شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم راضیه چون خانوادم تو ده بودن و ازم دور بودن میدونست نمیبینمشون کسیو ندارم راحت اذیتم میکرد
#بخش_چهارم
اون شبم گذشت و بعد چند وقت همش احساس خواب آلودگی داشتم یه روز بلند شدم داشتم صبحانه نیمرو برای آقا درست میکردم که حالم بد شد
آقا تا دید حالم بده بردم دکتر و فهمیدیم حامله ام میشد قشنگ برق و تو چشمای آقا دید چقدر خوشحال بود میخندید ، از خوشحالیش منم خوشحال شدم هی میخندیدم.
دکتر بهش گفته بود که سنش کمه و باید خیلی مراقب باشین زیاد نباید کار کنه آقا دیگه نمیزاشت تکون بخورم، تا به خونه برسیم کلی برام خرید کرد
وقتی رسیدیم خونه راضیه گفت چه خبره اول صبحی کجا رفتین به سلامتی دیگه دوتایی میرید بیرون
آقا با خوشحالی گفت معصوم حاملس
احساس کردم غم عالم ریخت تو دل راضیه رفت تو هم آروم گفت به سلامتی
آقا گفت راضیه داریم بچه دار میشیم دیگه خوشحال باش
برای اولین بار دیدم آقا اونجوری رفتار میکنه، راضیه رو بغل کرد میچرخوند اصلا انگار رو ابرا بود
بهم گفت دست به سیاه و سفید نمیزنی دیدی که دکتر گفت استراحت کن از این به بعد راضیه کمکت میکنه
راضیه صداشو برد بالا گفت مگه تو کلفتشم
اقا گفت یه مدته بخاطر بچمون حرف اضافه ام نباشه هوای معصومو داشته باش
از اون روز راضیه فقط میخواست منو بسوزونه خیلی اذیتم میکرد وقتی به چیزی میخندیدم میگفت خیلی خوشحالی؟ خوشحالیت زیاد طول نمیکشه بچه رو بیاری باید بزاریش اینجا راهتو بکشی بری خونه بابات
همیشه تو تنهاییمون ته غذا رو برام میریخت گوشت کباب میکرد میخورد به من نمیداد اما جلوی آقا اینجوری نبود
مادر آقا چند روز یبار میومد بهمون سر میزد، وقتی راضیه میرفت و تنها میشدیم میگفت اذیتت که نمیکنه منم از ترسم میگفتم نه
خیلی وقتا دلم میخواست انقد بزنمش که خالی بشم اما یه وقتایی هم دلم براش میسوخت که نمیتونه بچه دار بشه اما دلم برای خودمم میسوخت، ..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا 💚
من وسط ابرو خط داشتم قبلا کمتر بود الان زیاد شده اگر کسی راه درمانی داره معرفی کنه به غیر از بوتاکس جراحی به روش سنتی وطبیعی و همچین چین چروک رو گونه اطراف چشم
🧡🧡🧡🧡🧡
سلام شماره مشاوره تلفنی میخواستم امکان حضوری رفتن ندارم خیلی لازم دارم ممنون
🧡🧡🧡🧡🧡
سلام پدربزرگم فوت کردن برای شادی روحشون یه صلوات بفرسین ممنون🌹🌹
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
سلام لطفا خواهشا پیام من و بزارید.راستش من دارم میرم نهم و انتخاب رشته دارم.خودم به 2 شغل علاقمند هستم.یکی معلمی یکی وکیل شدن.وکیل شدن و بیشتر دوست دارم ولی وقتی با مادرم راجبش حرف میزنم خیلی دلایل میاره که بعضی موقع ها من منصرف میشم.مامانم کاری نداره که چه شغلی و انتخاب کنم ولی ما خانواده ی مذهبی هستیم و مادرم درباره وکیل شدن میگه اگه نتونی تو دادگاه بی گناهی یه فرد و ثابت منی و اون فرد به ناحق بره زندان یا هر حکمی بگیره به گردن توعه و حق الناس کردی!!!یا مثلا میگه شاید تو دادگاه از کسی دفاع کنی که حقش نباشه و اشتباه کنی و حق الناسه!! من خودم به شخصه روی حق الناس خیلی حساسم به حدی که شبا خوابم نمیبره. میشه اگه در این شغل حرفه ای دارین توضیح بدید که ایا مادرم درست میگن؟یا مثلا اگه من نتونم بی گناهی فرد و ثابت کنم اون پولی که گرفتم حرامه؟؟ لطفا اگه اطلاعاتی در این موارد دارین بگید چون واقعا سر دوراهی موندم
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
سلام...خوبین؟لطفا سوال منم بزارید در کانال...بنده پولیپ رحم دارم که علامت دارد..اونم خونریزی زیاد عادت ماهیانه..عزیزان کسی برای درمانش اطلاعی داره....در ضمن من یک کلیه هم دارم
ایدی ادمین 👇🏻🌱
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا 💚 من وسط ابرو خط داشتم قبلا کمتر بود الان زیاد شده اگر کسی راه درمانی داره معرفی کنه به
#پاسخ_اعضا 🧡
سلام خسته نباشین میخاسم ب اون دختر خانومی ک کلاس نهم هستنو میخان انتخاب رشته کنن ب اون دوتا شغلی ک علاقه دارن باید رشتشونو ادبیات انتخاب کنن ولی واقعن باید سخت تلاش کنی تا بتونی معلمی یا وکیل بشی چون رتبه شما باید تک رقمی بش منم پسرم ۱۷ سالمه س سال دیگ کنکور دارم رشتمم ادبیات برام دعا کنین بتونم موفق بشم ممنو از کانال خوبتون-🦋
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
سلام درمورد دخترخانمی که انتخاب رشته دارند و درمورد شغل وکالت تردید دارند..
عزیزم منم هم سن شمام وانتخاب رشته دارم،اول اینکه مادرسنی هستیم که شخصیت وعلایق مون مدام درحال تغییر پس بهتره به یک مشاورتحصیلی مراجعه کنید شاید بعدا علاقه تون تغییر کرد. واینکه اصلا ببینید شخصیتتون به شغل وکالت میخوره یانه
بعدشم وکیل هاکه همشون پرونده های قضایی برنمی دارند(که مربوط به حق وحقوق وحق الناس و...) وشامل اینکه مثلا وکیل یک شرکت بشند امور اداری رو سامان بدهند ویاتو دادگاه باشن هم هست.
پس این شغل زیر شاخه داره.
از اینا گذشته حکم رو دادگاه تعیین میکنه(قاضی) نه وکیل، وکیل طبق درس ها وقانون ها و چیزایی که دردانشگاه خونده فقط از موکلش دفاع میکنه همین، ودرضمن شغل هایی که مثل این مورد شغل هست خود شخص انتخاب میکنه که طبق قانون ووجدان خودش شریف کار کنه یا اینکه نه به خاطر پول کارکنه.مادرتون اطلعات درستی نداشته که اینطوری گفته بهتره خود شما هم بیشتر دراین مورد تحقیق کنید.
من خودم این شغل رو واقعا خیلی دوست دارن واز اینکه حق شخصی ضایع بشه واقعا آزارم میده، اماخب ازالان سختی هاشو هم درنظر گرفتم که چقد درسش سخته وکتاب های بسیار سنگین وقطوری روباید بخونم.وخلاثه یکم سخته دیگه کار تو دادگاه قضایی و ....
درمورد شغل معلمی به نظرم خیلی خوبه مخصوصا اگه از طریق رشته انسانی بری یکم قبولیش کمه اما بهتره وبه نظر من تنها شغل تضمیمی از همه لحاظی در ایران هست از ترم اول دانشگاه که بری حقوق میگیری وبیمه و چک وخلاصه،امیدوارم خیلی خوب فکر کنی تصمیم درستی بگیری امیدوارم موفق باشی🌷💕
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
سلام در خصوص اون خانمی که گفتن دوست دارن وکیل بشن و خانواده مذهبی دارن
یک توصیه اگر به یه شغل علاقه داری حتما برو
من خودم مذهبیم مشکل ما مذهبیا اینه به خاطر حق و الناس این چیز ها وارد این شغل ها نمی شیم و در نتیجه الان بیشتر وکیل های ما متاسفانه آدم های بنده ی پول شدن و هر کی مول بده میرن وکالتش میگیرن
شما اگر آدم حق خواه و حق طلبی هستی و میدونی میتوتی وکیل خوبی بشی این وظیفه و حق به گردن توطئه
الان ترس از حق الناس داری
اون دنیا بهت میگن تو که شرایط و نعمت استعداد و داشتی چرا ازش استفاده نکردی
اگر از خودت مطمئنی که وکیل زیاده و حق خواهی میشی این حق به گردنته
تو تمام تلاشم برا حق خواهی بکن خدا انشاءالله کمکت میکنه
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
خواهرم حرفه وکالت برای زن سخت وپردردسر
هست اگرروحیه ماجراجویی دارید اقدام کنید
وگرنه معلمی برای خانم بهتر هست
پدرم دوستم که وکیل هست می گفت عمرم رادر زندانها وبا مجرمین سر کردم
وبارها ازطرف شخص مقابل پرونده موکلم تهدید شدم
فکرهایتان را بکنید گلم بعد اقدام کنید
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم هرچی هم از خوراکی ها میدیدن تعارف نمی کردن و برمی داشتن و خورده هاشو می ریختن روی فرش و مب
#بخش_هفتم
هاشم سر سفره مرتب از دستپختم تعریف می کرد و همه حرفشو تایید می کردن تا پاسی از شب موندن و وقتی خیالش راحت شد که بچه هاش همه جا رو حسابی به هم ریختن و دیگه خسته شدن و انرژی شون تخلیه شد و خوابشون میاد خداحافظی کرد و رفت
وقتی رفتم تو اتاق خواب از صحنه ای که می دیدم شوکه شدم تمام وسایل داخل کمد و کشوها که با مامان و خاله با سلیقه خاصی چیده بودیم بیرون ریخته بود
با اعصابی خورد به سمت کشو ها رفتم وشروع کردم وسایل داخل رو مرتب چیدن زیرلب غر غر
می کردم از زمین وآسمون شاکی بودم
از فریبا وبچه هاش عصبانی بودم
هاشم که منو اینطوری دید به آرامش دعوتم کرد
ازاین همه بی خیالی وخونسردیش کلافه شدم
وقتی کارم تموم شد به تختخواب رفتم و وقتی هاشم اومد سمتم بهش بی محلی کردم
صورت هاشم از شدت عصبانیت قرمز شده بود
بی خیال پشتمو کردم و خوابیدم
صبح هم با ناراحتی وبدون اینکه صبحانه بخوره ازخونه زد بیرون
تا ظهر خونه موندم وسرگرم آشپزی بودم که دیدم زنگ می زنن
وقتی دررو باز کردم امیر عباس بود
بااخم نگاهش کردم و گفتم : تنهایی اومدی مامانت خبر داره اجازه گرفتی
_اره مامانم گفت بیام پیش تو تا تنها نباشی
با اکراه دعوتش کردم بیاد تو
اما تا خواست شیطونی کنه سرش داد زدم و گفتم بشین سرجات اینجا که جای شیطونی نیس دیروز به اندازه کافی همه جا رو ریختی به هم یعنی چی در دیزی باز حیای گربه کجا رفته
امیر عباس عصبانیت منو که دید نشست سرجاش و منم مشغول آشپزی بودم ساعتی بعد دیدم صدای ازش در نمیاد اومدم دیدم تو سالن نیس فکر کردم رفته خونشون
همین که می خواستم برگردم
حس کردم ازتو اتاق خواب صدا
میاد
به سمت اتاق خواب رفتم از صحنه ای که می دیدم شوکه شدم
امیر عباس تمام لوازم آرایش منو بیرون کشیده بود و کرم پودرها وپنکیک ها را به سر وصورتش مالیده بود سر تمام رژ لب هام را خراب کرده بود رژ گونه وسایه هام را هم ازبین برده بود ورنگ ها را باهم قاطی کرده بود لاک ها و هرچی لوازم آرایش تو میز توالت بود بیرون کشیده بود و همه رو نابود کرده بود صورت خودشو رنگی کرده بود سریع دستشو گرفتم و با گریه به سمت دستشویی بردم و شروع کردم صورتشو با با صابون شستم چون آنقدر لوازم آرایش به خودش مالیده بود که هیچ جوره پاک نمیشد بعد از دقایقی کشمکش با امیر عباس صورتشو تمیز کردم وشروع کردم لوازم آرایشمو مرتب کردن
درصورتی که حتی یک دونه از لوازمم ازدستش سالم نمونده بود. همون موقع بود که هاشم وفریبا همزمان سررسیدن وقتی ماجرا رو گفتم زدن زیر خنده...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا 🧡
سلام ممنون از کانال خوبتون
یه مشکلی داشتم ممنون میشم تو کانالتون بزارید،
من چند وقته ک عقد کردم اگ خدا بخواد عید غدیر عروسیمه، چیزی ک هست شوهرم مرد خوبیه منتهی بشدت بدقول و فراموش کاره😥😔من چون خودم خیلی حساسم سر وقت و قول وقرار بارها با هر روشی ک فکر کنید سعی کردم ک این عادت بد رو از سرش بندازم ولی نشد ک نشد، حالا بدقولی رو میشه ب حساب کار و مشکلات گذاشت ، فراموش کاریشو نمیدونم چیکار کنم مثلا الان بهش میگم فردا عروسیه دخترخالس کاراتو بکن ک فردا دیگه سر وقت بیای بریم دقیقا شما فک کن پنج دیقه بعد ک بهش میگم اصلا یادش میره🙄😭😭 و جالبش اینکه چیزایی ک به نفعشه همیشه یادشه چیزایی که خنثی باشه یا به ضررش باشه دقیقا سر ده دیقه یادش میره ، دیگ دارم کلافه میشم هر حرفی رو باید ده ها بار بهش بگم تا یادش بگیره ،آدم کم هوش و ...نیست کار آزاد داره و با ریاضیات ومحاسبات سروکار داره ولی تو زندگیمون اینجوریه ،خواهش میکنم راه کار بهم بدین ک بتونم یا خودمو به بیخیالی بزنم یا این دوتا رفتارش از سرش بیفته 😭😭😭😔و یه چیز دیگه اینکه نمیتونه به خانوادش نه بگه یعنی تو این مدت عقد نشد یبار بریم بیرون دوساعت باهم باشیم اگ خارج شهر هم بودیم خانوادش زنگ بزنن بگن بیا کارت داریم میره و اصلا انگار ن انگار ک من حقی دارم 😔
ادمین جان لطفا تو گروه بزار دوستان راهنمایی کنن 😔
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚
سلام لطفاً پیام منو توی کانال بزارین
من یک مشکلی توی زندگیم پیدا کردم که سخت منو افسرده و ناراحت کرده
جوری که اصلا نمیتونم غذا بخورم و خیلی ضعیف شدم
دوستان کسی دعای خاصی یا چله خاصی میشناسه ک زودتر دعام مستجاب شه بلکه به حق این دعاها مشکلم رفع شه؟
التماس دعا
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚
سلام من یه دختر ۱۸ ساله هستم مذهبی و محجبه هستم یه آقایی که بیش از ۷ سال از من بزرگترن اومدن خواستگاری من ایشون از نظر مذهبی تقریبا خوبن در کل خوبن اما به نظر من اون جدیتی و اقتداری که یک مرد باید داشته باشه رو ندارن راستش رفتارشون از نظر من به سنشون نمیخوره رفتارشون از نظر من یکم سنشون رو پایین تر نشون میده ما تاحالا ۳ جلسه حرف زدیم و یک جلسه مشاوره هم رفتیم من حس میکنم ایشون دارن احساسی عمل میکنن و اصلا به تفاوت ها اهمیت نمیدن و همین که دیدن من چند تا از چیزهایی که براشون مهمه رو دارم دیگه به چیزی اهمیت نمیدن و هرچی من میگم یا قبول میکنن یا میگن در آینده درست میشه در ضمن مادرشون تو حرفاشون به مادرم گفته بودن ایشون وسواس تمیزی دارن و رو مرتب بودن خیلی حساسن خودشون اینو به من هم گفتن و حتی یکی از خط قرمز هاشونه من ادم شلخته ای نیستم اما خیلی هم مرتب و تمیز نیستم
من خیلی تردید دارم و دو دل هستم پدر و مادرم تصمیم رو گذاشتن به عهده خودم. من دوست دارم مرد آیندم یکم جدی تر و مقتدر تر باشه نمیدونم باید چیکار کنم راستش اصلا به دلم ننشستن و فعلا هیچ علاقه ای بهشون ندارم ایشون صرفا فقط یه خواستگار هستن برای من (جلسه سوم رو نمیخواستم برم اما مشاورم گفتن زود قضاوت نکن و دوجلسه دیگه صحبت کن برای همین رفتم) دلیل تردیدم اینه که اطرافیان مثلا خالم میگن پسر خوبیه زود ردش نکن یا این که میگم ممکنه ناراحت بشن یا دلشون بشکنه راستش چون دلم میخواد بگم نه عذاب وجدان دارم
خواستگارهای دیگه ایی هم دارم که خوبن الان نمیدونم چیکار کنم به خواستگار جدید فکر کنم ؟ اگه فکر کنم کار اشتباهی نیست؟ یا جواب نه قطعی رو به این بنده خدا بدم بعد برم سراغ بقیه؟ اصن به این بنده خدا جواب نه بدم؟
لطفا اگه تجربه ای دارین یا میتونین کمک کنین بگین با تشکر
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهارم اون شبم گذشت و بعد چند وقت همش احساس خواب آلودگی داشتم یه روز بلند شدم داشتم صبحانه نیمر
#بخش_پنجم
، میدونستم بچم به دنیا بیاد ازم میگیرنش و از اونجا میرم خیلی نگران بودم هرچی میگذشت بیشتر حسش میکردم دلم نمیخواست بدمش به اونا حس مالکیت و مادری به بچم پیدا کردم نمیخواستم بچمو به کسی بدم
راضیه هم روز به روز بدتر میشد مخصوصا وقتی میدید آقا خیلی هوامو داره برام میوه میخرید پوست میکند یه وقتایی نمیخواستم بخورم خودش میوه دهنم میزاشت سرشو میزاشت رو دلم که صدای قلب بچمونو بشنوه
این کاراش رو منم تاثیر گذاشته بود و شوقمو بیشتر میکرد
یه روز آقا قرار بود بره یه شهر دیگه و از دو سه روز قبل کلی به راضیه سفارش کرد که هوای منو داشته باشه
راضیه ام میگفت خیالت راحت حواسم هست
یادم نیست دقیق چند وقتم بود ولی یادمه ماه های آخرم بود خودم خیلی چاق شده بودمو شکمم بزرگ شده بود
همون روز ۶ صبح آقا رفت و ما بدرقش کردیم وقتی برگشتیم داخل خونه راضیه رفت رخت خوابشو پهن کرد گرفت خوابید
من وایسادم به جمع کردن صبحانه و شستن ظرفها
دم اذان ظهر راضیه بیدار شد رفت بیرون بعد ده دقیقه اومد دیدم کلی سبزی دستشه
پارچه پهن کردیم انداختشون رو پارچه گفت شروع کن پاک کردن الان میام، رفت دیگه کو تا بیاد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
باز ٺڪرار بـہ بار آمدہ، میبینے ڪہ
سبزے سجدہ ے مارا بـہ لبے سرخ فروخٺ
عقل با عشق کنار آمدہ،میبینے ڪہ
آنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہ
چشم آهو بـہ شڪار آمدہ،میبینے ڪہ
حمد هم از لب سرخ ٺو شنیدن دارد
گل سرخے بـہ مزار آمدہ،میبینے ڪہ
غنچہ اے مژدہ ے پژمردن خود را آورد
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
Mohammad Esfahani _ Armaghane Tariki (320).mp3
5.81M
تقدیم به روح بزرگ مرحوم حجت السلام #فرج_نژاد و خانواده ی مظلومش که دیروز همگی به بهشت رضوان الهی پر کشیدند🖤🏴
#شهید🥀
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#مشکل_اعضا 🧡
سلام دوستان عزیز
من یکی از دوستانم مشکلی دادن واینکه ایشون همسر بسیارررررررر بد اخلاق و...... داشتن اعتیاد هم داشتن و به خاطر مشکلات روانی هم چند با توی بیمارستان اعصاب و روان بستری شده
ایشون به سختی تونست که از خونه با سه تا بچه بزنه بیرون و نزدیک ۲ یا ۳ سال جدا از همسرش زندگی کنه دوتا دوختر حدود ۹ ساله و ۷ ساله و یه پسر ۳ ساله دارن و اینکه ایشون توی استان کرمان شهرستان بم زندگی میکنن این خانم توی شرکت بسته بندی خرما کار میکردن که خیلی هم حقوقشون ناچیز بود و توی یه کانکس زندگی میکردن همسرشون هم حاضر به پرداخت نفقه یا حضانت یا حتی یارانه ی بچها هم نمیشه😳😔
و چند ماه به زور بچها رو از پیش مادرشون برده بچها از نظر روحی خیلی تحت فشار هستن جوری که دختر ۹ ساله قرص اعصاب مصرف میکرد خانوادهی اون خانم حاضر نیستن که حامی خانمباشن و اینکه خانواده ی خودش هم وضع بهتر از اون ندارن که بتونن کمک کنن و الان خیلی وقته که کار توی شرکت تعطیل شده و ایشون به نون شبش محتاج هست و مشکل اصلی این هست که صاحب کانکس خانم رو چند ماهی هست که بیرون کرده ایشون الان آواره هستن و نمیدونن واسه ی خونه و کار باید چکار کنن 😢
خیلی عذاب میکشن واقعا موندن چکار کنن از ناچاری میخوان بچها رو برگردونه پیش پدرشون ولی بچها خیلی ناراحتن اخه همش کتکشون میزنه و پدرشون قبلا هم قتل انجام دادن😳😭😭😭😭
به سختی فراااااااوان تونست امسال از شوهرش رسماً جدا شه
الان بجها از ترس اینکه مادرشون از ناچاری بذارشون پیش پدرشون خواب راحت ندارن ولی خیلی میترسن
ایشون دفعه ی قبل حتی پول اینکه بره کرمان به بچهاش سر بزنه رو نداشت و منم در حد توانم کمک کردم که پول کرایه ماشین رو بدم
ایشون ادم تنبلی نیستن که دستشون پیش کسی دراز باشه میخوان کار کنن
فقط الان دنبال یه مکان هر چند کوچیک و یه کار میگردن که فقط بچها بتونن پیش خودش باشن
منم فکر کردم شاید کسایی باشن که توی کانال بتون مشکل این دوست عزیز رو حل کنن اگه کسی حامی هست یا کار یا خونه ی مناسبی بریا ایشون میشناسن خواهش میکنم دریغ نکنید همین طور که گفتم ایشون در شهرستان بم زندگی میکنن
کسایی که دنبال یه کار خیر میگردن و میتونن
یاعلی ...............✋🏻
ایدی ادمین 👇🏻🌱
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم هاشم سر سفره مرتب از دستپختم تعریف می کرد و همه حرفشو تایید می کردن تا پاسی از شب موندن و
#بخش_هشتم
و فریبا قربون صدقه شیرین کاری های پسرش می رفت
اما من کلافه بودم و کارد می زدن
خونم در نمی اومد ازاینکه نه معذرت خواهی نه تنبیهی نه شماتت وسرزنشی شد
این میون فقط لوازم آرایش من بود که نابود شد
منم همه رو جمع کردم وفرستادم برای فریبا و گفتم به دردم
نمی خوره وخودت استفاده کن اون هم از خدا خواسته قبول کرد.. به هرحال ازقدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه
هاشم مجبور شد دوباره ازنو همه را برام بخره اینطوری حداقل یه کم دلم خنک می شد
بعد ازاون جریان تصمیم گرفتم هربار که فریبا وبچه هاش میان
در اتاق خوابو قفل کنم که دیگه مشکلی پیش نیاد
من و هاشم سفرماه عسل نرفته بودیم و یه مدت که از عروسیمون گذشت هاشم تصمیم گرفت بریم مسافرت و از اون جای که ماه عسل بود
هاشم می خواست یک ماه کامل رو سفر باشیم
از خونواده هامون خداحافظی کردیم و مامان مارو از زیر قرآن رد کرد فریبا اسپند دود کرد و کمند هم پشت سرمون آب ریخت و
منو هاشم راهی سفر شدیم
اول به سمت مشهد راهی شدیم آخرین باری که مشهد رفته بودم خیلی بچه بودم شاید نه سالم بود و من خیلی دلتنگ گنبد طلای اما هشتم بودم
دوازده ساعت در مسیر بودیم و هاشم همه مسیر رو یه کله رفت صبح زود که راه افتادیم شب رسیدیم خسته بودیم اما به محض اینکه چمدان ها رو گذاشتیم توی هتل راهی حرم شدیم وقتی چشمم به گنبد طلایی افتاد اشکم سرازیر شد و با اصرار من تا صبح تو حرم موندیم
چه صفایی داشت چه آرامشی
من برای زندگیمون دعا کردم و برای همه عزیزانم و هرکس التماس دعا داشت
دوست داشتم شب ها تو حرم بخوابم برای همین هاشم رو راضی کردم اونم اولش مخالف بود اما با اکراه قبول کرد چمدون ها رو از هتل تحویل گرفتیم و شب ها رو تو هتل امام رضا تا صبح سر میکردیم
روزها به گردش وتفریح بودیم دو روزی رو تو حرم موندیم و به اصرار هاشم یه مهمانپذیر گرفتیم
پانزده روزی مشهد موندیم دوست داشتم بیشتر می موندیم اما امکان نداشت و راهی شمال شدیم
برای خونواده ها هم از مشهد سوغات گرفتیم و هم از شمال
برای همه زعفران وکلوچه گرفتیم
یه هفته هم شمال موندیم سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت و پر از خاطره بود هاشم جوان خوش مشربی بود و بسیار خوش سفر و کاری نمی کرد که به آدم بد بگذره
وقتی رسیدیم همه خونه ما جمع بودن مامان وفریبا شام درست کرده بودن همون شب چمدون ها رو باز کردم و سوغاتی همه رو دادم احساس کردم فرحناز و شهناز ناراحت شدن ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••