❌شبهه
آلمان و همه کشور های درگیر با جنگ جهانی دوم بعداز پایان جنگ تمام آثار جنگ را از بین بردند و هزاران روانشناس استخدام کرد که خاطرات جنگ را از ذهن مردم پاک کنند! تا نسلهای بعد شاد زندگی کنند!
ایران هر سال میلیاردها تومان خرج میکند برای یادآوری جنگ و راهیان نور و بردن دانش آموزان به میدان های جنگ و تابوتها را توی خیابانها میگردانیم تا مردم را افسرده، جوانان را عصبی و زندگی مردم را تلخ کنند
✅پاسخ
اولا مقایسه ایران و آلمان صحیح نیست. آلمان یک متجاوز شکست خورده در جنگ بود اما ایران یک مدافع پیروز
ثانیاً ادعای نویسنده کاملا غلط است که آثار جنگ را از بین برده اند، بلکه کافی است عبارت ( ادای احترام به سرباز جنگ جهانی) را در اینترنت جستجو کنید تا مراسمات کشورهای مختلف در یادبود سربازان و کشته شدگان جنگهای جهانی اول و دوم را مشاهده کنید.
این دروغ ها را افرادی منتشر می کنند که از روحیه جهادی و شهادت طلب مردم ایران آسیب دیده و مانع تسلط آنها بر کشور می شود.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان: 3. قوانین شکسته شده: با آرامش، محکم و پیگیرانه پی
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان:
4. علت را توضیح دهید:💁♂️
اگر میخواهید برای قوانینی که فرزندتان زیر پا گذاشته از نتیجه استفاده کنید، توضیح دهید که چرا این کار را انجام میدهید. این کار به فرزند شما این فرصت را میدهد تا در مورد آنچه که برای جلوگیری از بروز مجدد مشکل میتواند تغییر دهد، فکر کند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #صور_سکوت نویسنده: #محمد_قائم_خانی انتشارات: شهرستان ادب
📚درباره_ی_ کتاب
🔻کتاب «صور سکوت» نوشته محمد قائم خانی یک رمان تاریخی مفصل است.
این اثر که جزو نامزدهای نهایی جایزه ادبی جلال نیز بوده در کارگاه مدرسه رمان انتشارات شهرستان ادب نوشته شده است.
نویسنده این اثر را چندین بار زیر نظر نویسنده مجرب ایرانی بلقیس سلیمانی ویرایش نموده و در نهایت اثری منقح و هنرمندانه روانه بازار کرده است.
این کتاب که با محوریت انتظار نوشته شده است نویسنده یک یهودی از منطقه خوزستان ایران است که در جستجوی منجی موعود میگردد.
این داستان در قرنهای 12 و 13 هجری قمری میگذرد و ماجرا از جایی شروع میشود که قهرمان داستان با دیدن نشانههایی در آسمان به دل بیابان میزند و در جستجوی آن منجی است که در عهد عتیق از او صحبت شده است.
ماجرای این کتاب در خوزستان، مدینه و شام میگذرد.
ابراهیم که برای یافتن منجی به راه افتاده است در طی این راه میفهمد رسیدن به حقیقت سختتر از آن چیزی است که تصور میکرده است.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
نگاهی به ماهدخت کردم و گفتم: «چشه این؟ من که حرف بدی نزدم، گفتم سوپ که بد نیست!» تا گفتم «سوپ»، لیل
#رمان_نه
#قسمت_چهاردهم
روزگار سختی بود، مخصوصاً آن روز که به گوشهای از مصائب لیلما و هایده اشاره کردم. اینقدر آن روز بد بود و تهوّع کردم و از خودم و همه بدم میآمد، که از ته دلم دوست داشتم یک سیل یا زلزله یا حتّی بمب بیاید و همهمان با هم نیست و نابود بشویم! در زندگی عادّیام حتّی فکرش هم نمیکردم یک روز بیاید که برای مرگ و مردن دعا بکنم، چه برسد به اینکه برای مرگ دستهجمعی دعا کنم. دوست داشتم یک طوری هم خودم و هم بقیّه از آن شرایط نکبتی رها و راحت بشویم.
سیستم بدن انسان و هر موجود زنده دیگر طوری طرّاحی شده است که با گردش شبانه روز و آمدن روز و شـب، بعضـی چیزها را تنظیم و کنترل میکند، امّا در آن شرایط، حتّی از مرغهای کارخانهای (که بهخاطر شب و روزهای مجازی و کوتاهی که برایشان به وجود میآورند، اندازه و کیفیّتش را تنظیم میکنند) بدتر شده بودیم. در چنین شرایطی، سیستم ایمنی بدن هم به هم میخورد چه برسد به هورمونها، فشار خون و خیلی چیزهای دیگر!
این را گفتم تا به نکته خاصّی اشاره کنم. آن هم این است که علاوه بر این شرایط، گاهی میزان موادّ مورد نیاز بدنمان را توسّط تزریق موادّی تأمین میکردند که هنوز هم که هنوز است نمیدانیم چیست؟ فقط ما را به صف میکردند، تندتند به ما تزریق میکردند و میرفتند. ما فقط میفهمیدیم که دیگر ضعف نداریم و حتّی دیر به دیر تشنه میشویم، امّا چروک شدن پوست بدن، ریزش شدید موها، فرورفتگی قابل توجّه چشمها و گونهها و ورم کردن و برآمده شدن شکم از نشانههای مشترک همه ما بود که از یک نوع موادّ خاص تزریق میکردیم.
نکته مهمّ و جالبتر این بود که موادّ تولیدی برای تأمین نیازهای اوّلیّه بدن که به هرکسی تزریق میکردند، تابع ملّیّت طرف بود! یعنی میدیدم که رنگ و حجم موادّ مصرفی ما با موادّ مصرفی مثلاً لبنانیها و یا با موادّ مصرفی عربها کاملاً متفاوت بود، امّا نتیجه مشترک همه آنها یک چیز بود، آن هم این که حدّاقل تا سی چهل ساعت دیگر احساس ضعف و گرسنگی نداشتیم و این خیلی ما خانمها را نگرانتر میکرد! چرا ؟ بهخاطر آثار بسیار منفی که بر بدن زنها و دخترها داشت.
خب این چیزها خیلی برای ما آسیب داشت و خطرناک بود. طوری که هنوز هم که هنوز است، آثارش باقی است و دیگر این بدن، آن بدن قبلی نمیشود.
در بقیّه مواقع هم که میخواستند غذا بدهند، غذاهای خاصّی میدادند. مثلاً اصلاً گوشت قرمز نخوردیم، فقط آبگوشت خالی بود، امّا طعمهای آن متفاوت بود، مشخّص بود که فقط اسانس هست و دیگر هیچ! به علاوه نان و گاهی نان خشک مرطوب! هرکس سهمیه آبش تقریباً به اندازه دو لیوان بود. حمّام که تعطیل، دستشویی هم که قبلاً گفتم...
چند ساعتی گذشت؛ چون تلاش کردم به زور بخوابم تا کمی درد و غمم یادم برود، امّا نمیتوانستم خودم را گول بزنم، مخصوصاً یک دختر عقلگرا مثل من. تلاش میکردم به روی خودم نیاورم و فقط وقت بگذرانم که به عقب برنگردم و یاد حرفهای ماهدخت درباره سوپ جنین انسان، سرو کردن مغز جنین و این حرفهای حال به هم نزن نیفتم.
وقتی بیدار شدم، دیدم بقیّه خوابند و خیلی کسـی بیدار نبود. سرم را که برگرداندم، صورت ماهدخت را دقیقاً روبهروی خودم و به فاصله یک وجبی دیدم! اوّلش یک لحظه جا خوردم و ترسیدم. گفتم: «چته ماهدخت؟ چرا زل زدی به من؟»
گفت: «تو نمیخوای به قولت عمل کنی؟ من هنوز منتظرما! تو چرا نمیفهمی؟ من دوس دارم، اصلاً نیاز دارم که زبان دری و پشتو رو با حروف و قواعدش یاد بگیرم.»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهاردهم روزگار سختی بود، مخصوصاً آن روز که به گوشهای از مصائب لیلما و هایده اشاره ک
گفتم: «چه دلی داری تو! وسط این همه بدبختی، یاد چه چیزایی هستی و چی ازم میخوای؟!»
گفت: «سمن! شروع کن، منتظرم. من فقط با این چیزا آروم میشم و ذهنم مشغول و درگیر نگه داشته میشه. پس لطف کن و شروع کن. لطفاً بیشتر از پَشتو برام بگو.»
با این حرفش موافق بودم. سر خودم هم گرم میشد و میتوانستم چند ساعتی به چیزهای دیگر فکر کنم. گفتم:
«الفبای زبان پشتو دارای چهلوچهار حرفه:
ا
/ɑ, ʔ/ ب
/b/ پ
/p/ ت
/t/ ټ
/ʈ/ ث
/s/ ج
/dʒ/ ځ
/dz/ چ
/tʃ/ څ
/ts/ ح
/h/ خ
/x/ د
/d/ ډ
/ɖ/ ذ
/z/ ر
/r/ ړ
/ɺ/ ز
/z/ ژ
/ʒ/ ږ
/ʐ, ʝ, ɡ/ س
/s/ ش
/ʃ/ ښ
/ʂ, ç, x/ ص
/s/ ض
/z/ ط
/t/ ظ
/z/ ع
/ʔ/ غ
/ɣ/ ف
/f/ ق
/q/ ک
/k/ ګ
/ɡ/ ل
/l/ م
/m/ ن
/n/ ڼ
/ɳ/ و
/w, u, o/ ؤ
/o/ ه
/h, a, ə/ هٔ
/ə/ ی
/j, ai/ ی
/i/ ی
/e/ ی
/əi/ ئ
/ai/
دقّت کن تا خوب یاد بگیری! یهکم از زبان دری سختتره، امّا زود یاد میگیری؛ چون تو مزیّتت اینه که حدّاقل قادر به تکلّم به زبون خودمون هستی. هر چند مشکلاتی داری، امّا بقیّهش هم میتونی خوب یاد بگیری!»
با تعجّب گفت: «مگه زبان دری و پشتو با زبان ایرانی هماهنگ نیست؟ اونا که این همه حروف ندارن!»
گفتم: «زبان پشتو، چه از نظر واجشناسی و چه از نظر ساختمان دستوری با دیگر زبانهای ایرانی تفاوتهایی داره. این زبان رو به دو گروه غربی (یا جنوبغربی) و شرقی (یا شمالشرقی) تقسیم میکنن. گویش مهمّ گروه غربی، گویش قندهاریه و در گروه شرقی گویش پیشاوری اهمّیّت داره. اختلاف بین این دو گروه، هم در چگونگی ادای واژهها و هم در بعضـی نکتههای دستوریه. از جمله نام یا عنوان زبان که در قندهاری «پشتو» و در پیشاوری «پختو» تلفّظ میشه.»
بعدش هم شروع کردیم و با هم از اوّل حروف، اعداد، اسامی و... را
مرور کردیم.
باید اعتراف کنم که دختر عاشق و مستعدّی بود. خیلی خوب گوش میداد، تمرین میکرد و خسته نمیشد. حتّی معلوم بود که بعضـی چیزها را هم بلد هست و قبلاً مطالعه کرده است، چون میگفت و حتّی به من هم یادآوری مـیکرد. فـقـط همین را بگویم که اگر شاگردم بود، شاید بهترین دانشجوی دانشکدهام میشد.
اصرار داشت که وقتی همه خواب هستند با هم تمرین کنیم. دوست نداشت جلوی بقیّه با هم در این زمینهها حرفی بزنیم. من هم مراعاتش میکردم و حمل بر خجالتی بودنش در امر آموزش میکردم؛ چون معمولاً وقتی سنّ و سال کسـی بالا میرود از سؤال، پرس و جو و آموزش خجالت میکشد و شاید هم اصلاً دل ندهد.
امّا بهخاطر فشارهای آن روز، مرتّب منتظر بودم که زود تمامش کنیم. کسـی جز همان پیرمرد اسیر ایرانی بیدار نبود.
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «چه دلی داری تو! وسط این همه بدبختی، یاد چه چیزایی هستی و چی ازم میخوای؟!» گفت: «سمن! شروع کن
بعداز اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات آن پیرمرد نیاز داشتم، نیاز داشتم بشنوم و کمی یاد بابام بیفتم. یاد خوبیها، خدا و پاکیها بیفتم.
تا اینکه شروع کرد، اوّلش زمزمه بود. ماهدخت فهمید که از عمد صدایم را آرام کردم که صدای او را بشنوم. بهم گفت: «با منی؟ سمن! کجایی تو؟»
گفتم: «دیگه برای امروز بسه! بذار یهکم گوش بدم!»
مخالفتی نکرد. با هم گوش میدادیم. آن شب دعایی میخواند که بابام میگفت داداشم برایش گفته که سیّد حسن نصر الله از رهبر ایران شنیده است که هر روز این دعا را بخوانید و تکرار کنید:
میگفت: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَ صِدْقَ النِّيَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ وَ أَكْرِمْنَا بِالهُدَى وَ الاسْتِقَامَةِ وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ وَ اكْفُفْ أَيْدِيَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِيَانَةِ وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِيبَةِ وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِالزُّهْدِ وَ النَّصِيحَةِ وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِينَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِينَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِينَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ؛
خدايا! توفيق فرمانبرى و دورى از نافرمانى و درستى نهاد و شناخت واجبات را روزى ما بدار و ما را به هدايت و پايدارى گرامى دار و زبانمان را به راستگويى و حكمت استوار ساز و دلهايمان را از دانش و بينش پر كن و شكمهايمان را از حرام و شبهه پاك فرما و دستانمان را از ستم و دزدى بازدار و ديدگانمان را از ناپاكى و خيانت فرو بند و گوشهايمان را از شنيدن بيهوده و غيبت ببند و بر دانشمندانمان زهد و خيرخواهى و بر دانشآموزان تلاش و شوق و بر شنوندگان پيروى وپندآموزى و بر بيماران شفا و آرامش و بر مردگان مهر و رحمت!
وَ عَلَى مَشَايِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّكِينَةِ وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَيَاءِ وَ الْعِفَّةِ وَ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ وَ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّيرَةِ وَ بَارِكْ لِلْحُجَّاجِ وَ الزُّوَّارِ فِي الزَّادِ وَ النَّفَقَةِ وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ؛
و بر پيران متانت و آرامش و بر جوانان بازگشت و توبه و بر زنان حيا و پاكدامنى و بر ثروتمندان فروتنى و گشادگى و بر تنگدستان شكيبايی و قناعت و بر جنگجويان نصر و پيروزى و بر اسيران آزادى و راحتى و بر حاكمان دادگسترى و دلسوزى و بر زيردستان انصاف و خوشرفتارى تفضّل فرما و حاجيان و زيارتكنندگان را در زاد و خرجى بركت ده و آنچه را بر ايشان از حجّ و عمره واجب كردى توفيق اتمام عنايت كن به فضل و رحمتت اى مهربانترين مهربانان.»
وقتی به خودم آمدم، تمام صورتم خیس خیس شده بود. گریه میکردم نه برای درد و رنجم، نه برای چیزهای وحشتناکی که شنیده بودم؛ نمیدانم برای چه بود، فقط می¬فهمیدم که خیلی زلال بود... خیلی!
ادامه دارد..
@ayeha313