eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
167هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ماهیچ و الهی همه تو...: سلام خوبید خسته نباشید اهای آبجیایی که عاشقین و دارین دعا میکنید به عشقتون برسید این همه راهو نرید من رفتم چیزی توش نبود... منم‌مثل شما کسی رو دوست داشتم حدود هشت سال شمارشم داشتم دورادور بازدید هاشو چک میکردم گذشت تا یروز حس کردم شمارمو داره بماند که احمق شدم بهش پیام دادم و یجورایی فهمید بهش علاقه دارم و بماند که اونم بهم گفت بهم علاقه داره ولی هیچوقت نیومد خواستگاریم بااینکه فامیل بودیم جفتمون مذهبی بودیم منم هشت سال شب و روزم گریه بود و دعا بود و نذر بود و نیاز بود خلاصش کنم براتون که اقاخلاصه دیدم این اصلا قصد نداره بیاد خواستگاریم و داره میپیچونه البته بگم دوست نبودیم درحدی که مثلا خواستگار واسه من میومد من بهش ‌میگفتم خواستگار دارم و کی میای و اونم میگفت شرایطم جور نیست... هرسری هم دعوامون میشد تااینکه یروز بهم‌گفت اگه مورد بهتر از من‌گیرت اومد قبول کن... دقت کنید اون حتی به من گفته بود بهم علاقه داره ولی حاضر بود ازم بگذره.... خلاصه مطلب بعد از هشت سال اشک و ناله و زاری و نفرین کردنش و التماس به درگاه الهی منی که همش میگفتم خدایا خواهش میکنم توروخدا بیاد خواستگاریم اینا دیگه بریدم یروز به خدا گفتم خدایا من دیگه تو کارت دخالت نمیکنم این یارو هم دیگه برام مهم نیست و دیگه نفرینش هم نمیکنم و ازش میگذرم ولی خدایا یه بخت خوب نصیبم کن هوامو داشته باش و دستمو بگیر و بلندم کن و بعدشم از بی بی زهرای عزیزم کمک خواستم شاید باورتون نشه ولی عصر همون روز خواستگاری واسم اومد که الان شوهرمه من بعد از چندین سال زجرای الکی که به خودم دادم الان یه همسر خوب رو دارم که از صدقه سری بی بی زهرا و کرامت خدای عزیزمه من یه تارموی گندیده همسرمو با صدتای اون یارو اصلا عوض نمیکنم چنان همسرم تو دلمه که دیگه به هیچ احدی فکر نمیکنم و هیچ مردی به چشمم نمیاد و همش میگم خدایا خاک برسر من بنده بی لیاقت تو که حتی لیاقت اینو نداشتم که این هشت سال سرنوشتمو بسپرم به خودت و الکی عمرمو واس آدمای بیهوده تلف نکنم این بود سرگذشت من... آهای آبجیای عزیزدلم توروخدا اشتباه منو تکرار نکنید به هیچ پسری پیام ندین ببینید هیشکی قد من زجه نمیزد برای اون نکبت بی لیاقت و نگین دوسش دارید به پای هیچ پسری نمونید بذارید خداوند خودش سرنوشتتون رو تعیین کنه که شیرین ترین سرنوشت قسمتتون میشه... باخدا باش و پادشاهی کن بی خداباش و هرچه خواهی کن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هشتادو_دو سلطانعلی با درشکه پشت سرمون اومد .. کمک کرد اثاثیه رو چید.. مادر مثل خواب زده ها وس
دو ماه گذشته بود و حال صنم بهتر شده بود .. با اینکه هر وقت یاد کار مادر میفتادم تا عمق وجودم میسوخت ولی جای خالیش و نبودنش در عمارت هم برام سخت بود .. تو این مدت مادر ، دو بار قابله رو فرستاده بود تا از گناهشون بگذرم و اجازه بدم مادر به عمارت برگرده ولی من قبول نکردم .. اون روز تو حجره مشغول کار بودم که خبر فرستادند مرضیه دردش گرفته و دنبال قابله فرستادند.. با سرعت خودم رو به عمارت رسوندم .. هنوز قابله نیومده بود .. مرضیه از درد به خودش میپیچید و هر از گاهی داد میزد .. به آفت گفتم کمک کن مرضیه رو ببرم مریض خونه .. مرضیه سرش رو تکون داد و گفت نه‌.. الان قابله میرسه.. +نمیخوام باز یه اتفاق بد دیگه ای برای این بچه ام بیوفته .. مرضیه حرفی نزده بود که قابله به همراه مادر مرضیه اومدند.. مادر مرضیه رو کرد بهم و گفت شما برو از اتاق بیرون .. بزار قابله کارش رو بکنه.. نگاه نگرانی به مرضیه که صورتش از عرق خیس شده بود انداختم و گفتم من به قابله ها اعتماد ندارم .. مادر مرضیه جواب داد قابله ها کارشون رو بلدند اعتماد کن .. تو حیاط از استرس قدم میزدم .. سلطانعلی یه لیوان چای برام آورد و گفت نگران نباش تا اینو بخوری بچه ات به دنیا میاد.. با تعجب لیوان رو گرفتم و گفتم واقعا به این سرعت؟ سلطانعلی خندید و گفت من چه بدونم پدرآمرزیده .. همینطوری گفتم .. حرفی بود که موقع به دنیا اومدن تو ، به پدرت گفته بودم .. مادر تو هم، همینطور داد میزد .. صداش تو کل عمارت پیچیده بود .. با شنیدن اسم مادرم، لیوان رو زمین گذاشتم و با حرص بلند شدم .. صنم پرده ی اتاقش رو کنار زده بود و نگاه میکرد با برگشتن ناگهانی من، غافلگیر شد و پرده رو انداخت .. به اتاق رفتم .. نشسته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد .. +صنم ؟؟ حالت خوبه؟؟ صنم کمی صداش میلرزید جواب داد آره .. خوبم .. حس کردم این شرایط آزارش میده گفتم میخواهی چند روزی بری خونه ی بی بی ؟ صنم دلخور نگاهم کرد و گفت اینجا بودنم اذیتت میکنه؟؟ روبه روش نشستم و گفتم چرا باید اذیت کنه؟ به خاطر خودت گفتم .. صنم بغض کرد و گفت اگه بچه ی منم مونده بود چند ماه دیگه به دنیا میومد .. خم شدم و سرش رو بوسیدم و گفتم تقدیر اینطور بوده .. سال بعد هم صدای داد تو ، میپیچه تو عمارت... چشمهاش برقی زد و گفت ایشالا .. آرزومه که... با شنیدن صدای گریه ی نوزاد هر دو ساکت شدیم و بهم زل زدیم .. آفت بلند صدام کرد و گفت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام ادمین جان لطفا پیام منم بزار من پدربزرگم یه دو هفته ای هست به رحمت خدا رفته پدربزرگ و مادر بزرگم همیشه‌ش توی خونه پیش هم بودن الان ۱۵.۱۶ ساله که پدربزرگم زمین گیر شده بود دل بگیر هم بودن خیلی به هم وابسطه بودن الان اگه یه دقیقه خونه خالی باشه یا ظهر گرما که هیچکس بیدار نیست بلند میشه میره در حیاط به عکساش و بنر ها نگاه میکنه و های های گریه میکنه خب ما تا ۴۰روز پیشش باشیم دیگه بعدش رو چیکار کنیم اگه ذکری دعایی چیزی بلدین لطفا راهنمایی کنید تا داغش سرد بشه خدا بهش صبر بده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام دوستان من 16 سالمه و اطرافیانم همه دخترخاله ها و دخترعموها که از من سنشون کمتره ازدواج کردن انقدر همه از من میپرسن دیگه فکر و ذهنم شده ازدواج از طرفی هم اصلا خواستگار خوب ندارم چند تا خواستگار داشتم اونم تو بچگی که 14 15 سالم بود که اونا هم اصلا شرایط خوبی نداشتن بعد من از ترس اینکه بیان خونه خوششون نیاد و دیگه نیان به هیچکس شماره خونمونو نمیدم یعنی بیرون که ازم شماره میخوان برای امر خیر میترسم بیان خوششون نیاد و من پیش خونواده سرافکنده بشم😢 دوباری هم ماسکمو دادم پایین بهشون شماره دادم تا اگه از قیافم خوششون نیومد دیگه نیان خونه پیش خونوادم آبروم بره که همون دوتا هم زنگ نزدن. انقدری ذهنم مشغول این مسئله است که میترسم کسی نیاد خواستگاریم یعنی از درسم و اینا موندم با دوستامم میرم بیرون از دوستام شماره میخوان اما من نه... بنظرتون چیکار کنم واقعا زندگیم مختل شده هم نگرانم هم از درسم موندم ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ممنون ازکانال خوبتون من یبارنشکلموگفتم ولی نزاشتین توکانال من همون خانمی هستم که شوهرم تیمارستان بستری شده بودوبعضی هاتون پیشنهادطلاق گرفتن داده بودین ومن الان دارم کارای طلاقمومیکنم ولی یه مشکلی دارم وازدادگاه ازم خواستن که شماره پرونده بالینی شوهزموکه تواون بیمارستان بستری شده ولی من هرکاری کردم بهم ندادن خواستم بپرسم اگه کسی تواین کانال هست که تونسته بایه روشی شماره پرونده بالینی روازاون بیمارستان روانی بگیره خواهشابه من هم بگه چطوری منی که حتی اسم دکترشوهرمونمیدونم اخه یکساله جدازندگی میکنیم ممنون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ادمین جان لطفا پیام من رو هم در گروه قرار بده😘 خواهرم شپش گرفته به سرش اسفند، رنگ مو، حنا ، شامپوی شپش و... هرچی گذاشتیم نمیره دوستان خواهشا🙏راهنمایی کنید تروخدا🥺 ما همه ی اونارو امتحان کردیم ولی نتیجه نگرفتیم اگه میشه پیام من رو هم بگذارید شاید بعضی از دوستان راهکاری داشته باشند ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خسته نباشید من ۲۱ سالمه مال استان سیستان و بلوچستان شوهرم تازه سربازیش تموم شده و بیکاره تو شهر ما اصلا کار نیست یا باید خلاف کنن یا برن یه شهر دیگه کار کنن آبجیم به همین خاطر اومده قم خداروشکر اینجا بهتر کار هست من با مامانم زندگی میکنم الآنم با مامانم و شوهرم اومدم قم و شوهرم چند روزی هست داره میره سر کار و ... ولی مادرم میگه من نمیتونم باهات اینجا زندگی کنم اگه تو قم زندگی کنی من میرم شهر خودمون اونجا هم تنها هست بابام فوت کرده ما هم هیچ گونه همایتی از طرف خانواده شوهرم نمی‌شیم اونا همش بینمون دعوا میندازن تا الآنم مامانم همایتم کرده نمی‌دونم الان بمونم یا برم لطفاً راهنماییم کنید ایدی ادمین 👇🏻🌹 @habibam1399 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۸۶🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052639.mp3
1.61M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۸۶🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام ادمین جان لطفا پیام منم بزار من پدربزرگم یه دو هفته ای هست به رحمت خدا رفته پدر
❤️ سلام خانمی که میگن از همسرشون دارن جدا میشن. عزیزم به اون بیمارستان ها میگن آسایشگاه اعصاب و روان،نه تیمارستان یا دیونه خونه که شما فرمودین.این شکل صحبت کردن اصلاروش قشنگی نیست. عزیزم شما اگر اسم بیمارستان را میدونی از دادگاه بخواه که نامه بزنه به بیمارستان و استعلام کنه.فقط اونطوری بیمارستان اطلاعات میده.ضمنا میتونید از دادگاه درخواست بررسی سلامت روان ایشون را بخواهید. ❤️❤️❤️❤️❤️ دخترگلی که ناراحت ازدواج هستن. عزیز دلم شما الان وقت ازدواجت نیست. حالا ممکنه اونها خواستگار باب میلشون داشتن که ترسیدن از دست بره وازدواج کردن.شما به فکر درست باش و توی ذهنت زمان ازدواجت را بعد از دیپلم و انشالله قبولی در کنکور قرار بده.شاید بخت خوب شما توی دانشگاه پیدا شد. اگر کسی هم ازت پرسید چرا ازدواج نمیکنی بگو برای ازدواج عجله ندارم. انشالله بوقتش. خوشبخت باشی عزیزم. ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام عزیزم میخاستم درجواب اون دختر خانم 16ساله که گفتن همسناشون ازدواج کردن و ایشون نه .....بگم که ببین عزیزم اولا تو اصلا نباید خودتو درگیر ازدواج کنی یاد بگیر اینو به خودت بقبولونی که ازدواج دستاورد مهمی تو زندگی نیست که بخای بخاطرش از کارو درست و همه چیت بیوفتی باید یاد بگیری که اعتماد به نفستو ببری بالا اصلا مهم نیست کی از چهره تو خوشش میاد یانه یاد بگیر خودت و از هیچکس پنهون نکنی به خودت احترام بزار و و از خدا بخواه که توی بهترین موقع اون کسی که در شان تو برات پیدا بشه کسی که لیاقت تورو داشته باشه بیاد سمتت که مطمعن باش همچین اتفاقی میوفته خداهمه چیو در نظر میگیره برات و اینکه شمااصلا سنی نداری پس عجله نکن و منطقی تصمیم بگیر ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد اون عزیزی که گفتن پدر بزرگم به رحمت خدارفته ومادر بزرگم بیقراری میکنن سوره عصر زیاد بخونن به ارامش میرسن برا خودم به تجربه رسیده اگرم بلد نیستن شماها بخونین بهش بدمین ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در مورد اون خانومی که گفتن پدربزرگشون فوت کرده پدر بزرگ منم فوت کرده ما با مامان بزرگم تو یه حیاط زندگی میکردیم البته خونه هامون جدا بابای من اینا هشت تا بچه هستن هر روز یکی میومد شبا هم من پیش مامان بزرگم بودم بعد اینکه خونمونو عوض کردیم مستاجر گرفتیم تا تنها نباشه و کسی باشه هم صحبت باشه برا مامان بزرگم هر روز هم یکی از بچه ها میرع پیش مامان بزرگم بنظرم ایشون رو تنها نگذارید تنهایی خیلی سخته هر روز یکی بره پیش مامان بزرگتون غم از دست دادن همسر هم سخته به این راحتی فراموش نمیشع ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در مورد اون دختر خانومی که ۱۶ سالشونه میگن خاستگار ندارن خب عزیزم تو سن ازدواجت نرسیده که هنوز میگی خاستگار نداری تو باید درستو بخونی برا خودت کسی بشی تا بهترینا بیان خاستگاریت مطمئن باش اگه درست رو بخونی بهترین آدما میان خاستگاریت تو هنوز سنت خیلی کمه تو چرا میگی بیان خونه خوششون نیاد یا میگی پیش خانواده سرافکنده بشم اصلا سرافکنده نمیشی یا آبروت نمیره اونا خانوادتن هر بدی هم داشته باشی هم خوبی هم داشته باشی خانواده محرم توعن درستو بخون مدرک بگیر برو دانشگاه یه عالمه خاستگار میاد برات موفق باشی🌺 ❤️❤️❤️❤️ در جواب دختر ۱۶ ساله ای که دختر خاله ها و..ازدواج کردن من ۱۸ سالمه و این مشکل رو تو این سن دارم من از همه بزرگترم از دختر خاله ها و ... ولی دوستای زیادی دارم که سنشون کمتره ولی ازدواج کردن منم ترسم همینه ولی اصلا این حرفا نیست،درستو بخون مطمئن باش خواستگار خوب گیرت میاد هنوز جا داری واسه ازدواج اصلا ملاک قیافه نیست دختر درس خون و کاری باشی همه میان سراغت😊 ❤️❤️❤️❤️ اون خانوم ۲۱ ساله ک ب قم محاجرت کردن عزیزم میخوای برگردی شهرتون ک چی؟ همون جا بمونی بهتره حد اقل شوهرت کار داره هم شما هم مادرتون باید یاد بگیرید مستقل زندگی کنید ❤️❤️❤️❤️❤️ در رابطه با دختر خانومی ک نگرانن مجرد بمونن عزیزم شما نگران نباش هنوز خیلی جووینی ب نظر من تا بیست سالگی اصلا ب فکر ازدواج نباش نگرانی هایی ک داری ب خاطر کمبود اعتماد ب نفسته قرار نیست همه مثل هم باشن بقیه دخترای فامیل تو هرسنی ک ازدواج کردن ب تو مربوط نیس ازدواج تو هم ب اونا مربوط نیس ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در رابطه با اون خانوم ۲۵ ساله ک اطراف دهانشون سیاه و پوسته پوسته میشه عزیزم منم مدت ها همین طوری بودم تا این ک اتفاقی متوجه شدم وقتایی ک تو ݝذا گوجه زیاد استفاده میکنم این طوری میشم ظاهرا ب گوجه حساسیت داشتم و پوستم تو فصلای پاییز و بهار ب خاطر تغییر اب و هوا بیشتر اسیب میدید شما هم احتمالا ب چیز خاصی حساسیت داشته باشی بهتره پیش ی دکتر مطمعن تست حساسیت بدی ❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد اون خانمی که سیستانی هستن واسه کار رفتن قم عزیزم اشتباه نکنی برگردی چون تو شهر خودت کار نیست میخوای بری چیکار کنی؟! واسه ایندت برنامه ریزی کن اگه بری ایندت نابود میشه مادرت راضی کن بمونه به بچه هات فکر کن
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هشتادو_سه دو ماه گذشته بود و حال صنم بهتر شده بود .. با اینکه هر وقت یاد کار مادر میفتادم تا
آفت بلند صدام کرد و گفت آقا ... بیایید بچه به دنیا اومد.. هیجان زده بلند شدم و رو به صنم گفتم تو هم بیا بریم بچه رو ببینیم .. صنم چند ثانیه فکر کرد و گفت حالا تو برو ،شاید مرضیه خوشش نیاد منم بیام .. از اتاق بیرون رفتم.. آفت بالای پله ها ایستاده بود و تا منو دید با لبخند گفت آقا بچه صحیح و سالم به دنیا اومد .. مرضیه خانم هم خوبه خوبه ،اینقدر نگران بودید.. پر استرس پرسیدم بچه چیه؟ _یه دختر بور شبیه مادرش... منتظر بودم پسر باشه .. کمی تو ذوقم خورد ولی بروز ندادم و دست کردم از جیبم چند اسکناس درآوردم و به طرف آفت گرفتم .. اینم مژدگونیت... آفت با خوشحالی پول رو ازم گرفت و دوباره به اتاق برگشت .. چند دقیقه که گذشت قابله لگن به دست بیرون اومد .. +میتونم برم داخل؟ هنوز جواب نداده بود که مادر مرضیه هم بیرون اومد ..چند تا ملافه دستش بود از کنارم گذشتنی ، آروم گفت به قابله پول و شیرینی دادی .. با تعجب گفتم مگه شیرینی هم باید بدم؟ مادر مرضیه کلافه گفت ای بابا .. آره دیگه... نقلی ،نباتی ..هر چی که هست بده.. رد شد و رفت شنیدم که زیر لب گفت خونه بی بزرگتر همین میشه .. بهم برخورد ولی راست میگفت.. برای اولین بار ،دلم میخواست مادر کنارم بود .. رو به قابله گفتم الان شیرینی میفرستم برات.. چند تقه به در زدم و وارد شدم .. آفت کمک میکرد نوزاد سینه ی مرضیه رو بگیره .. مرضیه با دیدن من کمی لباسش رو پایینتر کشید .. آفت با غر گفت ای بابا خانم مگه نامحرمه، شوهرته بزار بچه سینه تو بگیره.. پول رو به طرف آفت گرفتم و گفتم تو برو این قابله رو راهی کن .. آفت سرش رو بلند کرد و گفت پس کی یاد بده؟... +تو برو بگو مادرش بیاد.. آفت از اتاق رفت ..کنار مرضیه نشستم و گفتم حالت خوبه؟ زیر لب جواب داد خوبم ... +بچه رو بده بغلم صورتش رو ببینم .. مرضیه بچه رو تو بغلم گذاشت.. فهمیدم که تمام تلاشش رو میکنه که دستش بهم نخوره... دخترم رو بغل کردم ..سفید بود .. صورت گردی داشت .. یه حس شیرینی تو وجودم چرخید .. آروم لبهام رو نزدیک صورتش بردم و گونش رو بوسیدم ..شروع به گریه کرد .. مرضیه گفت بده به من دخترمو.. بغلش کرد و آروم گفت جانم ..دخترم..دلیل زندگیم..اسمش رو چی میزاری؟؟ میخواستم هدیه ای به مرضیه بدم گفتم اسمش رو تو انتخاب کن ..بهش فکر کردی؟ مرضیه لبخند کمرنگی زد و گفت گلچهره... ابروهام رو بالا دادم و گفتم از قبل انتخاب کرده بودی؟؟ مرضیه سرش رو تکون داد و همونطور که به صورت دخترمون نگاه میکرد جواب داد خوابش رو دیده بودم .. میدونستم دختردار میشم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️ #بخش_اول سلام من سمانه هستم متولد سال۷۲. ۱۵ ساله که بودم بابام پاشو کرد تو یه
چون ناراحت بودم گفتم دوست دارم بچه جاریمو بکشم دوست دارم جفتشونو خفه کنم.. دختر خالم یکم دلداریم داد قطع کردیم.. از اون به بعد هروقت دلم میگرفت زنگ میزدم بهش یا پیام میدادم همش میگفتم دوست دارم بچه جاریم بمیره، البته از ته دل دوست نداشتم بچه چیزیش بشه اما تو عصبانیت اونجوری میگفتم بالاخره بچه دنیا اومد، پسر بود دیگه اوضاع بدتر شد مادرشوهرم اصلا نمیزاشت من نزدیک بچه بشم میگفت ممکنه چشمش بزنم جاریم هم حتی جواب سلام نمیداد فکر میکرد چون بچه آورده از من خیلی بالاتره اونجا برام شده بود مثل جهنم تا اینکه یه روز خواهر معصومه اومد دیدن بچه گرم حرف زدن بودن که صدای بچه شنیدم چون نزدیک اتاق بود رفتم بچه رو برداشتم تکون دادم تا آروم بشه چند دقیقه بعد مادرشوهرم اومد تو اتاق تا دید بچه دست منه اومد گرفتش دعوام کرد گفت سمانه دیگه نبینم به این بچه دست بزنیا بچه تو که نیست دستت میگیری... پشتش معصومه اومد گفت چرا بچمو دست زدی؟ تو اجاقت کوره نکنه از حسادت میخواستی بلایی سر بچم بیاری؟ من عصبانی شدم گفتم بچت گریه میکرد اومدم بلندش کردم آروم بشه وگرنه من چیکار به پسر تو دارم حالا که بهم گفتی اجاق کور ایشالا پسرت بمیره دیگه بچه نیاری تا حالیت بشه این حرفا چقدر درد داره.. مادرشوهرم رو نوه اش حساس بود عصبانی شد حمله کرد بهم کتکم زد که نفرین کردم، منم تا جایی که میتونستم از خودم دفاع کردم اما جاریم هم بهش اضافه شد منو دوتایی کتک زدن خواهر جاریم اومد جدامون کرد من رفتم تو اتاق لباسام جمع کردم مادرشوهرم اومد گفت خوب میکنی لباستو جمع میکنی زود برو دیگه هم برنگرد همینکه بری واسه پسرم زن میگیرم که لااقل بچه دار بشه اینجوری بدون وارث نمونه من افتادم به گریه لباسامو جمع کردم رفتم خونه مامانم وقتی رسیدم جریانو به خانوادم گفتم بابام گفت نباید میرفتم اونجا اصلا تحویلم نگرفت اما مامانم گفت انقدر بمونم تا بیان دنبالم یک ساعت بعد میعاد زنگ زد گفتم خونه مامانم هستم جریان گفتم دعوام کرد گفت چرا بخاطر حرف اونا قهر کردم.. اومد دنبالم برگشتم خونه اما اگر برنمیگشتم بهتر بود از همون روز مادرشوهرمو جاریم با من لج افتادن... تا وقتی میعاد نبود از هیچ حرف و طعنه ای کوتاهی نمیکردن وقتی هم میعاد میومد میرفتم تو اتاق تا راحت باشم. این وضع ادامه داشت تا اینکه یه روز دخترخالم زنگ زد من تو اتاق اروم باهاش حرف میزدم درددل میکردم یه دفه در باز شد جاریم اومد تو اتاق گوشیو از دستم قاپید گفت خاله بیا ببین سمانه داره پشت ما به فک و فامیلش بدو بیراه میگه من طاقت نیاوردم شروع کردم به کتک زدنش مادرشوهرم که اومد جدامون کرد دوتایی رفتن بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام خوبید عزیزم خسته نباشید. من یک جا خوندم ک سرلاک برای چاقی خوبه... میخواستم بدونم چه نوع سرلاکی خوبه. ک بگیرم... بعد سرلاکی میخام ک چربی قند نداشته باشه.. میشه راهنمایی ا م کنید. خاهشن.. 😍😍😍😍😍 رازیانه.. برای چاقی بدن.. وصورت. چطوری باید بخورم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام وقتتون بخیر میخواستم خواهش کنم اگر میشه و امکانش هست از اون خانم که مادرشوهرشون براشون سحرو دعا کردن و ایشون با کمک دعانویس حلش کرده بود و بحمدلله آرامش به زندگیشون برگشت آدرس یا شماره تلفن اون دعا نویس رو بگیرین برا من چون واقعا لازم داریم من اگ بخوام از مشکلاتمون بگم میشه صدتا قصه حسین کُرد فقط اینکه زندگیمون شده یه کلاف پراز گره های کور که با هیچ چیزی باز شدنی نیست اینقد مسائل ریز و درشت اتفاق افتاده که بهت و حیرت همه رو فرا گرفته. همه بهمون میگم حتما طلسم و جادو شدین که همه چی براتون به بن بست میخوره و... الانم دو سه جا که بهمون معرفی شده بود رو رفتیم ولی متاسفانه کاری پیش نبرده. میخوام ازتون خواهش کنم که از ایشون بخواین که کمکی بکنن برا حل مشکلات ما. ممنون میشم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ‌: سلام من یه دختر ۱۷ سالم تو یه خانواده ۴ نفره و مذهبی هستم من تنها مشکلم اینه که واقعا نیاز عاطفی دارم😔 از طرف پدر و مادرم محبت دارم ولی حالم خوب نمیشه از اونجایی ک تو خانواده مذهبی بزرگ شدم اهل گناهم نبوده و نیستم و نخواهم بود من تو مدرسه تیزهوشان میخونم و همش مشغول درسم و توانایی کنترل خودم رو دارم ولی بخاطر نیاز عاطفی شدیدی ک دارم گاهی گریه میکنم،قلبم میگیره،حس میکنم خیلی تنهام مخصوصا وقتی دوستامو میبینم ک با نامزد هاشون چجوری شادن و ب هم عشق دارن من واقعا شکسته میشم و حس میکنم ک پشتم خالیه😔😔😔 خاستگار خوب هم داشتم ک همه شرایط برای ازدواج رو داشته باشه ولی چون سن من کمه پدرم قبول نکرد نمی‌دونم الان چیکار کنم😔😔😔 قبلا کامل عشق رو تو قلبم حس میکردم ک چقد زیاده و نیاز داشتم ک این عشق رو ب کسی (جنس مخالف) بورزم ولی انقد تو حس تنهایی موندم ک دیگ چیزی از عشق نمونده و همش فک میکنم ک نمتونم عاشق کسی بشم😔 تروخدا کمکم کنید💔💔💔 چیکار کنم؟؟؟؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام کسی هست دعایی چیزی بلد باشه که بهم بگه برای عاشق کردن کسی،محبوب شدن نزد کسی که عاشقشی میخوام یه نفر و جذب خودم کنم اگر کسی میدونه بگه ممنون🙏🏻✨ ایدی ادمین 👇🏻🌹 @habibam1399 ویزیت و مشاوره طب اسلامی👇🏻🌹 @vizit1400
❤️ سلام خسته نباشید در رابطه با آقایی که شونزده سالشون و قصد ازدواج دارن این بسیار هم عالی هست. واقعا جای تاسف داره برای افرادی که جای راهنمایی و امید دادن فقط میخوان چیزی گفته باشن. متاسفانه این بنده خدا اگر چند اعتراف به گناه در نزد غیر خدا خودش بزرگترین گناه هست خودشون دارن میگن چند سال دارن خود ارضایی میکنن اونوقت بقیه میگن نه هنوز برات روده و فلان. بابا این بنده خدا احتیاج به ازدواج دارن مثل تشنه ای که فقط رفع عطشش با آب هست ما هی بیایم چیزای دیگه بهش بدیم بگیم حالا فعلا صبر کن تا بعد بهت آب بدیم. متأسفانه الان خونواده ها بسیار بی مسؤلیت شدن در برابر فرزندانشون و به جای توجه به موقع و درست به نیازهاشون فقط میخوان مالی تامین بکنن. دخترها و پسرها از سن ده یازده سالگی دنبال ارتباط با جنس مخالفن. از همون بچگی چشم و گوششون بازه فیلم ها و عکس ها و با این همه هجمه فرهنگی فضای مجازی تا نا کجا آباد می رن. حتی خیلی اوقات روابط دخترها و پسرها به گناه هم می رسه هیچ اقدامی برا ازدواجشون صورت نمی گیره. جای اینکه بچه ها رو طوری بار بیارن که چه دختر چه پسر تو سن پانزده شونزده سالگی رو پای خودشون وایستن میبینن بچه داره نابود میشه میگن الان دهنت بوی شیر میده. دختر همه جور رابطه ای داره براش خواستگار میاد میگن هنوز بچه هست زودش. جوون باید تا سن بیست و پنج سالگی به هزار جور گناه مبتلا بشه که بره دانشگاه بعد سربازی بعد کار پیدا بکنه واقعا فکر نمی کنین تو این بازه زمانی چه بلایی سرش میاد. خونواده ها حمایت بکنن توجه بکنین حمایت نه دخالت اسباب ازدواج رو فراهم بکنن اصلا خودشون وقتی پسر به سن بلوغ رسید پیشنهاد بدن اگر میل به ازدواج داری اقدام بکنیم نه اینکه سنگ جلو پاش بزارن. ما خودمون انشاءالله دخترامون سیزده چهارده سالگی پسرامونم پانزده سالگی اسباب ازدواجشون رو فراهم میکنیم. قبل انقلاب اکثرا وقتی میرفتن سربازی زن و دوسه تا بچه داشتن درسته رفاه کم بود توقعات هم پایین بود خونواده ها حمایت میکردن تو یک خونه چند تا خونواده زندگی میکردن. الان متاسفانه مردم چشم دیدن هم رو ندارن هر کدوم نهایت دو تا بچه میارن میگن تربیت و رسیدگی سخته تو همونم چون فقط مادیات براشون مهم و ظاهر در جا میزنن. برادر گرامی بنده به شما توصیه میکنم اگر واقعا نیاز و توان اداره زندگی رو در خود میبینین یا خودتون بدون خجالت به پدرتون بگین یا به واسطه مشاور و یک فرد معتمد بخواین که اسباب ازدواجتون رو فراهم بکنن و خودتون هم برین پی کار و سعی کنین استقلال مالی هم تا حدودی پیدا بکنین تا موانع و بهانه جویی کمتری باشد. برادر خود من پانزده سالش بود درس نمیخوند و میل به ازدواج داشت همون موقع خونواده اقدام کردن و ازدواج کرد. شما توکل بکنید به خدا و توسل به اهل بیت انشاءالله یک مورد خوب برا ازدواج پیدا بکنین تا سرتون گرم زندگی خودتون بشه و با فکر بازتر پله های ترقی رو طی بکنین. من با تو راهیم الان میشن چهار تا بچه دوقلوهام که بچه ی اولمن پنج سالشون هست. دخترم رو با همین سن مسؤلیت میدم تو جمع و پهن کردن سفره گاهی ظرف شستن خونه رو مرتب کردن تا بار بیاد که انشاالله تا پانزده سالگی خانمی باشه و ازدواج بکنه اگه خدا بخواد. نه اینکه دختر هفده هجده سال اینجا میگه من دوسدارم ازدواج بکنم بقیه جای تشویق هی میگن هنوز روده فلان. آی پدر ها و مادرهای بزرگواری به داد نیاز فرزندتان برسین چون هر گناهی که اونها به خاطر بی اعتنایی شما و عدم اعتمادتون مبتلا بشه پای شمام نوشته میشه و قیامت و روز حسابی هم هست بترسیم از روزی که فریاد رسی نداریم و خودمون و اعمالمان. و دوستانی که میان حرف میزنن اگر به واسطه راهنمایی اشتباه شما لغزشی برا کسی حاصل بشه. زندگی از هم پاشیده بشه و اختلاف و کینه و دشمنی حاصل بشه باید اون دنیا جوابگو باشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ یکی از داییام به واسطه مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد تو یک تالار شیکی که تازه افتتاح شده بود تو همون محله برگزار بشه.... من اون موقع ده، یازده ساله بودم، وقتی روز و ساعت مشخص شد و کارتها پخش شد منم من باب پز دادن و لوطی گری اومدم محل و به همه بچه ها گفتم پاشید فلان روز و فلان ساعت شیک و پیک کنید بیاید فلان تالار، عروسی داییمه بخور بخوره و بزن برقص! اون موقع دوره سازندگی بود، ما بچه ها پاپتی و گشنه و کباب ندیده بودیم و رو هوا این پیشنهادها رو میزدیم. روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت شلوار و کروات. وقتی رسیدیم بچه ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی های پاره پوره فوتبالی و قیافه های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن، دوتا میز بزرگ رو اشغال کردن و سالن رو گذاشتن روی سرشون، داوود گربه رفیقم دم گرفته بود: خیلی ناشکری نکن هیچ کجا تهرون نمیشه.... و مابقی جواب میدادن: چرا نمیشه... چرا نمیشه... با دیدن این وضع دایی بزرگم که شخصیت اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب میشد با تعجب اشاره کرد که اینا کین دیگه اینا رو کی گفته بیان؟ دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت آقا امیده دیگه عادت داره ما رو غافلگیر کنه و دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی میکرد بهم گفت: آقای عزیز ما آبرو داریم، شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام میدی؟ ببرشون بیرون یک خرده میوه و شیرینی بهشون بده بفرستشون برن نفسم گرفت. رفتم سمت بچه ها که پر از خنده و ترانه بودن... پاهام یاری نمیکرد... فکر اینکه اونها رو از سالن بیرون کنم قلبم رو مچاله کرده بود و تازه خجالتی که باید فردا توی مدرسه بکشم و دیگه نمیتونم سرمو جلوی بچه ها بلند کنم، رسیدم به میز بچه ها و یکیشون گفت پسر عجب سالنی، یکیشون گفت شام چی میخوان بدن، کبابه؟ یکی دیگه گفت ارکستر هم هست؟ منم نگاهشون میکردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم! از پنجره های بزرگ، بابا رو بیرون سالن دیدم که سیگار میکشید و با چند نفر میگفت و میخندید، اگه راهی باشه شاید اون بتونه انجامش بده... همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمون ها بود دویدم بیرون و بابا رو صدا زدم: بابا.... دایی میگه رفیقاتو بگو برن، گناه دارن آبروم میره یه کاریش بکن... بابا با همون بیخیالی آرامبخش همیشگیش گفت نگران نباش، الان میرم بهش میگم اما من میترسیدم دیر بشه و یکی از دایی ها بره به بچه ها یه چیزی بگه.. گفتم: بابا توروخدا الان برو بگو آبروم میره گناه دارن... سیگارشو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت کردن و بعد چند لحظه صدام زد، رفتم کنارشون و دایی بهم گفت ببین چیکارها میکنی؟ وردار ببرشون اون میزهای پشتی، شام هم تعداد مشخص دادیم نهایت دوتا یکی میدیم بگو با نون بخورن سیر میشن، انقدم سروصدا نکنن.... وای انگار که دنیا رو بهم داده بودن، رفتم سمت بچه ها و بهشون گفتم پاشید کره خرها بریم اون میزهای پشتی بهتره، انقدم سروصدا نکنید، ارکستر داره میاد. بابا هم همراهم بود و با مهربونی و شوخی هدایتشون کرد به میزهای انتهای اون بخش از سالن که پله میخورد و میرفت بالا و جایی بود که زیاد دید نداشت. عروسی آروم آروم شلوغ میشد اما نه آنچنان، تعدادی از مهمون ها نبودن، وسط مجلس خالی بود، از گرما و شور مجلس عروسی خبری نبود... که بابا اومد کنارم و آروم گفت برو اون آپاچی هارو بردار بیار وسط مجلس رو گرم کنید... و چند دقیقه بعد مجلس از شور رقصیدن بچه ها و ارکستری که جون گرفته بود به آستانه انفجار رسیده بود و حالا دیگه باقی مهمون های عصا قورت داده هم اومده بودن وسط و شور و حال به اوج رسید. وقتی نوبت به شام رسید دایی گفت رفیقاتو بشون همین میزهای جلو گفتم به هرکدومشون یک پرس بدن. دیدن رفیق هام که با ولع داشتن کباب میخوردن و چشماشون برق میزد قلبم رو از شادی پر کرده بود... آخر عروسی همه سوار ماشین هاشون میشدن که برن عروس گردون، بابا گفت توام میای؟ گفتم نه من با بچه ها میرم محل... وقتی داشت میرفت سمت ماشینش داد زدم بابا دمت گرم، خندید و زیر لب کره خری حواله ام کرد. خیلی سال بعد که بزرگ شده بودیم با داوود گربه تو عروسی یکی از بچه ها بودیم که برگشت گفت فلانی هنوز هیچ عروسی مثل اون عروسی داییت تو ذهن ما نمونده، و بعد نگاهی مهربون و قدردان بهم کرد و گفت: دمت گرم که نذاشتی بندازنمون بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هشتادو_چهار آفت بلند صدام کرد و گفت آقا ... بیایید بچه به دنیا اومد.. هیجان زده بلند شدم و رو
با اومدن مادر مرضیه از اتاق بیرون اومدم .. بعد از ازدواجم با صنم ،مادر مرضیه مثل قبل باهام رفتار نمیکرد و منم سعی میکردم کمتر ببینمش.. کمی تو حیاط قدم زدم ..چند بار نفس راحت کشیدم و خداروشکر کردم که تونستم بچمو بغل بگیرم.. یاد صنم افتادم و به اتاقش رفتم .. صنم مشغول گلدوزی بود .. کاری که تازگیها انجام میداد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت قدمش مبارکت باشه... تو همون چند ثانیه فهمیدم که گریه کرده ..چشمهاش سرخ بود .. طاقت دیدن غصه خوردنش رو نداشتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم چرا گریه کردی؟ حیف اون چشمهای خوشگلت نیست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت یوسف من دلم بچه میخواد اگه.. اجازه ندادم ادامه ی حرفش رو بگه .. وقتی بوسیدنم طولانی شد صنم گلدوزی رو به کناری پرت کرد و همراهی کرد.. با شیطنت گفتم این دفعه مامان میشی.. صنم دستش رو دور گردنم انداخت و گفت اگه این ماه هم حامله نشم میرم مریض خونه، دنبال درمان.. باشه ای گفتم و محکمتر فشارش دادم .. ظهر به تمام کارگرهای حجره ،به عنوان شیرینی ناهار دادم .. اسد خیلی خوشحال بود و همه اش میگفت یوسف اگه پسر میشد همبازی پسر خودم میشد .. خندیدم و گفتم کاری نداره دست به کار شو یه دختر بیارید اسد چشمکی زد و گفت اتفاقا میخواستم خبرش رو بهت بدم .. چند ماه دیگه دوباره عمو میشی قهقه ی بلندی زدم و خواستم حرفی بزنم که با دیدن مادرم بالای پله ها خشکم زد .. دروغ چرا، با دیدنش قلبم لرزید ..دلم براش تنگ شده بود.. مادر بغض کرد و قدمی بهم نزدیک شد و گفت یوسف... +اینجا واسه چی اومدی؟ اسد سرفه ای کرد و رفت پائین مادر با التماس گفت یوسف..صبر کردم بچه ات دنیا بیاد بیام دیدنت.. الان حال منو بهتر میفهمی..دلم برات تنگ شده ..از من بگذر و بزار برگردم خونم ..بزار هر شب ببینمت.. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد . نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم از اینجا برو ..منم اگر تو رو ببخشم صنم نمیبخشه..تو بچه ی صنم رو کشتی ،کم مونده بود خود صنم رو هم به کشتن بدی.. مادر نزدیکتر شد ..کاملا روبه روم ایستاد و گفت تو بزار برگردم عمارت ،کاری میکنم صنم هم از من بگذره دیدن گریه اش اذیتم میکرد..پشتم رو بهش کردم .. بازوم رو گرفت و گفت به روح پدرت قسم میخورم نمیخواستم آسیبی به صنم بزنم .. +آهااا..فقط میخواستی بچم رو بکشی؟ _تو صنم رو طلاق میدی .. میدونم.. پشیمون میشی دوباره.. نمیخواستم بچه اش بمونه و بشه خار چشمت.. داد زدم بسه..بزار برو ..اوقات خوشم رو تلخ نکن .. مادر عقب عقب رفت و گفت من دیگه طاقت ندارم .. اگر نزاری برگردم خودم رو میکشم گفت و رفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••