eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌ݜهیـــدۍ که عڪس یادگــارے نمیگرفٺــــ.. ▼✧خدا رحمت کندشهیدمحمد مستخدمین حسینی را که می گفت : 【چون فیلم های عکاسی را از خارج تهیه می کنند، عکس یادگاری نمی گیرم 】 شاید آن روز و امروز برخی بر این تفکر لبخند تحقیر بزنند اما حرف،حرف حساب است استفاده درحدضرورت کالاهایی که وابسته به خارج است،یکی از راهکارهای است. ❊⇠اقتصاد مقاومتی رانیزبایدازشهدا آموخت ریشه بسیاری از وابستگی های اقتصادی آن است که بدون توجه به تقویت تولید داخلی، ارز کشور برای خرید کالاهای غیر ضرور مصرف شود. ✵↞محمددرتیر ماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران بر اثر اصابت تركش به فیض شهادت نائل گردید. 📌به نقل از برادرشهید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
[😄اگر فڪر میکنید که شهدا یه عده آدم اخمو و همیشه غصه دار بودن، پس خوندن این خاطره رو از دست ندید....°•√] .....در جزیره مجنون بودیم و اونجا فعالیت میکردیم.... ما تقریبا"۱۰ الی'۱۵متری با عراقی ها فاصله داشتیم، عراقی ها روزها سنگر ما را میزد و ما شبها دوباره درست میکردیم،و دوباره روز بعد به همین منوال ادامه داشت ....🤦‍♂️😕😂 در جزیره موش و مار زیاد بود... نشسته و یا دراز کشیده بودیم یک مرتبه موش یا مار از سقف سنگر می افتاد روی نیروها.....🤭🤷‍♂️ موشها هم آنقدر قوی و نترس بودند که راحت داخل سنگر رفت و آمد میکردند و تا که چشمت را میبستی میدیدی انگشت پایت را گرفته میخواهد ببرند....😆🦶 یا اینکه یکی از بچه ها وقتی خوابش میبرد دهانش باز بود عادت کرده بود، یک دفعه موش آمده بود زبانش را گاز گرفته بود و کمی از زبانش را کنده بود....🤦‍♂️😁 رفت و آمد ها شب ها انجام میشد ۲یا۳شبی میآمدند نان و آب میرساندند و میرفتند به یکی از آنها گفتیم یک گربه برای ما بیاورند که موشها خیلی اذیتمان میکنند...🥴 خلاصه، گربه را که آوردند من گربه را کردم دریڪ گونی و تقریبا یکی دو روزی هم غذا بهش ندادیم، گفتیم که خوب گرسنه شود😄 بعد از گذشت یکی دو روز گربه را آخر سنگر ول کردیم تا حساب موش های سنگر را برسد😁 القصه گربه را که رها کردیم یکهو دیدیم که یڪ موش سرش را از سوراخش اورد بیرون🧐 بعد گربه نگاه میکرد به موش ‌ و موش نگاه میگرد به گربه و دوباره گربه نگاه میکرد به موش موش نگاه میکرد به گربه.....🤥 یه دفعه موشه یک قدم جلو اومد، اما گربه یک قدم عقب رفت....😲 خلاصه موشه حمله کرد به گربه و گربه از ترس یک متر پرید بالا....😂 صدای جیغ وحشتناکی زده و از روی بچه و درب سنگر فرار کرد تا بچه ها از درب سنگر آمدند بیرون ، دیدند گربه یک کیلومتر ازشون دور شده و داره فرار میکنه ....😆 یک گرد و خاکی یعنی یڪ گرد و خاڪی هم راه انداخته بود که ماشین تریلی هم اینجور گرد و خاک نمیکرد.....🙊 البته گفتن خاطرات جذاب تر و بهتراز نوشته شده ی اون هست....😅 یادمه بنده این خاطره رو در اتوبوس راهیان نور تعریف کردم و بچه ها خیلی خندیدند.....😂 وارم از خواندن این خاطره لذت برده باشید.... شده از آقای خداد داد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
•°روزۍبہ‌ایشان‌گفتم: محمودرضا‌ توگوشیت‌📱 چہ‌فیلم‌و‌عڪس‌هایی‌داری؟ فورا‌بدون‌واهمہ‌گوشے‌را داد، گوشۍپر‌بود‌از فیلم‌هاۍ‌ڪوتاه‌ از‌سخنرانے‌های‌رهبر‌انقلاب!💜 واقعیتے‌ڪہ‌الان‌ از‌چڪ‌شدن‌گوشی ‌واهمہ‌داریم🚫 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 مهریہ ما یك جلد کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم اما آن یڪ جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خـرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت : امید بہ این است کہ این کتاب اساس حرکت مشترکِ مآ باشد و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز فنا پذیر است جز این کتاب حالا هر چند وقت یکبار وقتے خستگے بر من غلبہ مےکند این نوشتہ ها را مےخوانم و آرام مےگیرم..♥️ روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهارم 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه ن
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣ دلم جای ديگر بود، شهادت و... به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.» بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها. سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت." وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم . یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا . به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو....... ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 6⃣ فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند . خوب عصبانی شدم و بر خورد تندی کردم . حاجی گفت :"شما همش از جهاد حرف میزنید ؛ فکر کردید من خشکه مقدسم ، و شما رو توی خونه زندونی میکنم ؛ نه من اصلا دوست دارم خانمم چریک باشه ، زن خونه دار نمیخوام ." اولین بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاری ميكرد. گفتم «نه!» و خدا ميداند كه آن روزها اصلا نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم ميترسيدم، صدايش را كه می شنيدم تنم می لرزيد. اين را رويم نشد به حاجی بگويم؛ بگويم هيچ دختری با كسی كه از او ميترسد، ازدواج نميكند.يك سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من بروم پاوه و نه جای ديگر. قبل از رفتن، برای هر جا استخاره كردم بد آمد، اما برای مناطق كردستان بسيار خوب آمد. من به دوستم كه هم راهم بود گفتم «فرمانده سپاه پاوه برادر همت است كه يك زمانی از من خواستگاری كرده. من اون جا نميام. ميريم سقز. به دوستم گفتم وقتی رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند كجا ميخوايد اعزام شيد، ميگويي؛ هر جا به جز پاوه! فقط همینو بگو.»يك روز بارانی سخت رسيديم باختران. از يك دست فروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش. آن جا آن آقای مسئول پرسيد «خب، خواهرها كجا ميخوايد بريد؟» دوست من گفت «پاوه!» آن بنده ی خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود. به هر حال حكم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه. من تمام راه گريه ميكردم. آدم بعضی وقت ها نميداند گريه اش برای چيست؟ مثل دوستم كه خودش هم نمی دانست چه طور شد كه بعد از آن همه سفارش های من، اسم پاوه را به زبان آورد. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 "شهید ناصر ابراهیمیان" 🔸فرمانده گروهان میثم بود. 🔹مداحی میکرد ،شوخ طبع بود 🔸تک و تنها و زخمی، درجاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرد🌿 "شهید جزی" 🔹تیر توی شکمش خورده بود💔 🔸باهمان شکم پاره خودرا به 🔹تیربارعراقی ها رساند و 🔸بادست گلوله ی گداخته تیربار را به 🔹سمت بالا گرفت تا معبر را باز کند 🔸اینگونه بود که آنها لایق شهادت شدند🍃 "ما روی این چیزها کار نکردیم شاید برای شهادت دنبال چیز عجیب وغریبی میگشتیم"🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
*[طنز جبهه 😄°•√]* *"پیشنهاد مطالعه😂👇"* .....بعد از عملیات کربلای پنج که از حملات خبری نبود ، به دلیل رفت و آمد های ️سخت تقریبا"یک ماهی بود که حمام نرفته بودیم فقط سرمان را همونجا میشستیم....🥶🚿 یک روز با چند نفر از دوستان هماهنگ کردیم و از فرمانده ی گردان اجازه گرفتیم و گفتیم : که ما چند نفر فردا میخواهیم برویم آبادان حمام و تلفنی بزنیم... 😁🛁☎ ️چون عراق شبها همه جا را آتشباران میڪرد ما مجبور شدیم نماز صبح را که خواندیم و راه بیفتیم به طرف آبادان.... خودرویی هم که نبود😂🤦‍♂️ .گاهی میدویدیم🏃‍♂️ گاهی راه میرفتیم🚶‍♂️ و گاهی دولا دولا،🤷‍♂️ مسافتی را که آمدیم یک ماشین تویوتا آمد و ما چند نفر را که حسابی خسته شده بودیم را تا خرمشهر آورد😄✋ پس از آنکه گَشتی در خرمشهر و مسجد جامع خرمشهر زدیم برای حمام و استراحت به طرف آبادان حرکت کردیم 😉 القصه حمام را که رفتیم کار هایمان را انجام دادیم، ساعت چهار عصر حرکت کردیم که به مقر برگردیم🤓✊ یکی از دوستان همراه ، قبل از ما آمده بود مرخصی شهرستان و برایش رفته بودند خواستگاری...👼😁💪 مدتی در فکر بود که آیا خانواده دختر خانم جواب رَد میدن یا جواب بله....🤔 وقتی آمد ایم مقر ، نامه ای از طرف خانواده اش برایش نوشته بودند📩 و به یکی از دوستانش داده بودند که به دستش برسانند از قیافه و روحیه اش مشخص بود که جواب که خانواده دختر جواب رد بوده.....😐😂 (آخه چرا.... به ڪدامین گناه، پسر به این گلی....🤦‍♂️😬😂) همان طور که قبلا هم تاکید کرده ام اول ورودی خط شلمچه و یا آخر خرمشهر ،عراق مرتب اون منطقه رو زیر آتش توپخانه و خمپاره و منورگرفته بود و امان نمیداد....💣😕 با هماهنگی یکدیگر قرار شد که با فاصله حرکت کنیم تا اگر گلوله ای کنارمان خورد لااقل همه مان صدمه نبینیم...🤦‍♂️😆✋ چند نفرمان یک طرف جاده وچند نفرمان طرف دیگر جاده حرکت میکردیم....😁😂 در قسمتی که ما میرفتیم یه کانالی کوچک بود ، که ما داخل کانال میرفتیم....🏃‍♂️ ما این طرف کانال بودیم و به اون ‌دوستمون که براش قبلا رفته بودن خواستگاری ، گفتیم: به محض اینکه منور خاموش شد شما زود بپرید و بیائید طرف ما داخل کانال....😉 همینطور که اون طرف دراز کشیده بود و خدا میداند که در چه فڪری بود ... 😂👈احتمالا در فڪر دختری که رفته بود خواستگاری اش و جواب رد شنیده بود ،می بود... 😁خلاصهدوستمان دوید تا به کانال بیاید یکهو بنده خدا ترقی خورد به تیر برقی که کنارش بود.....😲🙄🤦‍♂️😂 چون منور خاموش بود و متوجه تیر برق نشد حسابی هول ڪرده بود و ذهنش هم درگیرِ اون خانمِ بود🤭 به محض اینکه به تیر برق خورد، شوکه شد و گفت: خــــواهــــــر، ســـلااااام..... ببخشـیــد....🥺😂✋ شـــاعـــــر در وصفِ این خاطره میفرماید: 😂👇 (هرگز حضور حاضرِ غایب شنیده ای!!!من در میان جمع و دلم جای دیگری است🤕😂) خــــدا میداند در آن لحضه دست هایمان روی دلمان بود اینقدر میخندیدیم که زمین زیر پایمان میلرزید....🤦‍♂️🤣🤣🤣🤣🤣 یعنی صدای خنده مان تا هفت آسمان میرفت....🤦‍♂️😂😂😂 قطعا تعریف کردن خاطره بیشتر از خواندنش جذاب تر است😁😂 امیداورم از شنیدن این خاطره حسابی لذت برده باشید...😄 لبتون پر خــنـــده و دلتون شادِ شادِ شاد😉 * شده از جناب آقای خداداد قره چاهی* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا