eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است #قسمت_سوم بقیه بستنی هایش را که میفروخت،ب
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی» محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت. محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید. محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛ اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود. محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود. دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد. ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند. 💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی» محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت. محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید. محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛ اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود. محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود. دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد. ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند. دارد..... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 #هنوز_سالم_است #قسمت_چهارم محمدرضا تازه نُه ماهش شده ب
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 است پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش راچسباندبه سینه ی محمدرضا.قلبش نمیزد.اشک ازگوشه ی چشم خاله راه بازکردروی صورتش.این چهارمین کودک خانه بودکه نمی ماند.بچه رازیرچادرگرفت وراه افتادسمت پزشکی قانونی.توی کوچه سیدعباس بقال رادید.سیدمومن باتقوایی بود.تااشک واظطرابش رادید جریان راپرسید.خاله پیکربی جان محمدرضارانشان داد.حال سیددگرگون شد.محمدرضارادرآغوش گرفت وگذاشتش روی میزدکان.زیرلب دعایی خواندوبعدآب دهانش راباانگشت به دهان محمدرضاگذاشت.محمدرضازبان به انگشت سیدعباس زد.آب دهان رامزه مزه کردوچشم بازکرد.خدادوباره محمدرضارابه مادربخشیدومحمدرضاازآن روزدیگر رنگ دکتر.مریضی ودارو راندید. شورمبارزه بارژیم شاه.روزبه روزبیشترمیشد.مش حسین هم مقلدآقا بودوهریاحسینی که توی هئیت میگفت به نیت سلامتی اوبود.هروقت تظاهرات میشدمیرفت وگاهی شبهامحمدرضاراهم باخودمی برد.آن شب هم محمدرضادوباره مزه ی شیرین(مرگ برشاه)گفتن راچشیده بود..داشتندبرمی گشتندکه گاردی های بهشان ایست دادند.مامورباتندی ازپدرپرسید.این وقت شب این جاچه کارمی کنی؟مگرنمی دانی حکومت نظامی است؟پدردست محمدرضاراگرفت وگفت مادرم مرده.آمده ام برایش سدروکافوربخرم.مامورچشم غره ای رفت وگفت..لازم نکرده این موقع شب خریدکنی زودبروخانه.پدرسری تکان دادوگفت باشدهرچه شمابگوییدوراهش راکج کرد دارد... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
✨💖❣✨ 📖السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ... 🌱سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امیدِ مادر، سلام بر تو و بر روزی که دولت زهرایی ات جهان را منور خواهد ساخت. 📚 دعاى استغاثه به حضرت صاحب الزّمان (صلوات الله عليه) - مفاتیح الجنان. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر احمد هست🥰✋ *عجب حڪایتے دارد این شهید والامقامــــ*🕊️ *شهید احمد الله یاری*🌹 تاریخ تولد: ۷ / ۴ / ۱۳۳۸ تاریخ شهادت: ۷ / ۴ / ۱۳۶۶ محل تولد: خورهشت،تاکستان محل شهادت: سردشت *🌹راوی← یک روز بچه ها گفتند: احمد آقا پوتین‌های ما خراب است.🥀ایشان فرمودند چشم، فردای آن روز یک تویوتا پوتین آورد🌙و گفت: بچه ها هر کدام از شما که پوتین‌هایش خراب است می‌تواند تعویض کند،🍃 در همین حین دیدم خود احمد آقا کف یکی از پوتین هایش افتاده است🥀و با بند پوتین آن را بسته است تا نیفتد.🥀گفتم: احمد آقا شما هم یک پوتین نو بردارید. گفت: نه این پوتین ها برای بچه هاست،‼️همین پوتین هم که پایم هست برای من زیاد است.🌷همرزم← یک روز من با ماشین اصلاح سر حاج احمد را اصلاح می‌کردم که دیدم ماشین گیر کرد.‼️نگاه کردم،دیدم یک ترکش به سرش خورده و نصف آن بیرون است و اطراف آن چرک کرده🥀گفتم این ترکش شما را اذیت نمی‌کند؟⁉️گفت برو و انبر دست را بیاور و ترکش را بیرون بکش🥀گفتم نمی‌شود باید برویم پیش دکتر.‼️احمد آقا گفت:این که چیزی نیست بچه ها ترکش های از این بزرگتر را هم تحمل می‌کنند🥀عجب حکایتی دارد این شهید🌙 در ۷ تیر متولد می‌شود،🕊️در ۷ تیر اسمش برای حج در می‌آید ،🕋 در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید،🍃 در ۷ تیر عازم جبهه می‌شود ،🕊️ در ۷ تیر ازدواج می‌کند💍 در ۷ تیر تنها دخترش به دنیا می‌آید💞در ۷ تیر هم به شهادت می‌رسد...🕊️ایشان در عملیات افتخار آفرین نصر 5 بر اثر اصابت ترکش خمپاره 120💥 در کانالی که وی در آن بود از ناحیه سر بشدت مجروح شد.🥀بر اثر همین جراحات در راه انتقال به درمانگاه به درجه فیض شهادت نائل گردید.*🕊️🕋 *شهید احمد الله یاری* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 #هنوزسالم است #قسمت پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش ر
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 کمی پایین تر،دوباره مأمور ها را دیدند؛اما اینبار حرفش را نپذیرفتند.مأمور هادنبالشان کردند و آنها پا به فرار گذاشتند. توی کوچه ای یک چرخ تافی دیدند.پدر درِچرخ را باز کرد.اول محمدرضا را توی چرخ گذاشت و بعد خودش داخلش شد.در را که بست،صدای پای مأمور ها درکوچه پیچید.زانوهایشان را بغل کردند وسرهایشان را روی زانو گذاشتند.زیاد نمی توانستند به این حال بمانند.خدا خدا می کردند که مأمورها زودتر بروند و از این وضع نجات پیدا کنند.مأمورها هرچه گشتند،پیدایشان نکردند.یک گاز اشک آور انداختند.قوطی قِل خورد و رفت زیر چرخ تافی.چشم وگلوی پدر و محمدرضا حسابی سوخت.محمدرضا اما بیمه ی دعا و قرآن و نفس سید بود.وقتی مأمورها رفتند،حال پدر خیلی بد شد.از چشم هایش یک ریز آب می آمد وگلودردی گرفته بود که تمامی نداشت یک سالی میشد که انقلاب پا گرفته بودوتوی این یک سال،پدر هرروز مریضی کشیده بود.آخرش هم گفتند که سرطان حنجره گرفته است. چند وقت بعد پدر همه را تنها گذاشت.تمام ارثیه اش برای بچه ها سه تا یک تومانی بود.از ان روز محمدرضای ده ساله شد نان آور خانه. روزها کار میکرد و شبها درس می خواند.حقوقش را که میگرفت ،حتی یک تومانش را هم برای خودش بر نمیداشت؛همه اش را می آورد و بی حرف می گذاشت جلوی مادر. چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. قبولش نکردند. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه. مادر جریان را که شنید گفت: "اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام می شود و برای خودت مردی می شوی." ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و می گفت: "من دیگر صبر ندارم. آن قدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست و با دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد. هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت به پایگاه ثبت نام. مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: "دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی!" بعد نگاهی به چهره ی نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشت. ا دارد..... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊