eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
696 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 30 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 30قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت : _ از این طرفا؟ راه گم کردی؟ حرفی نزدم. دوباره گفت : _ اینجا چی کار می کنی؟ اومده بودی دنبال من؟ با چهره ای مصمم گفتم : _ نه! _ پس چی؟ _ با مجید کار داشتم. ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت : _ مجید؟؟ با اون چیکار داشتی؟ _ اگه چیزی بود که بخوام به تو بگم دنبال اون نمی اومدم. ناگهان دستم را گرفت و مرا پشت سرش کشید. با شدت دستش را پس زدم. نگاه خشمناکی کرد و کیفم را گرفت و به راهش ادامه داد. به پشت صندوق نگاهی انداخت. مجید آنجا نبود. مرا کشید و با خود به داخل آشپزخانه برد. پشت سر هم داد می کشید و مجید را صدا میزد. مجید مضطرب شده بود. جلو آمد و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : _ هیس. چه خبرته؟ سرش را از آشپزخانه بیرون برد و به مشتری ها نگاهی انداخت. میخواست خاطر جمع شود که چیزی از سر و صدای سینا نشنیده اند. در آشپزخانه را بست و گفت : _ چیه؟ چی شده؟ سینا با همان صدای بلند داد زد : _ این میگه اومده بود با تو کار داشت.چی بین شما دوتاست که من بی خبرم؟ مجید که با روحیات سینا آشنا بود و کارش را بلد بود گفت : _ چته خب چرا اینجوری می کنی؟ مثل آدم بپرس جوابتو بدم. اومده بود دنبال پلاک طلاش. سینا کیفم را رها کرد و با تردید نگاهی به من و مجید انداخت و چیزی نگفت. مجید ادامه داد : _ اون پلاک مسطیله که روش نوشته بود "الله" و چند ماه پیش پیدا شده بود مال مروارید خانم بود. به خودشم گفتم دیگه نا امید شده بودیم کم کم داشتیم میدادیمش بره. آخه هرچی پشت شیشه آگهی زدیم که یه پلاک طلا پیدا شده کسی نیومد دنبالش. میگه ظاهرا گردنبندشو شل بسته بوده چفتش باز شد و افتاد. تازه یادش اومد آخرین بار اینجا گردنش بود. من هاج و واج مجید را نگاه می کرم. تمام آدرس های پلاک طلا را داده بود تا سینا نتواند با سوال کردن درباره ی شکل و شمایلش غافلگیرم کند. سینا رو به من گفت : _ کو ببینمش؟ با اعتماد به نفس گفتم : _ دست من نیست. ظاهرا آقا مجید ردش کرد بره. حالا قراره پس بگیره بیاره برام. مجید میان حرفم پرید و گفت : _ آره همین دیشب بردم دادمش به آخوند مسجدمون. گفتم تو مغازه پیدا شده. حالا امروز باید برم پس بگیرم.فقط خدا کنه نگهش داشته باشه. سینا که نمیدانست حرف های ما را باور کند یا نه رو به من کرد و گفت : _ واسه چی به من نگفتی برات بیارمش؟ با عصبانیت گفتم : _ فهمیدنش اصلا سخت نیست! چون بارها گفتم نمیخوام باهات هیچ ارتباطی داشته باشم. دوباره صدایش را بالا برد و گفت : _ تو غلط می کنی. حضور مجید دل و جراتم را زیاد کرده بود. گفتم : _ تو نمیتونی برای من و زندگیم تصمیم بگیری. به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم. پاتو از زندگیم بکش بیرون. اصلا من دارم ازدواج می کنم. ناگهان مجید را دیدم که گوشه ی لبش را گاز گرفت و قیافه اش را طوری در هم کشید که منظورش این بود " نباید اینو میگفتی!" سینا میخواست روی من دست بلند کند اما خودش را کنترل کرد، داد کشید و گفت: _ تو به گور بابات می خندی. یبار دیگه مزخرف بگی میزنم تو دهنت پر خون شه. بعد هم تمام لیوانهایی که روی میز وسط آشپزخانه بود را پرت کرد و شکست. مجید دستهایش را گرفت و او را به دیوار کوبید و گفت : _ بس کن دیگه سینا یکی از گارسونهای کافی شاپ در آشپزخانه را باز کرد و با تعجب گفت : _ چی شده؟ صداتون تا سر خیابون میاد. مجید سرش را تکان داد و گفت " چیزی نیست. برو به کارت برس" و بعد در را به رویش بست. همه ساکت بودیم. وحشت کرده بودم. سینا دستش روی شقیقه هایش بود و به دیوار تکیه داده بود. نفهمیدم چرا بی اراده خم شدم و لیوانهای شکسته را جمع کردم. ناگهان دستم پاره شد اما همانطور به جمع کردن خورده شیشه ها ادامه دادم. از دستم خون میریخت. مجید دستمال آورد و از جمع کردن بقیه شیشه ها منعم کرد. دستمال را دور دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدم. تمام دستمال مچاله و خونی شده بود. آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم. " خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟ " آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت : _ صدای منو میشنوید؟ لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم : _ می شنوم. گفت : _ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ گفتم : _ نه. حالم خوبه. با لحن عاقل اندر سفیهی گفت : _ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد. ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم : _ نه. گفت : _ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت : _ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شعله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت : _ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شعله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد. سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم "آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت : _ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه. سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دست زخمی ام را بالا آورد، با احتیاط دستمال دور دستم را باز کرد. خونش بند آمده بود اما دستمال خونی به جراحت دستم چسبیده بود. به محض اینکه دستمال را از روی زخمم بلند کرد ناگهان دردم گرفت و داد زدم. اما به من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. وقتی دستمال را جدا کرد عینکش را از روی طاقچه آورد و با دقت زخمم را بررسی کرد و گفت : _ من قدیما آمپول زن بودم. مادر خدابیامرزمم قابله بود. چند باری سر زایمان در و همسایه و فامیل رفته بودم کمکش. والا سوات ندارم ولی تجربه ی امثال من از این دکتر الکی ها خیلی بیشتره. چیکار کردی دستت همچین شده دختر جون؟ این زخم باید بخیه میخورد. گفتم : _ داشتم شیشه های شکسته رو جمع می کردم که یهو دستمو بریدم. _ واسه چی چی نرفتی دکتر؟ سرم را زمین انداختم و گفتم : _ نمیدونم. _ عیبی نداره. حالا که دیگه زخمت تازه نیست، کار از بخیه زدن گذشته. صبر کن برم ضماد بیارم و برات ببندم. رفت و در یک هاون کوچک چیزهایی را مخلوط کرد و کوبید. با بسم الله روی دستم مالید و با پارچه ی نخی دستم را بست. شعله زرد کمی خنک شده بود. کاسه را از سینی بیرون آورد و دستم داد و گفت : _ حالا خنک شده، میتونی کاسه رو دستت بگیری. بیا تا از دهن نیفتاده بخور. خودش هم یک کاسه ی کوچکتر آورد و همانطور که مشغول خوردن بود از من پرسید : _ اسمت چیه ؟ گفتم : _ مروارید. _ اسمت قشنگه. نمیخوای به پدری، مادری، کسی خبر بدی که اینجایی؟ _ خانوادم اینجا نیستن. من اینجا دانشجوام، تنها زندگی می کنم. با اجازه شعله زردم تموم شه رفع زحمت می کنم. _ خب حالا منظورم این نبود که مزاحمی. گفتم شاید خانوادت نگرانت بشن. جوادم سپرده تا خاطر جمع نشدم که حالت روبراه شده نذارم بری. یک قاشق شعله زرد در دهانش گذاشت و ادامه داد : _ خدا رحمتش کنه خواهرمو، جوون مرگ شد. رنگ دنیا رو ندید طفلی. سر زا رفت. اما نور به قبرش بباره که از دامنش همچین نور چشمی به بار اومده. یه تکه جواهره این بچه. یه پارچه آقاست. نجیب، چشم و دل پاک، عاقل، با سواد. الان تو یه دانشگاهی درسم میده. حاجی موحد، باباشو میگم، یه هف هش ده سالی میشه مریض احواله. این آخریا که از بستر نمیتونه تکون بخوره، بچم جواد مثل مادر تر و خشکش می کنه. یدونه از دوا داروهاش نیم ساعت اینور و اونور نمیشه. ناگهان چیزی یادش افتاد. با اضطراب شعله زرد را زمین گذاشت و از روی طاقچه یک کیسه دارو آورد و با عجله داخلش را گشت. کیسه را زمین گذاشت و گفت : _ بر شیطون لعنت، این قرصمو میخواستم بگم سید برام بگیره امشب. حواسم پرت شد. یادم رفت. از اتاق بیرون رفت و با دفترچه تلفن برگشت. دفترچه را دستم داد و گفت : _ این نمره موبایلا رو ازبس که طولانی درست می کنن منِ بی سوات نمیتونم بگیرمش. قبلا ها خوب بود که شماره ها سه چهار تا عدد بیشتر نداشت. الانه شماره گرفتن انقدر برام سخت شده که ماه به ماه قبض تلفنم هزار تومن میاد. مادر میتونی نمره ی موبایل سید جوادو برام بگیری؟ توی "س" ها بگرد. نوشته سید جواد موحد. من میرم تلفن رو بیارم این اتاق برات وصل کنم. گفتم : _ نه نمیخواد تلفن رو بیارین. من خودم میام همونجا زنگ میزنم. خواستم از سر جایم بلند شوم که دوباره سرم گیج رفت. پیرزن گفت : _ بشین مادر. تو هنوز حالت سرجاش نیومده. من میرم تلفنو میارم. تو فقط بگرد نمره شو پیدا کن. از داخل دفترچه شماره را پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک تلفن قدیمی (از آنها که برای شماره گرفتن باید انگشتت را داخل اعدادش بچرخانی) به اتاق برگشت. سیم تلفن را اشتباهی داخل پریز برق زد. ناگهان تلفن صدایی داد و سوخت! گوشی را برداشت و گفت : _ چرا همچین شده؟ بوق نمی زنه. گفتم : _ فکر کنم اشتباهی توی پریز برق زدینش. سوخت. با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشت و گفت : _ هی وای. حالا امشب بدون دوا می مونم. موبایلم را از داخل کوله پشتی ام بیرون آوردم و گفتم : _ با موبایل من زنگ بزنید. برق امید در نگاهش درخشید و گفت : _ خدا خیرت بده دخترجون. شادم کردی، خدا عاقبت بخیرت کنه. مادر من که سوات ندارم خودت بگیر دیگه. چه دعای شیرینی! حالا دیگر معنی عاقبت بخیری را خوب می فهمیدم. دفترچه را مقابل صورتم گذاشتم و شماره را گرفتم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شماره را گرفتم و منتظر ماندم تا گوشی را بردارد. به محض اینکه گفت "الو" گوشی را به دست پیرزن دادم. موبایل را برعکس گرفته بود. هی پشت سر هم می گفت " الو... الو... صدا نمیاد... الو؟ ". گوشی را از دستش گرفتم و چرخاندم. وقتی متوجه اشتباهش شد غش غش شروغ به خندیدن کرد. آنقدر خندید که نفسش بند آمد. با آنکه اتفاق خنده داری نبود، اما از شدت خنده های عمیق و از ته دلش من هم خنده ام گرفت. بعد اسم و نشانی قرص را گفت و گوشی را قطع کرد و دوباره خندید. انگار منتظر بهانه ای برای خندیدن بود. با گوشه ی روسری چشمانش را که از شدت خنده اشکی شده بودند پاک کرد و گفت : _ خدا خیرت بده. شاید اگه گذرت به خونه ی من نمی افتاد امشب انقدر نمی خندیدم. لبخند زدم. دوباره گفت : _ آدم تنها زیاد خنده ش نمیاد. منم که تو این خونه تنها زندگی می کنم. سید و حاجی موحد خونه بغلی نشستن. برو و بیا تو خونم زیاده ها، نه که فک کنی بی کس و کارم صبح تا شب نشستم کنج خونه به غم و غصه، نه. ولی خب دیگه، خونه ای که همدم و مونسی توش نباشه خنده رو از روی لب آدم ورمیچینه. پرسیدم : _ بچه ندارین؟ آهی کشید و گفت : _ نه، بچم نمی شد. اون موقع هم مثل حالا نبود که این همه دوا درمون باشه. اون موقع مردا یا بایستی از نو زن می گرفتن و بچه می آوردن یا غم بی اولادی رو یه عمری به دوش می کشیدن. به قاب عکس کهنه و قدیمی روی دیوار اشاره کرد. نگاه کردم، عکسی رنگ و رو رفته که از نقطه های زرد روی تصویرش مشخص بود سالهاست در آن چهارچوب روی دیوار آویزان است. گفت : _ خدا رحمتش کنه. شوهرم پسرعموم بود. خیلی کم سن و سال بودم که زنش شدم. درست نمیدونم ده سالم بود؟ یازده سالم بود؟ ولی اونقدر بچه بودم که شب عروسی لج آوردم بایستی عروسکمم بدن تا با خودم از خونه ی آقام بیارم خونه ی شوهرم. آقام خدابیامرز من و آبجی مو داد به دوتا بچه های برادرش. یعنی من و مادر سید با دوتا پسرعموهامون ازدواج کردیم. الان سید جواد هم ازطرف پدرش سیده هم از طرف مادرش. ولی اون دوتا آبجی های دیگه مون با غیر فامیل و غیر سید ازدواج کردن. خوشبختم شدنا، نه که بگم بدبختن. ولی خب چیزی که از ازدواج این آبجیم به عمل اومد از بچه های اون دوتای دیگه در نیومد. بازم شکر. کمی ناراحت شد و در فکر فرو رفت اما فوراً فضا را عوض کرد و با لبخند گفت: _ خلاصه اینکه میبینی زورم به بچم میرسه و هرچی من میگم میگه چشم، واسه اینه که از دوطرف بزرگترشم. هم خالشم هم زنعموش. نگاهی به ساعت روی طاقچه انداخت. ساعت 10 شب بود. حتما پیرزن هم میخواست بخوابد و استراحت کند. باید به خانه بر می گشتم. گفتم : _ اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت کنم. زنگ بزنم تاکسی بیاد دنبالم برم. گفت: _ وا؟ با این حال و روزت چطو میخوای بری؟ _ خوبم. حالم بهتره. سر و رویم را نگاهی کرد و گفت : _ تازه میخوام برات جوشونده دم کنم بخوری حالت سرجاش بیاد. بس که از دستت خون رفته رنگ و روت هنوز مثل گچ دیواره دخترجون. مگه میذارم این وقت شبی با این حال و روزت بری؟ من که تنهام، تو هم که تنهایی. کلی هم که خندیدیم. پس دیگه واسه چی بری؟ حالا که خدا راهتو کج کرده به خونه ی من یه امشبم بمون تا هم تو روبراه بشی هم من از تنهایی در بیام. پیرزن مهربان و سرحالی بود. از هم نشینی با او خسته نمی شدم. کمی اصرار کردم که میخواهم بروم اما درنهایت با مخالفتهایش مواجه شدم و آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم. آنقدر برایم انواع جوشانده و سویق و کاچی آورد که احساس می کردم دوپینگ کرده ام. پس از اینکه کلی از خاطرات قدیمی اش حرف زد و اتفاقات تلخ و شیرینش را برایم تعریف کرد خوابیدیم. نیمه های شب با صدای چک چک شیر آب از خواب بیدار شدم. پیرزن آماده ی نماز می شد. هنوز تا اذان صبح یک ساعتی باقی مانده بود. یاد آقا بزرگ افتادم. هروقت که در خانه اش می خوابیدم می دیدم که نیمه شبها به نماز می ایستد. سر و صدا نمی کرد تا بیدارم نکند، اما من بیدار شدنش را حس می کردم. بعد هم دم در اتاقش می نشستم و از پشت سر یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. وقتی در نوجوانی چادرم را پس زدم و در کمدم چپاندم تا چند سال دور نماز خواندن را هم خط کشیده بودم. بعد از آن همیشه پدر و مادرم با زور و فحش و دعوا می خواستند مجبورم کنند نماز بخوانم اما من زیر بار نمی رفتم. چند باری که نیمه شب ها یواشکی نمازهای آقا بزرگ را تماشا کردم دوباره خودم تصمیم گرفتم سجاده پهن کنم و به نماز بایستم، اما دور از چشم پدر و مادرم. از آن لجبازی های بیخودی که از سر حماقت بود! تا وقتی پدر و مادرم مرا می دیدند وانمود می کردم که نماز خواندن برایم اهمیتی ندارد اما به محض اینکه تنها می شدم در اتاق را کلید می کردم و می خواندم. انگار میخواستم آنها را بیشتر سر لج بیاورم. پیرزن سجاده اش را پهن کرد، چادر نماز گلدارش را سر کرد و قامت بست. دم در اتاقش نشستم و به یاد آقا بزرگ نماز خواندش را تماشا کردم. یک ساعت بعد صدای اذان از مسجد بلند شد. صدا نزدیک بود.از جایم بلند شدم تا وضو بگیرم، اما نمی دانستم با دست بسته ام چه کنم. اینجور مواقع یا بدون وضو نماز می خواندم یا میگذاشتم وقتی خوب شدم قضایش را بجا بیاورم. از پشت سر به پیرزن نزدیک شدم تا از او سوال کنم، وقتی مرا پشت سرش دید ترسید و از جایش پرید. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس زنان گفت : _ بر شیطون لعنت. منو سکته دادی که دخترجون. گفتم : _ ببخشید. نمیخواستم شمارو بترسونم. همانطور که نفس نفس می زد گفت : _ تو کی پاشدی من نفهمیدم؟ _ چند دقیقه ای میشه. میخواستم بپرسم با این دست زخمی چطوری باید وضو بگیرم؟ گفت : _ وضوی جبیره ای بایستی بگیری دیگه. _ چه جوریه؟ بلد نیستم. دستم را گرفت و باهم بلند شدیم. کنار شیر آب رفتیم تا وضو گرفتن را یادم بدهد. بعد هم نماز خواندم و خوابیدم. صبح پس از خوردن یک صبحانه ی مفصل از او خداحافظی کردم وبه خانه برگشتم. آن روز به بازار رفتم و برای پیرزن یک تلفن خریدم تا به جبران زحماتی که برایم کشیده بود بجای تلفن سوخته اش به او هدیه بدهم. چند روز بعد وقتی نوبت کلاس سید جواد بود تلفن را با خودم به دانشگاه بردم. پس از پایان کلاس صبر کردم تا دانشجوها یکی یکی خارج شدند. سید جواد عادت داشت بعد از رفتن همه ی دانشجوها کلاس را ترک کند. چند نفر آخر مشغول جمع کردن وسایلشان بودند، مقنعه ام را در صفحه ی موبایلم چک کردم و کمی جلوتر کشیدم. میخواستم کنار میز استاد بروم و تلفن را به او بدهم که موبایلم زنگ خورد. فرید بود. نگران شدم، فکر کردم شاید برای ملیحه اتفاقی افتاده. فورا جواب دادم اما بعد فهمیدم زنگ زده بود تا از من تقاضا کند برای ملیحه یک کار اداری در دانشگاه انجام بدهم تا بتواند آن ترم درس هایش را طوری حذف کند که باعث پایین آمدن معدل و مشروط شدنش نشود. وقتی موبایل را قطع کردم استاد از در کلاس خارج شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم، در راهروی دانشگاه صدایش زدم و گفتم : _ ببخشید، میخواستم بگم میشه این هدیه رو از طرف من بدید به خاله تون؟ نگاهی به جعبه تلفن کادو پیچ شده کرد. بعد سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت : _ از لطف شما متشکر و ممنونم. فقط بهتر نبود در شرایط مناسب تری زحمتش رو می کشیدید؟ همانطور که جعبه را در مقابلش گرفته بودم به چند نفر از دانشجوهایی که اطرافمان درحال عبور بودند نگاه کردم و گفتم : _ شرمنده، حواسم نبود. جعبه را عقب کشیدم و ادامه دادم : _ پس میبرمش، بعد یه موقع دیگه بهتون میدم. راستی از بابت لطفی که اون روز در حق من کردید ممنونم. سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد، فقط گفت "شما لطف دارید" و بعد هم رفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2