#سوال_کاربر
چرا با وجود استانهای محرومی چون سیستان و خوزستان که نیاز به کمک دارند بودجه کشور و مالیاتی که از ما گرفته میشود باید خرج کشورهای غزه و فلسطین و سوریه و لبنان شود؟!
🟢 پاسخ:
1⃣ بودجهی هر استان مشخص است و هیچ وقت بودجهی یک استان را به استان دیگر نمیدهند چه برسد بخواهند بودجه آن را به کشوری دیگر بدهند.
2⃣ بودجهی هر چیزی مشخص است مثلا بودجهی عمران و آبادی مشخص است، بودجه علمی و فرهنگی مشخص است، بودجه نظامی و دفاعی مشخص است و هیچگاه بودجه عمرانی و فرهنگی را صرف بودجه نظامی نمیکنند.
3⃣ هر کشوری برای دفاع از مرزهای خود در برابر دشمنان موجود و دشمنان احتمالی بودجهای را به عنوان بودجهی نظامی قرار میدهد؛
✔️ مثلا بودجهی نظامی آمریکا حدود ۸۰۰ میلیارد دلار است. و بودجهای نظامی چنین حدود ۲۹۳ میلیارد دلار است، هند حدود ۷۶ میلیارد دلار و عربستان حدود ۶۹ میلیارد دلار و روسیه حدود ۶۵ میلیارد دلار و اسرائیل حدود ۲۵ میلیارد دلار و ترکیه حدود ۱۸ میلیارد دلار برای نظامی و دفاعی خود بودجه قرار دادهاند. در حالی که کشور ایران بودجهای که برای قسمت نظامی و دفاعی خود قرار داده است حدود ۶ و نیم میلیارد دلار است که تقریبا ۶ درصد از بودجهی کل کشور است. [1]
4⃣ این بودجهی نظامی و دفاعی گاهی صرف ساخت موشک و سلاح میشود و گاهی صرف خرید علم و دانش برای مسائل دفاعی میشود و گاهی هم صرف کمک به کشورهایی میشود که همپیمان شما هستند و آنها برای شما با دشمنانتان در مرزهای دور میجنگند.
5⃣ حال خوب است شما با دشمن هایتان در کشور خودتان بجنگید و هم هزینهی سلاح بدهید، هم نیروهای خود را خرج کنید، هم زیرساختهای کشور خود را به خطر بندازید؟! یا اینکه در خارج از مرزهای کشور خود با نیروهای کشورهای دیگر بجنگید و فقط شما هزینهی جنگ را بدهید و زیر ساختهای کشور خودت هم در امان باشد؟! کدام بهتر است؟!
✔️ مسلما این بهتر است که شما فقط هزینهی بدهید و در بیرون مرزهای شما با دشمنان شما بجنگند.
6⃣ آن بودجهای که به کشورهای فلسطین و سوریه و لبنان داده میشود در واقع از بودجهی نظامی و دفاعی است زیرا این یک نوع دفاع از کشور است و هیچگاه بودجههای فرهنگی و عمرانی کشور را خرج این کارها نمیکنند.
7⃣ در تمام کشورها اصل بر منافع طرفینی است، یعنی هر کشوری بنابر منافع خودش با کشورهای دیگر تعامل و همکاری میکند و تا زمانی که کشورها منافع هم را حفظ کنند با هم تعامل میکنند. کشور ما هم از این قانون پیروی میکند.
8⃣ تعامل ما با تمام کشورها بر اساس منافع است یا این منافع ملی است یا عقیدهای است مثلا ما با کشورهای اسلامی تعاملاتمان بر اساس منافع عقیدهای و ملی است و با کشورهای غیر اسلامی بر اساس منافع ملی است.
9⃣ وقتی کشور ما به کشورهایی مثل فلسطین و سوریه و لبنان کمک میکند مسلما در برابر این کمک از آنها هم امتیازاتی خواهد گرفت شاید در زمانی که در حال جنگ و درگیری باشند نتوانند امتیازاتی به ایران بدهند ولی بعد از جنگ امتیازاتی خواهند داد؛
✔️ مثل سوریه که بعد از پیروزی در جنگ با داعش سرمایهگذاری و ساخت بناهای خراب شدهی خود را فقط به ایران و روسیه واگذار کرد و این درآمدزایی و ارزآوری برای ایران است.
✔️ یا زمانی که ایران در جنگ با صدام بود تنها کشوری که به ایران کمک کرد و درِ انبار مهماتش را به روی ایران باز کرد همین سوریه بود. پس کمک به این کشورها یا جبران کمکهای قبل آنان است یا در آینده آنان جبران خواهند کرد.
🔟 علاوه بر همهی اینها خیلی از این کمکها مردمی و توسط نیروهای بشردوستانه و هلالاحمر جمعآوری میشود و به مردم مظلوم #فلسطین و #غزه کمک میشود.
🌐 منابع:
[1]ـ سایت خبرآنلاین، مقایسه بودجه نظامی ایران با اعراب و اسرائیل، ۲۳ شهریور ۱۴۰۱. و مقاله فهرست کشورها بر پایه هزینههای نظامی نمیکنند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
(وبالامارة مش عارفة نوم با وجود اینا من نمیتونم بخوابم ولا انا عارفة کم و لا انا فاهمة لیه نمیدونم چ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_دوم
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم برمیگردم و به زودی میتوانم خانوادهام را ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریهام بگیرد که جلوی خودم را گرفتم.
تا نشستیم و کمربندمان را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده است. خودم هم یککم سرگیجه داشتم ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود.
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با کمی بیحالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشهها، امّا هر وقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و گردنم تیر میکشه!»
تا گفت گردنم تیر میکشد، یاد مسائل پرواز قبلیمان افتادم.
خیلی عادّی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه! امّا گردنت چرا؟ کجای گردنت تیر میکشه؟!»
چشمانم به دستانش بود. آرام بالا آورد و نقطهای از گردنش را نشان داد و گفت: «اینجا! دقیقاً اینجا! حتّی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقاً دستش را همانجا گذاشت که آن خانم آرام دست کشید و چک کرد.
دستم را بردم و روی دستش گذاشتم. گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره! جای خاصّی نیست، یهکم زیر فَکّم!»
دست کشیدم. یککم دقیقتر نگاهش کردم، داشتم جای غیرطبیعی بودن بخش کوچکی از پوست آن منطقه را زیر انگشتانم حس میکردم، جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاصّ و قدیمی است.
همینطور که آرام دست میکشیدم گفتم: «آخی! عزیزم! چند وقته اینطوری؟»
گفت: «نمیدونم، خیلی وقته. گاهی وقتا حتّی نمیذاره نفس بکشم. اون شب که تو زندان بودیم، یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم آمد، همه صحنهها از جلوی چشمانم رد شد.
گفتم: «آرهآره! خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه؛ چون یکی از زانوهاش رو همینجا گذاشته بود و داشت گردنمو میشکست!»
گفتم: «ینی قبلاز اون مشکل تنفّسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
کمی فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم، نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعداز حمله وحشیانه اون شب، جابهجا شده!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی مثلاً؟ استخونات؟»
یک نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم، هیچی!»
پروازمان شروع شد. رفتیم آسمان!
من چشمانم را بستم، خسته بودم. مقاومتی نکردم و راحت خوابیدم.
وسطهای خواب بودنم، هست یکمرتبه آدم سرش را جابهجا میکند و یک لحظه چشمش اطرافش را میبیند، دقیقاً همانطوری شدم.
حالا خوب گوش بدهید که چه شد!
2ثانیه چشمانم دید که در دستهای ماهدخت چیزی است و آرام با آن ور میرود. بعدش فوراً چشمانم بسته شد، امّا مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چه هست که دستش است. حریف مغزم نشدم که ناگهان صدای بسیار آرام ماهدخت را شنیدم که گفت: «سمن! بیداری؟»
چیزی نگفتم. مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بهخاطر همین یکی دو بار که پرسید و من هم چیزی نگفتم، دیگر شک نکرد و ساکت شد.
نبضم بالا رفته بود. همهش فکر میکردم تا چشمم را کمی باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که با چشمانش شدیداً بهم زل زده و سکوت الانش هم ترفندش است که مچ مرا بگیرد! بهخاطر همین ترسیدم که آن لحظه چشمم را باز کنم.
یکی دو دقیقه صبر کردم. لحظات هیجانانگیزی بود! میخواستم مچش را بگیرم، میخواستم به او بفهمانم که میدانم نمیتواند به عشقش فکر نکند و میدانم که با او در ارتباط است. باید تنفّسم را کنترل میکردم که با وجود هیجان بالا، امّا صدای خورخور خوابیدن همیشگیام را بدهد.
مژههایم اینقدر بلند است که وقتی میخوابم، مثل این است که مژههایم در هم تنیده شده است و میخواهی از بین یک صحرای علفزار و از زیر تاریکی خاک، همهچیز را کنار بزنی و به نور خورشید برسی!
خیلی آرام؛ یعنی خیلیخیلی آرام... مژههایم را اینور و آنور کردم تا کمی نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبر است. وای از آن لحظه! وای از هیجانش! وای از چیزهایی که دیدم و خواندم!
دیدم یک گوشی خاص روی صندلیاش گذاشته و آرام با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکند.
آن گوشی را هیچوقت در دستش ندیده بودم! من که ادّعایم میشد از جیکوپوکش خبر داشتم و حتّی دو سه بار تمام وسایلش را چک کرده بودم، امّا تا آن لحظه به آن گوشی نرسیده بودم. معلوم بود که دارد چت میکند. داشت قلبم میآمد توی حلقم! نمیدانید آن لحظه چه بر من گذشت.
یککم بیشتر مژههایم را باز کردم، امّا جوری که اگر کسی میدید فکر نمیکرد که دارم میبینم.
وسطهای مکالمهاش بود. نوشتههایی که در ذهنم مانده، اینهاست:
- من شک دارم! شما مطمئنّی؟
- بله، شک نکن.
- از کجا اینقدر مطمئنّین؟
- ما اونجا بودیم.
- ینی شاهد ماجرا بودی و کاری نکردین؟
- اینا دیگه به شما ربطی نداره
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_دوم سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم بر
- چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادین؟!
- مثلاً باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر میشدیم؟
- چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم...
- نه! ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید.
- ینی اینقدر نزدیکن که باهاشون درگیر شدین؟
- بله متأسّفانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم.
- ینی چی با خودم؟ پس اون موقع تا حالا داشتین با کدوم سگ ارتباط میگرفتین؟
- لطفاً مؤدّب باشین! مشکل همینجا بود. بخش سایبر دشمن بسیار فعّال و زرنگه! تمام پیامها و تماسهای ماهواره ما رو از رو زمین میگرفتن و میزدن!
- ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟
- به احـتـمال قوی! دشمن فقط وقتی رو زمین هسـت مـیتونه ارتباط ماهـوارهای ما رو بزنه؛ بهخاطر تحریمایی که داشتن از قابلیّت فضا برخوردار نیستن!
- خب الان تکلیف چیه؟
- مقامات معتقدن که باید تمومش کرد، برگردین!
- زده به سرتون؟ چی دارین میگین؟ اگه اینجوری باشه که میگی، ما همین الانش هم تو دهن گرگیم! اصلاً باشه، برمیگردیم! میشه بگی چطوری؟
- نمیدونم. دیگه صلاح نیست مکالمهمون طولانیتر از این بشه!
- وایسا ببینم! کدوم گوری میخوای بری آشغال؟ بین دندونای گرگ گیرم انداختین و اونوقت میگی نمیدونم؟! پس منو لینک کن به کسی که بدونه.
- آروم باش!
- چطوری؟ لابد با گوش دادن به آهنگ و خوردن قهوه! آره؟
- نمیدونم، پایان مکالمه!
- من ادامه میدم! از اینا که کمتر نیستم! به سازمان بگو فلانی گفته من ادامه میدم، بگو آلفا رو بفرستن منو شکار کنه و برگردونن!
بعدش تا دو سه دقیقه چیزی ننوشت و چیزی نوشته نشد. تا اینکه صفحه گوشیاش خاموش شد.
بعداز دو سه دقیقه رفت سراغ گوشیاش و با اثر انگشت بازش کرد.
نوشت: «باشه، برمیگردم! من نباید احساسی برخورد میکردم. اصلاً بلد نیستم احساسی رفتار کنم، ببخشید که تند رفتم. گوش به فرمانم که برگردم!»
تایپینگ بالای صفحهاش نوشت، تا اینکه این متن نوشته شد: «همیشه اونجوری نمیشه که من و تو میخوایم. تصمیم درستی گرفتی! بهمحض دریافت دستور بازگشت، بهت ابلاغ میکنم. ضمناً اگه لازم باشه بَرِت گردونیم، آلفا و بتا لازم نیست. خودم زحمتشو میکشم!»
واقعاً گیج شده بودم، اصلاً از آن مکالمات سر در نمیآوردم! تمام هنرم این بود که نگذارم بفهمد که بیدارم.
🌱آیه های زندگی🌱
- چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادین؟! - مثلاً باید چه غلطی میکردی
همچنان بیحرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژههایم داشتم دید میزدم. قبلاز اینکه گوشیاش را خاموش کند، فوراً به قسمت بالای آن صفحه زل زدم تا ببینم اسم آن مخاطب کی هست؛ فقط دیدم نوشته است: «دسترسی اوّل»! دیگر چیزی متوجّه نشدم و گوشیاش را خاموش و مخفی کرد.
حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یک دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگر میدانستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارند ما را میپایند و حواسشان حسابی به ما هست و همین مرا نگرانتر میکرد! آن هم منی که وقتی میفـهـمـیدم یـک نـفر یـا یک پسری دارد به من دقّت مـیکند، میشـدم خـنـگول و حسابی دست و پایم را گم میکردم.
تا اینکه موقع پذیرایی شد.
اصلاً نمیتوانم این صحنهها را نگویم. چرا که تازه داشت گوشی دستم میآمد که کجا هستم و وسط چه معرکهای گیر کردهام؟ تازه ماهدخت به آن مخاطبش گفته بود که وسط یک مشت گرگ گیر کرده است! دیگر من باید چه میگفتم که حتّی نمیدانستم چه خبر است و چه کسانی اطرافم هستند و چه در انتظارم است.
همین که در بین آدمهای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشان مشغولند و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل آن طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشد که بتوانید حتّی تصوّرش کنید! حالا هر چقدر هم من بتوانم قشنگ شرحش بدهم و دقیق تعریف کنم.
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیرد که مثلاً من بیدار و متوجّه شدم. یک خمیازه، یک قد، مالیدن چشمها، دیدن پذیرایی مفصّل و ...
هنوز دو سه ساعت دیگر فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلاً چشم رو هم نذاشتی، یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده؟ گردنت تیر نمیکشه؟»
گفت: «نه، بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اوّل عمرم روی این ادبیّات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حسّاس بودم و میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکردهام جلوی چشمانم میآمد و ضربان قلبم بالا میرفت.
گفتم: «آره! اصلاً وایسا ببینم! مگه تا حالا...»
جملهام را قطع کرد و گفت: «نه، نه! تا حالا دروغ ازت نشنیدم. هر چند مثل خودم دختر مرموزی هستی، امّا نه، تا حالا دروغ ازت نشنیدم. شایدم گفتی، امّا من خبر ندارم.»
گفتم: «خیییلی بدجنسی! خب حالا. بگو!»
گفت: «اصلاً ولش کن. مهم نیست!»
گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم.»
گفت: «چرا تو اینقدر راحت با همهچی کنار میای؟ خیلی برام عجیبه! کتکت زدن در حدّ مرگ! انفرادی کشیدیم، جابجا شدیم، اسرائیل رفتیم، کلی پستی و بلندی گذروندیم. دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم، امّا تو حتّی برنگشتی به پشتسرت نگاه کنی! با اینکه هرکسی جای تو بود تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میفتاد کنج لجنخونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راحت با همهچی کنار میای؟»
خب سؤالی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. سؤالش دقیقاً مثل سؤال بازجوهایی بود که عمری با متّهمشان زندگی کردهاند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبان متّهم بیرون بکشند.
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم و او هم منتظر جوابش!
تا اینکه یک نقشهای به سرم زد.
گفتم: «مگه تو، توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه عذاب و ناراحتی تو درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چی میگذره؟»
گفت: «خب بگو برام!»
گفتم: «تو اینقدر سرت گرم مؤسّسه، کلاسا و دوستای ایرانیت و بقیّه بود که حتّی نفهمیدی من چه شبا با گریه خوابیدم! حتّی یه بار نشد بیای کتابخونه دنبالم! حتّی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون، امّا با صورت تمیز میام خونه. از بس گریه می¬کردم، پیاده میومدم که گریههام تموم بشه!»
گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی به هم نزدیک بودیم.»
گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که تو یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف. نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم نه از یه جنسیت! من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلاً از تو هیچی نمیدونم. حتّی حقّ سؤال کردن هم ندارم. اونوقت توقّع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریبه که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!»
گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟»
گفتم: «نشنیدی چی گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حسّ فضولی و کنجکاویم رو درباره تو ارضا کنم وگرنه واسه هرکی بشینی قصّه اون آزمایشگاه و خوکدونی رو تعریف کنی و بعدشم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن و ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقّع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»
گفت: «اوه! چه دل پری داری تو! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟
🌱آیه های زندگی🌱
همچنان بیحرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژههایم داشتم دید میزدم. قبلاز اینکه گوشیاش را خاموش ک
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چهکاره هستی! امّا عقلم میگه که به گندهها وصلی! وصل هستی که اینقدر آرامش داری و تنها دردت اینه که گردنت تیر میکشه و اذیّت میشی، نه مثل من درد همه عالم و دنیا رو سرت باشه! فقط الان یه سؤال ازت دارم! فقط یه سؤال!»
گفت: «بگو!»
گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»
یککم جدّیتر شد و گفت: «باشه! این بار هر چی بود جواب میدم.»
گفتم: «الان داری میای افغانستان چیکار؟!»
سکوت کرد و به چشمانم زل زد. از نگاه اینجوریاش وحشت داشتم، امّا من هم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم.
گفتم: «میشنوم!»
گفت: «مأموریّت دارم!»
گفتم: «خب، آفرین! روراست باش. من که نمیخوام بخورمت! بیشتر برام توضیح بده.»
گفت: «باید چند نفرو ببینم، باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم. همین.»
گفتم: «قطعاً ملّت بدبخت و توده مردم نیستن. میشه بگی کیا؟»
گفت: «فعلاً خودمم نمیدونم، بعداً بهم می¬گن.»
گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟»
گفت: «قرار شد فقط یه سؤال بپرسی.»
گفتم: «همهش در راستای همدیگهست، همهش یکیه!»
گفت: «واسه اسرائیل!»
گفتم: «میدونم. واسه کجاش؟ موساد؟»
گفت: « تو نمیدونی. یه اداره خاصّیه، کارای امور بینالملل دستشه!»
گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟»
لبخندی زد و گفت: «نه! کارم تبادل اطّلاعاته.»
گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟»
گفت: «نه بابا! جاسوس که با کسی حرف نمیزنه؛ جاسوس که اینقدر قشنگ آمار به دوستش نمیده؛ من خبرنگار ویژه هستم، قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا...»
با یک جوری که؛ یعنی به من چه، گفتم: «موفّق باشی!»
گفت: «وا! من جدّی و صادقانه گفتم؛ ینی چی موفّق باشی؟»
گفتم: «ما چطوری از زندون آزاد شدیم؟ بگو و خلاصم کن! نذار این همه شکّ و سؤال با خودم اینور و اونور بکشم.»
گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!»
گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسـی عشقش رو بفرسته زندان، اونم نه هر زندانی، وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!»
گفت: «من دو تا کار داشتم. یکیش نیاز به تعمیر داشتم! بدنم مشکلاتی داشت که اونجا میتونستن رو بدنم کار کنن و درست بشم. فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی. دوّمیش هم این بود که تو رو انتخاب کنم تا مأموریّت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم.»
گفتم: «همهچیز به نظرم احمقانه و کودکانـه مـیاد! مـن الان بـایـد بـاور کنم که تو مریض باشی، امّا دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت رو وسط اون خوک¬دونی پیدا کرده باشی؟»
گفت: «اوّلاً من نگفتم مریض بودم. ثانیاً قرار نبود تو با من بیای. قرار بود بعداز آزادیمون تو راه خودت رو بری و منم راه خودم رو! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و تو سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!»
همهچیز در صحبتهای ماهدخت علیالظّاهر درست بود، امّا دل من چرکین و کثیف بود! جوری همهچیز درست به نظر میرسید که فکر کردم من تمام آن مدّت الکی شک کردم و دارم برای خودم توهّم توطئه میچینم.
در ادامه حرفهای دیگری زدیم، کمی میوه خوردیم و به سفرمان ادامه دادیم.
گاهی اینقدر همهچیز درست و سر جایش است که باید به همهاش شک کرد!
رمان #نه
ادامه دارد...
@ayeha313
#ایرانشناسی
نام مکان: #مسجد_شیخ_لطف_الله
کاربری: مذهبی
دیرینگی: صفویه
بانی اثر: استاد اصفهانی
شمارهٔ ثبت:۱۰۵
تاریخ ثبت ملی: ۱۵ دی ۱۳۱۰
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #مسجد_شیخ_لطف_الله کاربری: مذهبی دیرینگی: صفویه بانی اثر: استاد اصفهانی شمار
مسجد شیخ لطفالله یک اثر معماری منحصر به فرد است که در اصفهان واقع شده و جزء میراث جهانی یونسکو است. این مسجد در دوران صفویه در اوایل قرن هفدهم میلادی (ساخته شده در ۱۶۱۹–۱۶۰۲ میلادی _ در زمان شاه عباس بزرگ) ساخته شد. مسجد شیخ لطفالله به دلیل طراحی منحصر به فرد و پیچیده اش شناخته شده است و آن را به یک جاذبه دیدنی تبدیل کرده است. این مسجد که در مقابل عمارت عالیقاپو و همسایگی مسجد شاه قرار دارد، به نام شیخ لطفالله عاملی اصفهانی از علمای برجسته آن زمان نامگذاری شده است. مسجد شیخ لطفالله در ضلع شرقی میدان نقش جهان که یکی از بزرگترین میدانهای جهان است، قرار دارد. یکی از بارزترین ویژگیهای مسجد شیخ لطفالله گنبد آن است که برخلاف بسیاری از مساجد دیگر مناره ندارد. این بنا با الگوی کاشی کاری خاص آراسته شده است و با بازتاب نور خورشید از کاشیها، جلوه ای ویژه ایجاد میکند. کاشی کاریهای معرق در نمای بیرونی مسجد بسیار دقیق است و مهارت مخصوصی در طراحی و ساخت آنها به کار برده شده است. نمازخانه اصلی دارای محراب کاشی کاری شده پیچیده و رنگارنگ است که جهت مکه (قبله) را نشان میدهد. دیوارهای مسجد با نقوش گل و خطاطی ظریف پوشیده شده است. سقف با نقوشی ظریف و هنرمندانه ساخته شده است. بازتاب صدا در مسجد شیخ لطفالله معماری ویژه این بنا را معرفی میکند. اگر در یک نقطه خاص در یک طرف مسجد بایستید، صدای شما به وضوح از طرف مقابل حتی در با زمزمه ای آرام شنیده میشود. این مکان برای تجلیل شیخ لطفالله مَیسی بنا گردیده و سالانه گردشگران زیادی را جذب خود میکند
@ayeha313