💠 سجده با پیشانی باندپیچی شده
💬پرسش
اینجانب به ناچار پیشانی را باندپیچی کردهام، و باز کردن آن هم برایم مشقّت دارد. وظیفه من برای سجده چیست؟
✅پاسخ
به یکی از دو طرف پیشانی، سجده کند و اگر ممکن نباشد، چانه را روی مهر گذاشته و اگر این هم ممکن نباشد، به هر جایی از صورت یا جلوی سر، به طوری که حالت سجده داشته باشد، سجده کند.
📚پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
#پرسش_کاربر
آیا روایت صحیحه ای در مورد شهیده بودن حضرت زهرا سلام الله علیها در منابع شیعی وجود دارد؟
✍️ پاسخ:
اصل شهادت حضرت فاطمه الزهراء سلام الله علیها از امور ثابت و قطعی تاریخ می باشد که بر مبنای نقل ها و روایات و اخبار به تواتر و قطعیت می رسد و از همین رو نیازی به سیر در اسناد اخبار و مرویات کتب روایی و تاریخی برای اثبات چنین امری نداریم اما در این مطلب، به یکی از روایات معتبر و صریح الدلاله در اثبات شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها اشاره می شود:
در روایتی با سند صحیح در اصول کافی آمده است:
مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنِ الْعَمْرَکِیِّ بْنِ عَلِیٍّ عَنْ عَلِیِّ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَخِیهِ أَبِی الْحَسَنِ ع قَالَ: إِنَّ فَاطِمَهَ ع صِدِّیقَهٌ شَهِیدَهٌ
الکافی،ج۲،ص۴۸۹و۴۹۰،ح۳
امام کاظم علیه السلام می فرمایند : فاطمه سلتم سلام الله علیها، صدیقه ی شهیده است.
سند روایت:
سند این روایت صحیح است و علمای بسیاری نیز آن را تصحیح کرده و معتبر شمرده اند.
فرزند شهید ثانی (ابومنصور حسن بن زین الدین عاملی – متوفی ۱۰۱۱هـــ) این حدیث را در کتاب ”منتقی الجمان” آورده و شرط کرده که صرفا احادیث صحیح و حسن را در این کتاب نقل می کند.
منتقى الجمان،ج۱،ص۲۲۴
مجلسی اول (محمد تقی مجلسی – متوفی ۱۰۷۰ هـــ) در روضه المتقین می نویسد:
و فی الصحیح عن علی بن جعفر عن أخیه أبی الحسن علیه السلام قال: إن فاطمه صدیقه شهیده.
روضه المتقین،ج۵،ص۳۴۲ ط کوشانپور
مجلسی دوم (محمد باقر مجلسی – متوفی ۱۱۱۰هـــ) می نویسد:
الحدیث الثانی صحیح.
مرآه العقول،ج۵،ص۳۱۵ ط دار الکتب الاسلامی
@ayeha313
✅ایام_فاطمیه
💢چرا محل دفن و زمان شهادت حضرت زهرا در بین مسلمین پنهان است؟ چرا ائمه اطهار شیعه این موضوع را اشکار نکردند تا ما هم بدانیم؟
پاسخ:
✅ با مخفي نگه داشتن قبر حضرت اين پرسش در اذهان عمومي به وجود مي آورد كه چرا قبر دختر و تنها باقيمانده و يادگار پيامبر اسلام(ص) با آن عظمت مخفي باشد؟ مگر چه ستمي بر او روا داشته شده است؟ دانشمند ارجمند جعفر شهيدي مي نويسد ... به هر حال پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر ناخشنود بودن او را از كساني چند نشان مي دهد و پيداست كه او (فاطمه زهرا(س) مي خواسته است با اين كار آن ناخشنودي را آشكار سازد..
مرحوم شيخ صدوق در علت دفن شبانه آن حضرت مىنويسد:
عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ أَبِيهِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام لِأَيِّ عِلَّةٍ دُفِنَتْ فَاطِمَةُ (عليها السلام) بِاللَّيْلِ وَ لَمْ تُدْفَنْ بِالنَّهَارِ قَالَ لِأَنَّهَا أَوْصَتْ أَنْ لا يُصَلِّيَ عَلَيْهَا رِجَالٌ [الرَّجُلانِ].
علي بن ابوحمزه از امام صادق عليه السلام پرسيد: چرا فاطمه را شب دفن كردند نه روز؟ فرمود: فاطمه سلام الله عليها وصيت كرده بود تا در شب وى را دفن كنند تاان دونفر ( ابوبكر و عمر)یاانان بر جنازه آن حضرت نماز نخوانند.
صاحب مدارك:
إنّ سبب خفاء قبرها (ع) ما رواه المخالف والمؤالف من أنها (ع) أوصت إلى أمير المؤمنين (ع) أن يدفنها ليلا لئلا يصلي عليها من آذاها ومنعها ميراثها من أبيها (ص).
علت مخفى بودن محل دفن فاطمه سلام الله عليها آن گونه كه مخالف و موافق نقل كردهاند اين است كه آن حضرت به اميرمؤمنان(ع)سفارش كرد تا او را شبانه دفن كند تا آنان كه او را اذيت كرده و از ارث پدرش محروم كرده بودند بر وى نماز نخوانند.
علت مخفي ماندن قبر آن حضرت را مي توان در امور زير خلاصه كرد:
1. اينكه، خود آن حضرت خواستند كه شبانه و مخفيانه، دفن شوند كه به تبع آن قبرشان مخفي بماند.
2. با توجه به محتواي وصيت ايشان در مورد دفن آن حضرت؛ مي توان گفت كه مي خواستند با اين كار، افكار عمومي را بيدار كرده و مردم را نسبت به ظلم حكام زمانشان نسبت به ايشان و علي(ع)، آگاه سازند، و لذا، این سوال را که چرا قبر حضرت فاطمه(س) مخفي ماند را براي هميشه در اذهان مردم زنده نگه دارند.
📚 زندگانی حضرت فاطمه (س) ص 165.
📚علل الشرايع، ج1، ص185،
📚 مدارك الأحكام في شرح شرائع الاسلام، ج 8، ص279،
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #عدالت نویسنده: #مایکل_سندل مترجم: حسن افشار
کتاب عدالت، اثری نوشته ی مایکل سندل است که اولین بار در سال 2008 به انتشار رسید. سندل در این کتاب تحسین شده، آموزه هایی کمیاب را در رابطه با تفکر درباره ی مسائل و چالش های پیچیده ی پیش روی ما در جوامع امروزی به مخاطبین ارائه می کند. کتاب عدالت، نام خود را به عنوان راهنمایی روشن و جذاب برای آن دسته از افرادی مطرح کرده که به دنبال یک گفتمان اجتماعی مستحکم تر و عاقلانه تر هستند. تبعیض مثبت، اتانازی، سقط جنین، خدمات عمومی، محدوده های اخلاقی بازارها؛ سندل در این اثر، ارتباطی میان سوالات اساسی فلسفه ی سیاسی و چالشی ترین مسائل روز برقرار می کند و نشان می دهد چگونه داشتن درکی قابل اطمینان تر از فلسفه می تواند به ما در فهم سیاست، اخلاقیات و حتی اعتقادات خودمان کمک کند.
@ayeha313
دلایل قطع شدن آنتن موبایل
مصالح ساختمانی
📱فولاد، بتن، آجرها و حتی شیشههای دوجداره میتونن سیگنالهای تلفن همراه رو قطع و ضعیف کنند.
مصرف بیشازحد باتری موبایل
📱تلفن همراه برای متصل شدن به برج سلولی انرژی زیادی مصرف میکنه، بنابراین وقتی که مصرف باتری زیاده، پیدا کردن سیگنال کار خیلی دشوارتری هست.
مناطق پرجمعیت
📱تو مکانهایی که افراد بهطور همزمان از تلفن همراه استفاده میکنن، سیگنال خیلی ضعیفه، چون تو نزدیکترین برج سلولی ترافیک زیاد هست.
قاب موبایل
📱قابهایفلزی یا قابهای ضخیم میتونن امواج رادیویی رو مسدود کنن و بر کیفیت سیگنال تأثیر بذارن.
روشهای تقویتکننده آنتن موبایل
📡 رفتن به سمت پنجره یا خرید آنتن تقویتکننده سیگنال برای استفاده تو خونه و محل کار
📡 خاموش کردن بلوتوث و جیپیاس، کاهش روشنایی صفحه و خاموش کردن اعلانهای موبایل
📡 دور شدن از مکانهای پرجمعیت
📡 درآوردن قاب تلفن همراه یا درآوردن سیمکارت و دوباره گذاشتنش
📡 بهروزرسانی نرمافزار و خاموش و روشن کردن حالت هواپیما
📡 تغییر دادههای تلفن همراه از گزینه3G به 4G و برعکس
#فناوری
@ayeha313
#فرزندداری
من تشنه توجهام
🔸اگه کودک توجه مثبت والدین و اطرافیان رو نبینه دست به جلب توجه منفی میزنه
🔹مثلا: وقتی مشغول بازی با خواهرشه اگه پدر و مادر بهش توجه نکنن و تشویق نشه برای جلب توجه منفی شروع به اذیت خواهرش میکنه
پس پدر و مادرای عزیز باید با تشویقهای بجا، احتمال تکرار کار مثبت فرزندتون رو بیشتر کنید...
کارهایی مثل:
نوازش، بوسه، بغل کردن
یا تشویق گفتاری:
آفرین به پسرم که مسواک میزنه باریکلا که با خواهرت بازی میکنی
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
وضو گرفتم و جاتون خالی یه حدیث کسا هم خوندم. عاشقشم... مخصوصا وقتی حضرت زهرا داره از بچه هاش میگه و
#حجره_پریا
قسمت31
وقتی با ملکوت 22 صحبتمون تموم شد، بسیار حیرون و سرگردون بودم. با اینکه نتایج خیلی مهمی هم از نظر پرونده خودمون به دست آورده بودیم و هم از نظر بین المللی و منطقه... اما سرم داشت میترکید. خستگی و کم خوابی هم پیوست کنین به لیست سردرگمی و چاق و چله شدن بیش از حد پرونده!
وقتی شرایطمو اینجوری دیدم، دیگه نمیدونستم باید برم دنبال عطا؟ برم دنبال قاتل امین؟ قاتل امین و شخصیت عطا با هم یکی هستند؟ الان دنبال سر نخ از س.میت باشم؟ تکلیف این دخترا که دارن تو شرایط خاص زندگی میکنند چیه؟ و هزار تا مسئله که به پیوست این مسائل، محتوای داغون هارد عطا هم که ازش ارتباط با سازمان های کثیف جاسوسی دنیا دراومد هم اضافه کنید!
از یه طرف هم خانمم زنگ میزد و میگفت بچه ها دیگه کم کم دارن ایجاد مزاحمت میکنن برای این خانما و میترسم به درس و بحثشون آسیب برسه ... با اینکه خیلی با اون خانما دوس شده بود و حتی براش درددل میکردن و باهاش رفیق شده بودن!
اون لحظه که همه این چیزا داشت توی ذهنم میگذشت، شرایط روحی خوبی نداشتم. حتی به ذهنم اومد که ممکنه اداره از عمد منو قاطی این پرونده کرده و از قبل، به زوایای مختلف این پرونده و پهناوری و تعدد موضوعاتش آگاه بوده و همه سناریوی قم و همایش را چید تا من بیام سر سفره این پرونده!
خلاصه حالم خوش نبود... گفتم که... کلا سر این پرونده، خیلی دست و پام را گم میکردم... با اینکه نتایج وحشتناک و تاریخی داشتیم کشف میکردیم اما ذوق نمیکردم... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟! خوش خوشانم نبود... ته دلم نگران بودم... نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ نمیدونستم باید چه مهره ای جا به جا کنم؟
جوری گیر کرده بودم که دلم میخواست برم حرم و یه دل سیر زیارت کنم اما شرایطش نداشتم... شاید سه چهار روز بود قم بودم اما همش یک ساعت نبود که بتونم تو حرم بشینم و زیارتنامه و جامعه کبیره بخونم! این منو خیلی آزار میداد... با اینکه میدونستم کاری که داریم انجام میدیدم، مورد عنایت خود بی بی بود که پرونده ما مراحل خوبی داشت سپری میکرد... اما...
صابر داشت میرفت یه سر به زن و بچش بزنه... یکی دیگه از بچه ها هم دوره ضمن خدمت داشت و باید خودشو به کلاسش میرسوند... یکی دیگه از بچه ها موند و من...
از ماشین پیاده شدم... بهش گفتم: «حواست باشه... دوربین یک و دو هم از سر و ته کوچه فعاله روی سیستم خودم... من یه دور بزنم و بیام...»
رفتم... گوشی و بیسیمم باهام بود... دم دمای مغرب بود... همینجوری کلی راه رفتم... قدم میزدم... کم کم از منطقه یازده دور شدم و رفتم به طرف میدون...
هوای خوبی بود... وقتی زندگی عادی مردم ... بچه هایی که با مامانشون داشتن راه میرفتن... خرید میکردن... شیطنت میکردن... کیف میکردم...
وقتی راه میرم و میبینم که کم کم صدای قرآن قبل از اذون میاد ... مردم به طرف مسجد حرکت میکنن ... یواش یواش شب میشه... تاریک میشه... یه کم هوا خنک تر میشه... دیدن این صحنه ها آرومترم میکرد...
رفتم به طرف مسجد... مسجدی اطراف همون میدون بود... وضو گرفتم... وقتی وارد صحن مسجد شدم، دیدم همون روحانی عالم سید خوشمزه امام جماعتشون هست... تا از دور همدیگه را دیدیدم، دست به سینه سلامشون کردم... یه لبخند و جمله «این باز اومد از زن دوم سوال کنه» تو قیافش موج میزد!
مردم اومدن و نماز مغرب شروع کرد...
الله اکبر سبحان الله...
سمع الله لمن حمده...
الله اکبر سبحان الله...
بحول الله ... تسبیحات اربعه...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته... إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيما ... تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها معادل هزار رکعت نماز مستحبی...
مشغول تسبیحات بودیم که صدای موج بیسیمم اومد... مدام صدای شاسی و قطع و وصل...
تعقیبات شروع شد... یا من ارجوه لکل خیر و آمن سخطه عند کل شر...
بازم صداش اومد... گفتم شاید دستش رفته روی شاسی ... اما ادامه داشت... یه کم غیر طبیعی بود... اما اهمیتی ندادم و قطعش کردم ...
یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه ...
دوباره اومد... ممتد هم بود... گفتم استغفرالله ربی و اتوب الیک... ینی چی؟ بازیش گرفته؟ از صحن مسجد اومدم تو حیاط ... باهاش ارتباط گرفتم اما جوابی دریافت نکردم... گفتم چیزی نیست و صلوات فرستادم و برگشتم سر جام...
یا ذا الجلال و الاکرام... یا ذا النعماء و الجود ... یا ذا المنّ و الطول... حرّم شیبتی علی النار...
داشت نماز دوم شروع میشد... یه تپش قلب ریز گرفتم... چون دوباره همون صدا اومد... اما اینبار یه کم واضحتر بود... میکرو هندزفری گذاشتم تو گوشم... وای صدای خر خر کردن میومد... گفتم یا قمر بنی هاشم...
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت31 وقتی با ملکوت 22 صحبتمون تموم شد، بسیار حیرون و سرگردون بودم. با اینکه نتایج خیلی
فقط اینو بگم که صداش هنوز تو گوشمه... مثل کسی بود که یه خار تو گلوش گیر کرده و داره به زور خر خر میکنه و سرفه های زورکی میکنه که بیاره بیرون...
نمیدونم چطوری کفشمو پوشیدم... اصلا کی از مسجد زدم بیرون... چطوری یه راه بیست دقیقه ای را در طول دو سه دقیقه با سرعت دویدم...
صدای خر خر کردنش قطع شد... صدای قلب منم باهاش قطع شد... هیچی نمیشنیدم... مثل مرده ای شده بودم که داره از غسالخونه فرار میکنه...
کم کم داشتم میرسیدم که به زور، صدای گوشیمو شنیدم... خانمم بود... فورا برداشتم و همونجوری که داشتم میدویدم گفتم: «خانمی دارم میام... آروم باشید ... الان میرسم...»
فقط شنیدم که صدای جیغ و فریاد میاد... خانمم با جیغ میگفت: «محمممممممدددد! تو رو به حضرت زهرا زود باش! دارن بچه ها را میکشن!» اینو گفت و قطع شد...
رسیدم...
از کنار ماشین مامورمون با سرعت رد شدم... همینجور که با سرعت زیاد میدویدم به طرف خونه پریا و اسلحم را داشتم توی همون سرعت، مسلح و آماده میکردم، فقط فرصت کردم که نگاه بندازم تو ماشین... یه نگاه... خیلی سریع... چی میدیدم؟! دیدم سرش افتاده و خم شده روی شونش و داره از گلوش خون میاد... چشماش هنوز باز بود و زل زده بود ته کوچه... نامردا میدونستن ما اونجاییم... اول گلوی مامور ما را زده بودند... حتی مهلتش نداده بودن که پیاده بشه... غافلگیرش کرده بودند...
رسیدم در خونه... دیدم سه چهار تا از همسایه ها جمع شدن... همهمه میکنن و میگن داره صدای جیغ و فریاد میاد... من با همون سرعت، نایستادم... فریاد زدم و گفتم برید کنار... دور بشید... اونا هم ترسیدن و از در فاصله گرفتن... با جفت لگد رفتم تو در ... در را شکستم و وارد شدم...
منتظر همین بودند... دالان در را بستن به رگبار... فقط خدا لطف کرد که بعد از لگدی که زدم، با کمر اومدم روی زمین... وگرنه به جای وسط پیشونی اون رگبارچی، من سوراخ سوراخ شده بودم... همون لحظه که خوردم زمین ، به محضی که دیدمش زدمش...
دیدم وسط حیاط، یکی ازدخترا خونی و مونی افتاده... مدام صدای جیغ و فریاد بچه هامم میاد...
یه نفر از در اتاق تا صدای شلیک شنیده بود اومد بیرون... دو تا نثار صورتش کردم... قبل از اینکه فرصت بکنه دقیق منو ببینه... خون کثیفش پاشید رو دیوار ...
من فقط یه صحنه یادمه... یادمه که دیدم سه نفر داخل اتاق ها هستن و دارن پیت نفتی را میریزن رو اسباب و وسایل دخترا... نسیم افتاده گوشه اتاق... پریا و خانمم هم با یه نفر از اون سه نفر درگیر هستن...
من دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی احساس سوختگی بدنم کردم و نقش زمین شدم ... صورتم رفت به طرف آسمون... دیدم یه تک تیرانداز پشت بوم ........ دیگه نفهمیدم چی شد...
چشمام باز بودا ... اما نمیشنیدم... توان حرکت نداشتم... فقط احساس کردم دو سه دقیقه بعدش یه آتیش بزرگ از اتاق داره میا بیرون... چشمام داشت بسته میشد... داشتن دونه دونه در میرفتن... خانمم یهو اومد بالا سرم... سر و صورتش خونی... نمیشنیدم... فقط یادمه بالای سرم، مدام دهنشو باز و بسته میکرد و به صورتش میزد...
دیگه به زور پلکام را نگه داشته بودم... بسته شده بود اما تقلا میکردم و از لای مژه هام میدیدم که پریا با یکیشون درگیره... اونا میخوان یکی را ببرن اما پریا با چاقوی آشپزخونه... دیگه هیچی یادم نیست ...
ادامه دارد...
@ayeha313
#خانه داری
#مهدویت
#ازدواج
#روانشناسی
#مذهبی
https://harfeto.timefriend.net/17180058032928
لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #شیروان_دره_سی استان: آذربایجان غربی شهر: ارومیه
🔻"شیروان دره سی"
🔹تو مشگین شهرِ استان اردبیل و توی دامنهی کوه سبلان، درهای سحرآمیز وجود داره به اسم "شیروان دره سی". درهای بزرگ با تندیسهایی که مثل بدن انسانه.
🔸این مکان محل نبرد و کشته شدن شیخ حیدر صفوی تو جنگ با شیروان شاه بوده.
📌جالبه بدونید که طول این دره حدود ۴۰ کیلومتره.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
فقط اینو بگم که صداش هنوز تو گوشمه... مثل کسی بود که یه خار تو گلوش گیر کرده و داره به زور خر خر میک
#حجره_پریا
قسمت32
چشممو توی ماشین آمبولانس باز کردم... فقط من روی تخت خوابیده بودم... خانمم بالای سرم گریه میکرد و حدیث کسا میخوند... یه نفرم دم در آمبولانس نشسته بود و داشت خیلی ریلکس با گوشیش ور میرفت!
اومدم بلند شم که دیدم تمام بدنم درد میکنه... نتونستم و افتادم رو تخت ... با کلمات تقطیع شده و یه کم خسته به خانمم گفتم: «شماها خوبین؟ همه خوبن؟ کو بچه ها؟ کو دخترا؟»
خانمم اشکشو پاک کرد و گفت: «به هوش اومدی؟! الهی شکر! استراحت کن محمد جان...»
ابروهامو گره کردم و گفتم: «درست جوابمو بده! پرسیدم همه حالشون خوبه؟»
خانمم سرش انداخت پایین و گفت: «نمیدونم... تا جایی که من دیدم......»
اون آقایی که سرش تو گوشیش بود، یهو حرفای خانممو قطع کرد و گفت: «نه! همه حالشون بده! ولی تقصیر شما نیست... الان لطفا شما به فکر سلامتی خودتون باشید... بچه ها پیگیرن... ادعا نمیکنم شرایط در کنترل ماست اما از دستمون کنده هم نشده... اگر حالتون خوبه و دکتر هم تایید بکنه که براتون مشکلی نداره، با هم میریم دنبالشون!»
با تعجب بهش گفتم: «شما را به جا نمیارم!»
دیدم چیزی نگفت و دوباره رفت تو گوشیش... فهمیدم که جلوی خانمم نمیخواد چیزی بگه... منم دیگه نپرسیدم...
گفتم اگه دکتر تو ماشین هست، لطفا بگید همین الان بیاد... فکر کنم بتونم حرکت کنم و مشکلی نداشته باشم... راستی من چرا زخم و زیلی نیستم؟! مگه تک تیرانداز منو نزد؟!!!
همون آقاهه با بیسیم گفت بایستید... ماشین از حرکت ایستاد... دکتر اومد داخل و یه چکاپ سردستی کرد... گفت: مشکلی نیست... میتونید تشریف ببرید اما لطفا ندوید و کارهای سنگین نکنید... حتما آبمیوه و چیزایی که قند داره مصرف کنید که فشارتون نیفته و بتونید سر پا باشید...
سریع پیاده شدم ... سرم گیج بود اما اینقدر نبود که نتونم تحمل کنم... یه شکلات مخصوص بهم دادن و گفتن بخور... چند تا حرکت ساده و نرمش کردم... اسلحه و تجهیزاتمو بهم دادند...
به خانمم گفتم: «برو پیش بچه ها... فعلا هم باهام تماس نگیر تا بهت خبر بدم... یکی از خانمای سازمان، تو را میبره یه جای امن... لطفا به کسی هم زنگ نزن و به کسی هیچی نگو... ینی کسی نفهمه که چه اتفاقی افتاده... برو...»
سه چهار نفر بودیم... نشستیم تو ماشین... گفتم: «یکی نمیخواد بگه چه اتفاقی افتاده؟! الان باید چیکار کنیم؟!»
همون آقاهه گفت: «دخترا زنده هستن...»
تا اینو شنیدم زیر لب گفتم: «الحمدلله... الهی شکر...»
ادامه داد: «یکیشون زخمی شده اما جای نگرانی نیست... زخم تیر نبوده... ضربه محکمی به کتفش خورده ... همین حالا با بیمارستانش تماس داشتم...»
منظورش زهرا بود...
گفت: «یکیشون هم توی اتاق بیهوش افتاده بوده... هنوز علت بیهوش بودنشو نمیدونم... اما دارن بررسی میکنن... اونم حالش بد نیست... منتظریم به هوش بیاد...»
نسیم... یادمه که نسیم بیهوش افتاده بود گوشه اتاق... بعدش فهمیدیدم که کار خدا بوده که اون بیهوش بیفته و بسیاری از صحنه ها را نبینه...
بعدش سکوت کرد... نگاش کردم و گفتم: «ادامه بدید... دنبالش... بقیشون چی شدند؟!»
با حالت بی حوصله ها گفت: «یکیشون گرفتار حریق شده بود... یه کم درصد سوختگیش بالاست... اما ... ینی امیدوارم... مشکلی پیش نیاد...»
برقم گرفت تا اینو شنیدم... گفتم: «یا فاطمه زهرا... کدومشون؟ اسمش چیه؟!»
گفت: «همون دختره بود که با یه نفر رابطه داشت... بهش میگفت داداش... چی بود اسمش؟!»
با دلهره و بلند گفتم: «یگانه!! ... یگانه؟!»
گفت: «آره فکر کنم... باید خودش باشه...امیدوارم جراحت صورت و گوشش... لا اله الا الله... دختره بنده خدا... سوختگی چهره برای دخترا خیلی سخته... حالا چیزی معلوم نیست... اما امیدوارم بهتر بشه...»
حالم داشت بد میشد... سرم تیر کشید... خیلی نگرانش شدم... حالا درسته کار اشتباهی انجام داده بود... ولی دختر شجاع و اهل علم و ... حیفه دختر مردم ... اونم با آتیش... سوختن... خدا نیاره اون روز...
با ناراحتی گفتم: «بقیشون... بقیشون چی شدن؟ هاجر... پریا... پریا چی شد؟!»
گفت: «تروریست ها میخواستن هاجرو با خودشون ببرن... که با مقاومت هاجر و حمله پریا مواجه شدن... وقتی دیدن کیف لب تاپ گردن پریاست و اونو محکم گرفته... به پریا حمله میکنن... خلاصه ... متاسفانه... الان دوتا از دخترا ... هاجر و پریا ... دست اونا اسیرن...»
خیلی وحشتناک بود... گفتم: «اسیر؟!! ینی الان اون دو تا دختر دست اونا اسیرن؟! چی میخوان؟! از جون اون دخترا چی میخوان؟! اونا که خیلی راحت میتونن با یه ویروس ساده، لب تاپ و هارد هاجر را نابود کنن! دیگه اطلاعات عطا هم چیز خاصی برای اونا فکر نکنم تلقی بشه! پس چیه ماجرا؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت32 چشممو توی ماشین آمبولانس باز کردم... فقط من روی تخت خوابیده بودم... خانمم بالای
گفت: «اطلاعات سیستم عطا که هاجر هکش کرده، خیلی هم ضایع و تابلو نیست! الان شما عصبانی و ناراحتی که اینجوری میگی... من و شما فرصت نکردیم که همه اطلاعات فایل ها را بررسی کنیم... اما بچه ها بررسی کردن... پر از عکس و ویس های گوناگون از اشخاص مختلف آسیایی و اروپایی بود... ضمن اینکه چیزی که بنظر ما اونا را اذیت و حساس کرده اینه که عطا در هنگام درمان، جوری فرار میکنه که تا دو روز کسی نمیفهمه فرار کرده... سازمان میت از طریق اطلاعات پرواز و راه های دیگه میفهمه که عطا پاشده اومده ایران... اومده قم...»
گفتم: «حالا چرا باید هاجرو ببرن؟! هاجر چه به درد اونا میخوره؟! خیلی بچگانه بنظر میاد!»
نفس عمیقی کشید و گفت: «منم تو همین موندم... نمیفهمم چرا اونا را با خودشون بردن؟ ... فوقش سیستم هاجرو میخواستن که اونم میشده نابودش کرد... اما دلیل بردن اونا را نمیفهمم!»
لحظات سختی بود... تو هیچ ماموریتی شرایطم اینقدر سخت و پیچیده نشده بود... یادمه که پرسیدم: «اصلا کار کیا بوده؟ کی به خودش جرات میده در عمق خاک ما عملیات آدم ربایی و ایذاء مردم انجام بده؟! پس ما چه به درد میخوریم؟!»
گفت: «من اونجا بودم... وقتی دو سه ساعت فرجه خواستم که مثلا کانالم خلوت بشه، پاشدم اومدم قم... با اطلاعات جانبی که داشتیم، حدس میزدم قراره اتفاق بزرگی بیفته اما فکر نمیکردم به این سرعت... بعیده کار میت باشه... سازمان میت از ما خیلی میترسه... مخصوصا با ضرباتی که از بچه های برون مرزی ما و سپاه قدس خورده... لابد این خورده کاری ها را میسپاره به عوامل محلیش... فریب خورده های داخلیش... خیلی وقته اینکارو میکنن... همه جا و در همه کشورها از فریب خورده های محلی همون جا استفاده میکنن... خودتون که بهتر از من میدونید... چون براشون مقرون به صرفه و آبرو نیست ...»
گفتم: «شما ملکوت 22 هستید؟!!»
گفت: «بله... شدم مامور سایه شما... ینی خودم درخواست دادم و پذیرفته شد... وقتی صحبت میکردیم، من قم بودم و موضع گرفته بودم... اما یه کم دیر رسیدم... نتونستم دخترا را نجات بدم... خیلی سریع اتفاق افتاد... اون تروریست ها هم دسپاچه شده بودن ... من متوجه شدم که شما در تیررس تک تیرانداز هستید... ببخشید مجبور شدم شما را با شلیک مغناطیسی بزنم... اگر نمیفتادید روی زمین، تک تیرانداز روی پشت بوم شما را تا الان زده بود...»
گفتم: «مهم نیست... من الان دارم میسوزم از اینکه اون دو تا دختر دست اونا اسیرن... الان پیشنهادتون چیه؟!»
گفت: «شما بگید! بالاخره شما مامور میدانی و سرتیم پرونده هستید! لابد برای چنین روزی یه فکری کردید... ناامیدم نکنید... بگید...»
هنوز شقیقه سمت راستم درد میکرد و تیر میکشید... یه کم ماساژش دادم... گفتم: «فقط یه راه مونده... البته اگر تا الان خراب نشده باشه...»
بیسیممو برداشتم ... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر اعلام وضعیت!»
صابر گفت: «وضعیت مادر... امر بفرما حاجی! دستور!»
گفتم: «اعلام موقعیت!»
گفت: «باب الجواد دعاگوتم... بزنم به خط؟»
رو کردم به ملکوت 22 و گفتم: «صابر مثل یه مادر نگران، داره از دور، بچه هاشو دید میزنه... الان هم ماشین حمل اون دخترا نیروگاه، خیابون جواد الائمه است... وسط شلوغی... لطفا بذارید به سبک خودم حلش کنم...»
ملکوت گفت: «موافقم... بفرمایید... موفق باشید...»
ادامه دارد...
@ayeha313
خدایا🙏
در اولین روز هفته 🌷
روزی حلال نصیبمان کن
دعاهايمان مستجاب گردان
پناهمان باش و
آرامش،سلامتی
عاقبت بخیری و عمر باعزت را
نصیب همه دوستانم بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
@ayeha313
📝 پیامبر اکرم (ص):
«هرکه دوست دارد که پاک و پاکیزه خدا را دیدار کند، با داشتن همسر به دیدارش رود.»
📚 بحار الأنوار: 103/220/18
@ayeha313
#مجردانه
✨دخترانی که شدیداً متکی و وابسته هستند، مناسب ازدواج نیستند!
✍🏻 یک دختر وابسته، باید هرکاری را حتماً با کسی و یا غالباً با مادرش در میان بگذارد و سپس تصمیم بگیرد؛ حتی کارهای بسیار جزئی و پیش پا افتاده.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313