاقی باشه و احتمالا توانایی خوبی برای برقراری ارتباط داره.
@ayeha313
💠 #دروغ_فقط_زبونی_نیست!
💬بعضی از مردم فکر میکنن دروغگفتن فقط زبونیه!
📛 درحالیکه این درست نیست.
🔹 دروغ رو چه بنویسیم، چه با اشاره بگیم، چه با پیامک و اینترنت بفرستیم، همهش دروغه و حرامه!
👈 بعضی از دروغهایی که متأسفانه این روزها خیلی رواج پیدا کرده، ایناست:
🔹بعضی توی سایت، اطلاعات یا آمار الکی مینویسن.
🔹بعضی توی کلاس یا محل کار، الکی حضور میزنن، با اینکه نبودن.
🔹بعضی برای فروش جنساشون، الکی مینویستن «ارزانسرا» یا «حراج»، درحالیکه ارزون نمیفروشن.
🔹بعضی روی جنس ایرانی، مارک خارجی میزنن.
📚 رهبری، رساله آموزشی، ج۲، بحث کذب؛ سیستانی، رساله جامع، ج۲؛ مکارم، سایت.
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
📌متن پرسش👇
(نماهنگ منتشر شده در فضای مجازی)
رفتم مسجد سر نماز با صدای بلند دعا کردم خدایا یه دوچرخه به من بده. ریش سفید محل که صدامو شنید گفت: بچه جون خدا که کارش دوچرخه دادن نیست؛ خدا کارش لطف به بندههاشه مخصوصا بخشیدن گناهانشون. فرداش رفتم یه دوچرخه دزدیدم ... (خلاصه)
📌پاسخ پرسش👇
🔶️ این داستانهای خیالی جهت مقابله با دین و تخریب افراد متدین ساخته میشود.
🔶️ سوال این است که در این قصه چرا باید به حرف ریش سفید محل گوش داد؟ شاید او هم پیرمردی بیسواد بیش نباشد.
البته سفارش ریش سفید کلا اشتباه نبوده است. او میگوید کار خدا لطف به بندههایش است. آیا دادن نعمتها از روی لطف و تفضل الهی نیست؟
🔶️ آیا اگر ریش سفید محل میدانست که دوچرخهای را دزدیده است او را به شدت سرزنش نمیکرد؟
🔶️ چنین داستانهای سخیفی به هم بافته میشود تا القاء کنند که افراد متدین عامدانه گناه میکنند و بعد هم با یک توبه ظاهری و نذری و الهی العفو کار را تمام میکنند.
در صورتی که بدون اغراق پاکترین و درستکارین قشر جامعه افراد مذهبی و مسجدی هستند گر چه معصوم هم نیستند و گاهی مرتکب گناه میشوند.
🔶️ کسی که عمداً گناه کند مستحق عفو الهی نیست. تا توبه حقیقی صورت نگیرد درخواست بخشش زبانی بیفایده است. توبه یعنی پشیمانی قلبی از گناه، سعی در جبران گذشته و تلاش برای اصلاح آینده و تصمیم بر عدم تکرار گناه.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 5- اجازه دهید با نظارت شما ریسک کنند: 🚨 ریسک پذیری همی
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 🌟
6- جلوی سلایق متفاوت دخترتان را نگیرید: ⛔️
معمولاً دختران نوجوان سعی میکنند با کارهایی مثل انتخاب لباس(مناسب) . کتاب های مورد علاقهشان و... خودی نشان دهند. بهترین است در مواردی که مناسب سن آنهاست کاری به کارشان نداشته باشید. بگذارید حس کنند روی سبک زندگیشان کنترل دارند تا نخواهند از روشهای خطرناکتری جلب توجه کنند.
@ayeha313
چه طور بچههای👶🏻 خوش قول تربیت کنیم؟
گاهی موضوع را برایش عجیب کنید. وقتی بچه ها کار خوبی می کنند مثلا نمازمیخوانند یا بدون اینکه شما گفته باشید در حال کمک به شما هستند و... جمله مذکور را بگویید تا با تعجب بگوید: چه قولی؟ آن وقت از فرصت استفاده کنید و مثلا بگویید: «اینکه خدا گفته نماز بخوانید، به پدر و مادر کمک کنید و... و تو الان این کار رو می کنی»
#کودک
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #بادبادک_باز نویسنده: #خالد_حسینی مترجم: امیر سالارکیا ناشر: نشر هنر پارین
کتاب بادبادک باز نوشتهی خالد حسینی به زندگی پسری به نام امیر در میان آشوبهای کشور افغانستان میپردازد. در این کتاب روابط انسانی به خصوص دوستی دو پسر بچهی افغان محور اصلی داستان هستند. حسینی به واسطهی این رمان تا به امروز به جوایز ادبی متعددی دست یافته است.
در رمان بادبادک باز (The Kite Runner) اتفاقاتی بسیاری رخ میدهد اما داستان اصلی به رابطهی میان دو دوست به نامهای امیر و حسن میپردازد. امیر و حسن دوستانی بسیار صمیمی هستند و با هم بزرگ شدهاند اما امیر پسر ارباب است و حسن خانهزاد آنهاست. همین فاصلهی طبقاتی خواه ناخواه بر رابطهی این دو کودک هم تأثیر خود را نشان میدهد و خالد حسینی (Khaled Hosseini) در فصلهای نخستین کتاب به زیبایی رابطهی خاص این دو پسربچه را توصیف میکند.
حسن پسری بسیار مهربان است و دل پاکی دارد و به عنوان یک دوست برای امیر فداکاریهای بسیاری میکند و همین موضوع به غم و اندوه نهفته در سرتاسر داستان میافزاید. از طرف دیگر، این رمان از مصائب و سختیهای یک کشور و مردمانش میگوید
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
شروع کردیم به گشتن... با قدم های آهسته و دقت، کل اون سه چهار تا کوچه را کشیک میدادیم... البته جوری ک
#حجره_پریا
قسمت 22
تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب... خیلی غیر طبیعی به نظر میومد... به نظر میرسید خیلی مصنوعیه که در طول یک شبانه روز، همه راه های ارتباطی ما به یک نفر قطع بشه و هیچ جور نشه درستش کرد!
بالاخره دلمون خوش بود که حدود اون منطقه مورد نظر را پیدا کردیم و میدونستیم که هر اتفاقی که قراره رخ بده، در همین محدوده موقعیت یازده هست.
خیابون ها مدام خلوت و خلوت تر میشد... خلوت و سکوت خاصی بر کل محله و خیابون خاک فرج حاکم بود... نه خبری از دستفروش ها بود... نه ماشین های بلندگودار و نه مردم و اهل محل و نه هیچ چیز دیگه!
به خاطر اینکه حوصله بچه ها سر نره و بتونیم با هوشیاری بیشتری منطقه را گشت بزنیم، جاهامون را با هم عوض میکردیم... هر گروه، به کوچه گروه دیگه هم میرفت و چرخشی عمل میکردیم. حتی به خاطر اینکه خوابمون نبره، مدام آمار میگرفتم و مثل عزرائیل میرفتم بالای سرشون!
جون من و ده ها مامور امنیتی و نظامی و انتظامی دیگه، فدای یک تار موی بانوی طلبه ی باسواد با دغدغه فعال شیعه! چه برسه به آرامش و خواب راحتمون و غذای گرم خونمون و استراحت پیش زن و بچمون! «امنیت، حق مردم ماست! چه برسه به اهل علم انقلابی!»
همین جور که راه میرفتیم، به اتفاقات اون روز هم فکر میکردم... خیلی روز خاصی بود... تفحص محل... تعقیب سوژه... ردیابی محل و کت و اسلحه... کشف کت... ضبط کت... شهید امین...
آخ گفتم شهید امین... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر پاشو که باید بری یه جای خوب!»
گفت: «امر بفرمایید قربان!»
گفتم: «پاشو برو سردخونه!»
گفت: «سردخونه؟! لابد پیش امین؟! قربان من که کاری نکردم!»
گفتم: «گوش بده حالا... میری پیش جنازه امین... من فرصت نکردم بدن و جیب و کت و خلاصه ظاهر و باطنشو با دقتی که دلم میخواست چک کنم... پاشو برو ببین چیزی دستگیرت میشه؟! وقتی رسیدی و در حال چک بودی، بهم اطلاع بده تا آنلاین ببینمت!»
گفت: «چشم... الان راه میفتم... دیگه امری نیست؟»
گفتم: «پاشو ماشالله... خدا به همرات!»
ساعت دو شد... ساعت دو و نیم... دو و چهل و پنج دقیقه...
خمیازه کشیدن ممنوعه! مخصوصا سر پست... مخصوصا پستی که میدونی در تیررس دشمن هست و هر لحظه ممکنه قیامت بشه! بچه ها خداییش بچه های صبوری بودن... بدون هیچ آمادگی از قبل، و بدون اینکه شیفت شب باشن، تا بهشون دستور دادیم که باید بمونن و برن سر پست، هیچکس دم نزد و خیلی خوب همکاری کردند! خبری از حال الان اون بچه های گشت اون شب ندارم. اما اگر هنوز زنده هستند، خدا حفظشون کنه. اگر هم شهید شدن، خدا حقشون را بر گردن همه ما حلال کنه.
صابر اومد رو خطم... گفت: «حاجی در رکابتم... الان پیش امین هستم... خودم چک کنم و خبرش را بهت بدم؟ یا شما هم میخواید مشاهده کنید؟»
گفتم: «تو بذار رو دوربین... کسی باهاته؟»
گفت: «آره... میتونم به راننده هم بگم بیاد... از بچه های عملیاته... میتونه اون فیلم بگیره تا شما هم ببینید.»
گفتم: «آره... زود... منتظرم...»
همونجوری که داشتم با یه چشمم به مونیتور سیستمم نگاه میکردم، با یه چشمم هم کوچه و محله را میپاییدم!
صابر از سر و صورت از هم پاشیده امین شروع کرد... تا حالا شده جنازه مظلومانه رفیقتون را آنالیز کنین؟! خدا نصیبتون نکنه به حق حضرت زهرا... خیلی سخته... مخصوصا اگر بدنش تازه باشه و مال همون روز باشه... مخصوصا هنوز گلوله تو بدنش باشه و خون تازه و یه کم خشک شده، روی پارچه سفیدی که انداختن روی بدنش، به چشم بزنه! بماند که هنوز خون داشت از تخت میچکید و زخم و جراحتش کهنه نبود!
حالا اینکه نمیشه تا دو سه روز دیگه تشییعش کرد و باید حکم پزشکی قانونی اداره خودمون هم پاش باشه و خانواده و زن و بچش هم صلاح نیست تا یکی دو روز بفهمن و حالا اونا هم مدام زنگ میزنن براش و نمیتونیم جوابشون بدیم، جای خود!
صابر همونجور که مشاهده میکرد، بیان هم میکرد... از همه شما عزیزان به خاطر تشریح این صحنه ها عذرخواهی میکنم و حلالیت میطلبم... میگفت: «سرش معمولیه... فقط تیر خورده و از هم پاشیده... جوری از هم پاشیده شده که یکی از چشماش هم از جاش حرکت کرده...
صورتش و اون یکی چشمش قبل از شهادتش معمولی بوده ... حتی بوی دهان و دندوناش هم حکایت از این داره که چیزی تو دهنش نبوده و احتمالا ناهار هم نخورده بوده بنده خدا...
مو و ریش و سیبیلش هم اثر خاصی نداره... فقط خیلی خون روی صورتش پخش شده... گوشاش هم نه... چیزی نیست... یه کم خونی و کثیف هست... اما خوبه... مشکلی نداره... گردنش... گردنش هم سالمه... نشکسته... چیزی هم روش نیست... نفسش طبیعی بوده... فکر کنم بنده خدا یه کم تیروئید داشته... چون قبقبش آویزونه یه کم... خط ریشش هم مال دو سه روز قبله...»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 22 تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب
بعد شروع کرد دکمه های لباسشو باز کردن: «عرق کرده بوده... انگ عرق تازه مال چند ساعت قبل روز لباسش هست... بوی بدنش چندان نکته خاصی نداره
ره... فقط فکر کنم خیلی دویده بوده... چون معمولا آدمای هم استیل امین خدابیامرز، وقتی میدوند، بیشتر از زیر بغل و لایه های شکمشون عرق میکنند تا پیشونی... پس فکر کنم دویده بوده... حالا یا تعقیب داشته یا گریز...
سینش تا شکمش که تیر خورده، معمولیه... تیری که توی شکمش خورده، دقیقا خورده اینجا... زیر بالای روده ها... شکافته تا عمق روده ها هم رفته... فکر کنم اون کثافتی که زده، دستپاچه شده بوده... قربان اجازه هست گلوله را بیارم بیرون؟ هنوز تو بدنشه...؟»
گفتم: «آره... بسم الله... فقط جوری بیار بیرون که بیش تر از همین خون ریزی نکنه...»
آورد بیرون و بو کرد... با آب مقطر شست و گفت: «حاجی فکر کنم گلوله اسلحه خودمونه... چون مختصات نوک تیزش، DFD هست و گلوله اش مال واحد خودمونه احتمالا... حالا شما پوکش را یه بررسی بکنید اگر در دسترستون بود!»
گفتم: «زود باش صابر... کار داریم...»
خلاصه صابر همینجوری رفت پایین... بدن رفیقش را که صبحونه اون روز را با هم خورده بودن و برای هم چایی ریخته بودند تشریح میکرد.
اون لحظه، مهم ترین نکته ای که دستگیرمون شد این بود که گلوله اش احتمالا از تفنگی شلیک شده که از امین کش رفته بودند! سپردم که یکی از بچه ها با سگ، اون کوچه را چک کنه و پوکه را پیدا کنن! بعد از پیدا کردن دو تا از پوکه ها همین اثبات شد و فهمیدیم که از تفنگ امین شلیک شده!
حدودای ساعت چهار... شاید هم چهار و نیم بود... همینجور که کشیک میدادیم، من سر کوچه بودم... کوچه سوم... ینی کوچه بغلی محل شهادت امین خدابیامرز!
دیدم چراغ اتاق یکی از خونه ها روشن شد... خود به خود، پاهام حرکت کرد و رفتم به طرفش... به کسی که باهام بود گفتم تو همین جا به گوش باش!
رفتم طرفش... پنجرش پایین بود... وایسادم کنار پنجرش... سرمو چسبوندم به دیوار... کوچه خیلی ساکت و خلوت بود... حتی صدای نفس کشیدن و سرفه بعضی از همسایه ها هم میشد شنید...
همونجوری که گوش میدادم... شنیدم که شیر آب باز شد... نمیدونم چرا اون لحظه، با شنیدن صدای شیر آب، احساس عجیبی بهم دست داد... یه خانم بود... داشت با خودش سوره قل هو الله را میخوند... بسم الله الرحمن الرحیم... قل هو الله احد... صداش بلند نبود... اما چون من اونجا بودم و پشت پنجره وایساده بودم و خیلی خیلی خلوت بود، میشنیدم...
داشت وضو میگرفت... چون صدای نفس و اذکاری که میگفت، حکایت از وضو گرفتن میکرد.
!َللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ ...
خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد...
یه نفر دیگه هم وارد اون آشپزخونه شد... اونم خانم بود... اونی که صداش به من نزدیکتر بود به اون سلام کرد و گفت: «سلام! بالاخره پاشدیا ! »
اونم که تازه وارد آشپزخونه شده بود، گفت: «سلام پریا جون! ممنون که بیدارم کردی! اگر بیدارم نمیکردی، امشبم قضا میشد!»
اون دختره گفت پریا جون؟! آره پریا جون! خودشه... خودشونن...
داشت قلبم میومد تو حلقم... خیلی هیجان زده شده بودم که بالاخره پیداشون کردیم... همونجوری که سرم گذاشته بودم گوشه دیوار و به مکالمشون گوش میدادم، زیر لبم گفتم: الحمدلله... الهی شکر... الهی شکر که سالمن... خدا نوکرتم!
🌱آیه های زندگی🌱
بعد شروع کرد دکمه های لباسشو باز کردن: «عرق کرده بوده... انگ عرق تازه مال چند ساعت قبل روز لباسش هست
میخواستم به بچه ها اطلاع بدم که خونه را پیدا کردم، اما گفتم صبر کنم... نمیخواستم دقت و اشراف بچه ها از کل اون موقعیت کاسته بشه... میخواستم همچنان با چشم و گوش باز، تمام تحرکات اون موقعیت را رصد کنند. اگر بهشون میگفتم، خیالشون راحت میشد... و این چیزی بود که نمیخواستم!
بچه ها دونه دونه رفتن به مسجدی که در همون نزدیکی بود و نماز صبح را نوبتی خوندن و برگشتن سر پستشون. کم کم چراغ های خونه ها داشت روشن میشد و هوا هم به طرف گرگ و میش نزدیک میشد.
از بین الطلوعین خیلی خوشم میاد اما متاسفانه از هوای گرگ و میش اول صبح، خاطرات خوبی در طول عمر خدمتم ندارم. مخصوصا وقتی درگیر مستقیم با استخبارات تکفیری ها بودیم. معمولا اول صبح و در هوای گرگ و میش، اذیتمون میکردن و شهید میگرفتند.
من هر از گاهی میومدم در خونه پریا و اینا ... چند لحظه ای توقف میکردم و رد میشدم و میرفتم... شده بودیم دربان درب خونه اون هفت تا طلبه خواهر! نباید آب از آب تکون میخورد و استرسی بهشون وارد میشد.
بچه ها رفتن چند تا نون خریدن. سوپرمارکتی ها هنوز باز نبودند. سه چهار تا نون خریدیم و به هر کسی یه تیکه نون گرم خالی دادیم و مثلا صبحونه خوردیم که ناشتا نباشیم...
بیسیم زدم به صابر... گفتم هماهنگ کن که نیروهای جایگزین بیان... این بنده خداها از دیروز تا حالا دارن از پا در میان... بگو اینا را با بچه های دیگه عوض کنن...
تا اینو گفتم، همشون اومدن رو خطم و هرکدومشون یه چیزی گفت: «حاجی ما خوابمون نمیاد و خسته نیستیم!» ... «حاجی ما بیداریم و مشکلی نداریم... لطفا تقاضای جا به جایی شیفت نکنین!» ... «اگر قرار باشه کسی استراحت کنه، شما از ما بیشتر زحمت کشیدی و باید استراحت کنین!» ... «حاجی ما جایی نمیریم... جسارتا دستور را پس بگیرید!» ... خلاصه با اصرار، کاری کردن که حرفمو پس گرفتم و به صابر گفتم کسی را نفرست... اما ازشون قول گرفتم که اگر خسته بودن، به خاطر حساسیت بالای پرونده، خودشون اعلام خستگی و تقاضای نیروی جایگزین کنن! اونا هم گفتند: چشم!
من هنوز از وضعیت اون ساختمان و خونه پریا اطلاع نداشتم... تقاضای عکس هوایی کردم... برام ارسال شد و دانلود کردم... چهار طرف خونه را بررسی کردم... مخصوصا کوچه اونطرفیشون... علی الظاهر درب دیگه ای نداشت و همه از همین یه دونه در، رفت و آمد میکردن.
در حال بررسی همین چیزا بودم که همون لحظه، خانمم زنگ زد... گفتم: «صبح شما بخیر! کجا تشریف دارین؟»
گفت: «دلیجان هستیم... اتوبوسمون یه کم تند اومد و وسط راه توقف نداشت تا نماز صبح... الان یه کم ایستاده و مردم دارن خرید میکنند! فکر کنم یک ساعت دیگه... شاید هم بیشتر قم باشیم.»
گفتم: «بچه ها چطورن؟»
گفت: «خوبن... اما دیوونم کردن... یکیشون اومده میگه فکر کنم صندلی جلوییه مشکوکه! میخواسته بره ارشادش کنه اما من نذاشتم! به زور نشوندمش رو صندلیش! میگم چطور؟ چرا میگی مشکوکه؟! میگه آخه قیافش یه جوریه! مثل شیپورچی سریال پسرشجاعه! »
گفتم: «خوبه که... بگو بشین آنالیزش کن تا برسین قم!»
خانمم گفت: «محمد! واقعا که! تو هم دست کمی از بچه هات نداری! دعا کن زود برسیم... من خیلی خسته شدم... تنهایی با دو تا بچه این همه راه اومدن خیلی سخته...اونم با اتوبوس...»
حالا من مونده بودم که وقتی رسید، چطوری توجیهش کنم و چطوری به خونه پریا و اینا نفوذ کنه و چطوری همونجا جاشو بندازه و تلپ بشه!
خیلی خسته بودم... اما از شما چه پنهون، جرات چشم گذاشتن روی هم نداشتم... میترسیدم چشمم را بذارم رو هم و یه اتفاقی بیفته! میترسیدم یک لحظه از موقعیت غافل بشم و بعدش نتونم جواب وجدانم و جواب تشکیلات را بدم!
رفتم نشستم تو ماشین... سرم داشت گیج میرفت... وقتی شقیقه سمت راستم سنگینی میکنه، دیگه نمیتونم خیلی خودمو نگه دارم... به راننده گفتم: «فقط یک ربع... ببین فقط یک ربع... چشمم را میذارم رو هم... سر یک ربع صدام کن... بیدار نشدم، کاری کن که بیدار شم... ضمنا اگر در طول این یک ربع، کوچکترین جنبنده ای از در اون خونه رفت و آمد کرد بیدارم کن!»
وسط همین جملات بودم که دیگه نفهمیدم چی شد... چشمام سیاهی رفت و خوابم برد...
پونزده دقیقه بعد...
به محض اینکه نوک انگشت راننده بنده خدا به دستم خورد، انگشتشو گرفتم و میخواستم پیچ بدم و یه دست دیگم هم رفت به طرف اسلحم...که یهو به خودم اومدم و فهمیدم خودیه... شانس آورد که در اوج خستگی و اون چند لحظه استراحت کوتاه، ویندوز مغزم زود بالا اومد و شناختمش... وگرنه باید یکی پیدا میشد و راننده بنده خدا را میبرد درمونگاه برای شکست و بندی انگشت اشارش!
گفتم: «چه خبر؟!»
گفت: «هیچی قربان! مشکلی نیست... کسی نیومد و نرفت... میخواید بازم استراحت کنید؟»
چشمام واقعا داشت میسوخت... چون شبای قبلش هم گرفتار یه پروژه و بعدش هم عطا و پرونده بودم... همونجوری که شقیقم را ماساژ میدادم گفتم: «نه... علوی را واسم بگیر!»
🌱آیه های زندگی🌱
میخواستم به بچه ها اطلاع بدم که خونه را پیدا کردم، اما گفتم صبر کنم... نمیخواستم دقت و اشراف بچه ها
علوی اومد پشت خطم... گفتم: «حاجی لطفا واسه قتل امین، درخواست بازپرس ویژه و تشکیل پرونده مجزا بده!»
علوی گفت: «چرا؟ تو هم مثل من فکر میکنی فعلا دستمون بند عطا و فرارش و خونه اون هفت تا بانوی طلبه باشه؟!»
گفتم: «دقیقا... بعیده یه پرونده واحد داشته باشیم... با اینکه ظاهرا امین با گلوله و تفنگ خودش شهید شده اما ... حاجی! ظواهر امر خیلی پیچیده تر از این حرفهاست... اصلا چطوره یه بار دیگه با امنیت تهران صحبت کنم؟»
گفت: «باشه... هر طور صلاح میبینی... اما میشه بگی چطور؟ چه پیشنهادی داری؟!»
گفتم: «پشت خطم باش و گزارش و پیشنهادی که میخوام به تهران بدم گوش کن و بعدش نظرتو بهم بگو!»
گفتم وصل کردن کارشناس امنیت ملی تهران... بعد از تایید کد و اتصال به کانال مربوطه، گفتم: «ببینید قربان! میخواستم ازتون کسب تکلیف کنم... چون نمیخوام بعدا برم جایی که عرب نی انداخت... نمیخوام بعدا بشم آدم بده... ببینید! بنا به ده ها دلیل، که احتمالا خودتون بهتر از من میدونید، امکان انتقال این هفت بانوی طلبه به یه جای دیگه وجود نداره... (نمیدونم چرا همون لحظه و هم همین الان، یه کم بغض کرده بودم و با بغض حرف میزدم... قسمت آخر این داستان، خودتون میفهمید چرا و یاد چه کسی افتاده بودم؟) ... چون شاید اون موقع بتونیم امنیتشون را تامین کنیم... اما تاثیرات خوبی بر آنها نخواهد داشت... دیگه هیچ کس جرات نمیکنه با چهار تا گروه کافر سوسول دربیفته... برای همیشه هم تو ذهنشون میمونه و تا عمر دارن طرف کارهای انقلابی و روشنگری نمیان!»
اون کارشناس گفت: «موافقم... هم من و هم دو نفر کارشناس دیگه ای که دارن میشنون... باشه... منتقلشون نکنید... لطفا پیشنهادتون را بفرمایید!»
گفتم: «ببینید قربان! اجازه بدید پریا و دوستاش را درگیر امنیت خودشون و پرونده به وجود اومده بکنیم... اجازه بدید راهی را که شروع کردند، با کمک خودشون ادامه بدیم و عاقبت به خیرش کنیم... اجازه بدید برم باهاشون صحبت کنم و ازشون کمک بخوام که کمکمون بکنند و جلوی چشم خودمون این گره کور ماجرا را حل کنیم... قربان نظرتون چیه؟»
هیچ صدایی نمیومد... هیچی ...
من ادامه دادم: «میفهمم که تصمیم سختیه... اجازه بدید از کسانی که قراره یک عمر، امنیت فکری و روانی زن های ما را به عهده بگیرن، بخواییم که برای دو سه روز، خودشون برای امنیت خودشون تلاش کنند! من میخوام بهشون بفهمونم که دقیقا پشت درب خونه و حجره ای که توش نشستن و دارن با یه مشت کافر و آتئیست و ملحد چت میکنن و بحث علمی راه میندازن، یه تیم کارکشته تا صبح نخوابیده و حتی بابای سه تا بچه قد و نیم قد سلاخی شده و الان جنازش توی سردخونه است و بچه هاش نمیدونن بی بابا شدن!»
بازم صدایی نمیومد... هیچی ...
از سکوتشون یه کم ناامید شدم اما ادامه دادم و تیر آخرمو زدم: «ببینید قربان! فقط میخوام قیمت ساعت هایی که ملت از طلبه ها انتظار درس و بحث و مباحثه و مناظره دارن، اما بعضیاشون اصلا تو باغ نیستن بهشون بفهمونم و بهشون بگم که قیمت ساعات طلبگی در ایران، به اندازه امنیت ملی و کل خون هایی است که پشت درب حوزه ها و حجره ها داره ریخته میشه... و این شعار نیست...
قربان! من همه مسئولیتشو قبول میکنم... هم ما و هم طلبه ها میگیم سرباز امام زمانیم... اما تا حالا طلبه های خواهر را درگیر این سربازی پر مسئولیت، به رنگ امنیت و حفظ جونشون نکردیم... به کار خودم که نه... اما اینقدر به خدا و امام عصر ایمان دارم که حتی زن و بچم هم تو راه هستن و میخوام بذارمشون تو خونه این هفت تا بانوی طلبه تا بتونم راحت تر به اونجا رفت و آمد کنم و اگر قراره کسی در خطر باشه، اول زن و بچه خودم در خطر باشن... این آخرین درخواست من از شماست! حالا هر چی دستور بفرمایید درخدمتم!»
سکوت... بازم سکوت... صدایی نمیومد...
تا اینکه صدایی اومد... گفت: «به شما این اجازه داده میشه! من هم مثل شما مسئولیت این مسئله را در کنار شما قبول میکنم... حتی اگر لازم شد، شخصا به قم میام و در کنار شما خواهم بود... امیدوارم عنایات امام عصر هم ان شاءالله با همه ما باشه... ضمنا تمام احتیاطات لازم را داشته باشید... در پناه خدا!»
بیسیمم را گذاشتم زمین... فقط زیر لب گفتم: الحمدلله! ... فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین!
ادامه دارد...
@ayeha313
خـــــدایا🙏
در این صبح زیبا
حال خوب ،رزق بسیار
برکت زیاد ، موفقیت و
آرامش را به ما عطا کن✨🙏
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده، ای پاینده 🙏
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت دوازدهم 🔸️بتونید
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم؟
🔹️قسمت سیزدهم
💥هر فردی زمانی که تصمیم به ازدواج میگیره، باید معیارهایی داشته باشه و سپس وارد زندگی مشترک بشه.
در ادامه برخی از این ویژگیها رو بررسی کردیم که میتونید به سوال از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم، پاسخ بدین.
🍁استقلال مالی در کنار حمایت منطقی از خانواده
🍃در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر، باید استقلال مالی مشخص بشه. چون، هرچقدر میزان حمایت خانوادهها بیشتر باشه، به همون میزان دخالت خانوادهها بیشتر خواهد بود.
🍁آگاهی و آمادگی خانواده برای پذیرش همسر
🍃گاهی خانوادهها، همسر فرد رو به رسمیت نمیشناسن و مرزهای زندگی زناشویشون رو رعایت نمیکنن. این خودش یکی از مسائل و مشکلات اساسی طلاق و اختلافات زناشویی هست. خانواده یکی از مهمترین نهادهای مشورتی و تصمیم گیری برای هر فرد به حساب میاد. از طرفی هم، ساختن یه خانواده با فردی که همه چیز رو از خانوادهاش پنهون میکنه، تصمیم چندان منطقی به حساب نمیاد.
🍁آمادگی اجتماعی قبل ازدواج
🍃لازمه فرد بدونه که بعد از ازدواج، وارد دایره ارتباطات گستردهتری میشه و لازمه با دوستان و خانوادهی همسرش با تعادل و تفاهم وارد رابطه بشه. پس اگه مدام از ساختن رابطههای جدید اجتناب میکنین، بهتره قبل ازدواج به فکر ترمیمش باشین.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313