eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
mafahime_qoran_haj_abolgasem_12_179083.mp3
7.45M
📣درس های قرآنی از جزء 12قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت: _ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری. مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود : " ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 " گفتم : _ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه. با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت : _ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟ میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم : _ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟ _ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟ _ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟ _ بله. _ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم. _ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟ خندیدم و گفتم : _ هیچم نه! همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم. آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم: _ الو؟ _ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : _ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت : _ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟ با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم : "سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟" چند ساعت بعد برایم نوشت : " سلام. بله. حتما. " کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم : " میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. " " چرا که نه، باعث افتخاره." از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم : " شما منو میشناسی؟" در جوابم نوشت : " بله! " " خب من کی ام؟ " "مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!" فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟ _ سلام. از کجا فهمیدی منم؟ _ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی. بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید : _ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟ _ بخاطر یه مزاحم تلفنی. _ آهان! بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. " " حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم." " چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند. اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل. خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار. الهی آمین. " یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم... به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم: " مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی." موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم : _ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟ _ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم. گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دستم را روی دستانش کشیدم، وقتی انگشترش را لمس کردم جیغ زدم و گفتم: _ تو اینجایـــــــی؟؟؟؟ دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت : _ اومدیم پی اهل و عیالمون دیگه. خوبی عیال؟ آنقدر ذوق زده بودم که از شدت هیجان قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. فکر نمی کردم در اوج آن همه دلتنگی خدا ناگهان او را مثل یک معجزه برایم برساند. با خوشحالی گفتم : _ خوبم... خوبم... خیلی خوبم... چرا بی خبر اومدی؟ _ همیشه که تو نباید غافلگیرم کنی. گاهی اوقاتم نوبت ما میشه دیگه. به محض اینکه کارامو سر و سامون دادم راه افتادم و اومدم. _ خیلی کار خوبی کردی... سپس باهم برای آقابزرگ و خانجون فاتحه خواندیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه کمی درباره ی ترم جدید و انتخاب واحد و دانشگاه حرف زدیم، نزدیک خانه رسیده بودیم که سیدجواد گفت : _ دیگه چیزی به عقدمون نمونده ها. کی بریم برای خرید حلقه و آینه شمعدون و اینجور چیزا؟ _ هروقت خودت بخوای. _ خوبه توی همین چند روزی که اینجام بریم یه بخشی از خریدارو انجام بدیم. _ یعنی فقط چند روز اینجا می مونی؟ _ بخاطر حاج آقا باید برگردم دیگه. میدونی که... ماه رمضونم نزدیکه. با ناراحتی سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم : _ اوهوم. _ خب حالا. سگرمه هاتو وا کن. هنوز نرسیده، دلم از رفتنش گرفته بود. بخاطر اینکه ناراحتش نکنم لبخند زدم و غصه ام را پنهان کردم. اما او باهوش بود. می دانست در دل من چه می گذرد. پدر و مادرم که از آمدنش خبر داشتند تدارک مفصلی برایش دیده بودند. بعد از صرف غذاهای رنگ و وارنگ مادرم، سیدجواد به پدرم گفت: _ اگه از نظر شما مشکلی نیست این چند روزی که مزاحمتون هستم با مروارید خانم بریم خریدهای قبل از عقد رو انجام بدیم. مادرم با هیجان از پیشنهادش استقبال کرد و گفت : _ آره آره، خدا خیرت بده پسرم. چه فرصتی بهتر از حالا. من که هرچی به این دختر میگم چیزی به مراسم نمونده یکم در فکر کارات باش اصلا انگار نه انگار. همش پشت گوش میندازه. پدرم هم اعلام رضایت کرد و از فردای آن روز مادرم تمام کار و بارش را تعطیل کرد تا همراه ما بیاید و بازار را چهار قبضه در مشتش بگیرد. سلیقه هایمان، معیارهای انتخابمان، هیچ چیزمان شبیه هم نبود. مادرم هرچیزی که گنده تر و چشم بیرون آور تر بود را می پسندید، اما من هرچیزی که ساده تر بود. سیدجواد هم انتخاب را واگذار کرده بود به من و سعی می کرد نظرش را اعمال نکند. دو سه روز اول با بهانه های جورواجور از زیر خرید لوازم اصلی در رفتم و به خورده ریزها بسنده کردم. شاید مادرم کوتاه می آمد و از پافشاری برای خرید آنچه که خودش دوست داشت کنار می کشید. شاید هم بالاخره طوری پیش می رفت که بتوانم تنهایی به همراه سیدجواد برای خرید به بازار بیایم. هرچند بعید به نظر می رسید اما بالاخره از این ستون به آن ستون فرج بود. درنهایت تعلل کردنم برای خرید نتیجه داد و مادرم علیرغم تمام تلاشی که کرد اما موفق نشد در روز چهارم همراهی مان کند. آن روز با خیال راحت همراه سیدجواد به بازار رفتیم و از بین همان وسایلی که ده ها بار پشت ویترین دیده بودیم و قیمت زده بودیم آنچه را که خودم دوست داشتم خریدیم. آینه و شمعدان فروشی ها در یکی از محله های قدیمی مرکز شهر بود. در کوچه ای که دو طرفش پر از مغازه بود و از وجنات تمام مشتری های آن محله پیدا بود که تازه عروس و دامادند. وسط این همه آینه و شمعدان فروشی یک مغازه ی کوچک قرار داشت که بستنی های دست ساز می فروخت. از همان بستنی ها که طعم قدیم را زیر دندان آدم زنده می کند. حسابی خسته شده بودیم. به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و به سیدجواد گفتم : _ موافقی بریم اونجا ببینیم چی داره؟ از دور تابلوی مغازه را خواند و گفت : _ نوشته بستنی سازی عمو یونس. احتمالا بستنی داره دیگه! _ خب بریم بستنی بخوریم! _ دو دفعه ی قبل که ناکام موندیم. این بار بریم ببینیم چی پیش میاد. _ تا سه نشه بازی نشه. جلوی مغازه رسیدیم. یک مغازه ی بسیار کوچک و باریک و قدیمی که شاید فقط به اندازه ایستادن دو یا سه نفر آدم بزرگ جا داشت. سیدجواد به پیرمردی که جلوی میز ایستاده بود سلام کرد و سپس دو عدد بستنی سفارش داد. پیر مرد هم دو تا صندلی پلاستیکی از بالای میزش به سیدجواد داد تا کنار مغازه بنشینیم. همانطور که سیدجواد مشغول بیرون آوردن یکی از صندلی ها از داخل دیگری بود بستنی ها آماده شد، پیر مرد آنها را جلو آورد و گفت : "بفرمایید". سیدجواد دستش بند بود، من جلو رفتم تا بستنی ها را از دست پیرمرد بگیرم که ناگهان چند ثانیه از پشت عینک ته استکانی اش به چهره ام خیره شد و سپس گفت : _ دخترم تازه عروسی؟ به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم. چشمانش را ریزتر کرد و پرسید : _ تو اسم بابات چی بوده؟ _ چطور مگه؟ _ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی. _ شبیه کی ؟ _ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم. با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت : _ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم. سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت : _ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون. پرسیدم : _ این پول بابت چیه؟ _ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم. _ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون. _ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟ سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت : _ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم. این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد. بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2