eitaa logo
کتیبه و پرچم باب الحرم
10.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
48 ویدیو
568 فایل
🔸فروشگاه باب الحرم↶ @babolharam_shop ثبت سفارش 👇 @babolharam_shop_admin شماره تماس: 📞09052226697 ☎️ 02155970902 ☎️ 02155970903 👈زیر نظر گروه جهادی باب الحرم و کانال متن روضه 🆔 @babolharam_net آدرس: شهرری خیابان آستانه نبش کوچه شهید رجبی پلاک 50
مشاهده در ایتا
دانلود
 بعد از تو خانه دیگر از رونق می افتد چون خانه ی بی مادر از رونق می افتد   باتو به هر ترتیب رونق دارد اما تو می روی و آخر از رونق می افتد   هم خانه ی حیدر ندارد بی تو لطفی هم خانه ی پیغمبر از رونق می افتد   بعد از فدک اهل ریا فهمیده بودند با خطبه هایت منبر از رونق می افتد   بعد از تو مرگ و زندگی فرقی ندارد رهبر نباشد لشکر از رونق می افتد   چیز عجیبی نیست این گوشه نشینی چون مرغ بی بال و پر از رونق می افتد   حال علی آیینه ی بیماری توست بی تو جهان حیدر از رونق می افتد   بیمار هستی ، خانه ات رونق ندارد اما نباشی بدتر از رونق می افتد   خرسندی    @babollharam
 شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمی‌اُفتد تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد   غرورم را شکسته خنده‌ی نامحرمی یارَب چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمی‌اُفتد   جماعت داشت می‌آمد دلم لرزید می‌گفتم که بیخود راهِ نامردی به ما این سو نمی‌اُفتد   کِشیدم قَد به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم که حتی ردِ بادِ سیلی اش بر گونه می‌اُفتد   نشد حائِل کند دستش  گرفته بود چادر را که وقتی دست حائِل شد کسی با رو نمی‌اُفتد   به رویِ شانه‌ام دستی و دستی داشت بر دیوار به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمی‌اُفتد   سیاهی رفت چشمانش  سیاهی رفت چشمانم وَگَرنه مادری در کوچه بر زانو نمی‌اُفتد   میانِ خاک می‌گردیم و می‌گویم چه ضربی داشت خدایا گوشواره اینقَدَر آنسو نمی‌اُفتد   دو ماهی هست کابوس است خواب هر شَبَم ، گیرم تبِ من خوب شد اما تبِ بانو نمی‌اُفتد   لطفی   @babollharam  
گوشه ی چادر تو تا که به در میگیرد مرتضی پشت سرت دست به سر میگیرد   تو فقط فضه بیا فاطمه را زود ببر چون که دارد دَم در معرکه در میگیرد   از همان روز که برگشتی از آن کوچه حسن زانویش را چه غریبانه به بر میگیرد   دخترت گفت در این خانه که نامحرم نیست پس چرا مادرمان رُخ ز پدر میگیرد   فاطمه دخترمان حال تو را میداند چند روزیست تو را زیر نظر میگیرد   زودتر خوب شوی فاطمه جان خوبتر است زن همسایه سه ماه است خبر می گیرد   @babollharam
گوشه ی چادر تو تا که به در میگیرد مرتضی پشت سرت دست به سر میگیرد   تو فقط فضه بیا فاطمه را زود ببر چون که دارد دَم در معرکه در میگیرد   از همان روز که برگشتی از آن کوچه حسن زانویش را چه غریبانه به بر میگیرد   دخترت گفت در این خانه که نامحرم نیست پس چرا مادرمان رُخ ز پدر میگیرد   فاطمه دخترمان حال تو را میداند چند روزیست تو را زیر نظر میگیرد   زودتر خوب شوی فاطمه جان خوبتر است زن همسایه سه ماه است خبر می گیرد   @babollharam
هر زمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟ پیشِ رویم چادر از رو بر نمیداری چرا؟   کس نمیگوید سلامم...کس نمیگوید جواب بین این غمها تو قفلِ غم به لب داری چرا؟   رنگِ رخسارت خبر از روزگارت می دهد کارِ خانه پس چرا لبخندِ اجباری چرا؟   هر چه پرسیدم ز حالت زود گفتی بهترم پس بگو دستت ز پهلو بَر نمیداری چرا؟   ردِّ خونی پشتِ در روی زمین بینم... ولی خیره با چشمان کم سو سوی مسماری چرا؟    یارِ هجده ساله ام رنگت چنان صد ساله هاست  دست بر زانو خمیده سمت دیواری چرا؟   این دعایت را شنیدم مرگ میکردی طلب نوبهارِ خانه ام از عمر بیزاری چرا؟   ای همه پشت و پناهم عزم رفتن کرده ای؟  قصدِ این داری که از من دست برداری ؟ چرا؟   صبح تا شب کارِ خانه نیمه ی شب گرمِ آه هر زمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟   جعفری @babollharam
بخند...گریه ات آخر مرا ز پا انداخت مرا ز پا و تو را دیگر از نوا انداخت   به جان من بخورد درد تو، نخور غصه غم تو لرزه به اندام مرتضی انداخت   غریبگی نکن ای آشنای مرد غریب بگو چگونه تورا کوچه از صدا انداخت   بگو چه کار کنم تا مرا حلال کنی؟ تورا حمایتِ از من در این بلا انداخت   دو تا نشان زده با تیر خود، زمین خوردم همان کسی که تورا بین کوچه ها انداخت   ببینمت!  چقدر بد زده تو را نامرد که ضرب پنجه او روی گونه جا انداخت   ببین نتیجه سیلی بی هوا این است ز هر کلام تو یک در میان هجا انداخت   نفس کشیدی و من بند آمده نفسم لباس خونی تو از نفس مرا انداخت   ز لب گزیدن تو درد سینه ات پیداست جدال دنده و سینه تو را ز پا انداخت   اکبر نازک کار   @babollharam
شمع من سوسو مزن حیدر خجالت می کشد دست بر پهلو مزن حیدر خجالت می کشد خواستی برخیزی از جا به علی خود بگو هی به فضه رو مزن حیدر خجالت می کشد جان من بر لب رسید از سرفه هایت جان من خانه را جارو مزن حیدر خجالت می کشد من خودم گیسوی زینب را مرتب می کنم شانه بر گیسو مزن حیدر خجالت می کشد در میان بسترت وقتی که می آیم بمان اینچنین زانو مزن حیدر خجالت می کشد این علی دیگر علی خیبر و خندق که نیست بوسه بر بازو مزن حیدر خجالت می کشد حسنی   @babollharam
چشمی شبیه چشم تو گریان نمی شود زهرا حریف چشم تو باران نمی شود گیرم که نان بعد خودت هم درست شد نان بدون فاطمه که نان نمی شود برخیز و باز مادری ات را شروع کن فضه حریف گریه ی طفلان نمی شود بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو طوری که زیر دست تو پنهان نمی شود معجر بزن کنار و علی را نگاه کن خورشید زیر ابر که تابان نمی شود فهمیده ام ز سرفه ی سنگین سینه ات امشب نفس کشیدنت آسان نمی شود ای استخوان شکسته ی حیدر چه می کنی؟ با کار خانه زخم تو درمان نمی شود من خواهشم شده ست که زهرای من بمان تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود گفتم که روی خویش عیان کن ببینمت گفتی به یک نگاه به قرآن نمی شود   @babollharam
با سینه ی شکسته علی را صدا مکن اینگونه پیش من کفنت را سوا مکن هفتاد و پنج روز، زِمن رو گرفته ای امروز را بیا و از این کارها مکن من رو زدم تو خنده به تابوت می کنی؟! اینگونه با دلی که شکسته است تا مکن پیراهن اضافه نداری عوض کنی پس بر لباس خونی خود اعتنا مکن از این طرف به آن طرف خانه پیش من پیراهن حسین مرا جا به جا مکن من بیشتر به فکر توام درد می کشی پس زودتر برو، برو فکر مرا مکن هر قدر هم که باز بگویم نرو بمان بی فایده است پس برو و پا به پا مکن اصلا بیا بدون خداحافظی برو حتّی برای ماندن من هم دعا مکن اکبر لطیفیان   @babollharam
جان مادر! چند روزی چهره پوشیدی ز من از چه می‌پیچی به خویش و ساکتی؟ حرفی بزن! دخترم! از دردِ مادر با پدر چیزی مگو! با علی از داستان میخ در چیزی مگو! جان مادر! روگرفتی دست بر پهلو چرا؟ فاش برگو نیست در فرمان تو بازو چرا؟ دخترم! جای غلاف تیغ را تو دیده ای آفرین بر تو که حتی از حسن پوشیده ای جان مادر! بیشتر از ما چرا گرید حسن؟ او چه دیده بین کوچه که ندیده چشم من؟ دخترم! از ماجرای کوچه تا هستم نپرس! زین سخن صرف‌نظر کن از برادر هم نپرس! چشم مادر! پس به من از چادر خاکی بگو! ماجرای چادر خاکی و هتاکی بگو! دخترم! چشمم سیاهی رفته و خوردم زمین مجتبی دستم گرفت و خانه آوردم؛ همین! جان مادر! گوشواره از چه بر گوش تو نیست؟ اشک می‌ریزی و جز خون‌جگر نوش تو نیست؟ دخترم! یک گوشواره بود بر گوشم، شکست گریه ام بر غربت بابای مظلوم تو هست جان مادر! پس چرا در نزد بابا ساکتی مخفی از او روز می‌نالی و شب‌ها ساکتی دخترم! مخفی‌ست تا روز قیامت درد من هم ز تو هم از پدر هم از حسین هم از حسن رضا سازگار   @babollharam
. با سلام خدمت شما همراهان جان؛ فروشگاه ، زیر نظر «کانال متن روضه» بوده و بخشی از سود خرید شما نیز صرف امور فرهنگی و خیریه گروه جهادی باب الحرم میشه. برای دیدن دیگر محصولات به آی دی فروشگاه: @babolharam_shop مراجعه فرمایید و سفارشات خود را به آی دی زیر ارسال نمایید: @babolharam_shop_admin شماره تماس جهت راهنمایی و مشاوره: 09052226697 02155912510 التماس دعا ❤️
یاسی که شاخه اش به دو ضربه بریده شد افتاد بر زمین و دوباره کشیده شد   آه از نهاد عرش خدا هم بلند شد وقتی که غنچه با گل از این باغ چیده شد   مادر که رفت پشت در خانه ایستاد یک مرتبه صدای شکستن شنیده شد   شعله کشید از درمان آتشی و بعد این روضه های کرب و بلا آفریده شد   از این طرف که دست ید الله بسته شد قد چو سرو مادر از آن سو خمیده شد   هنگام بردن علی از آستان در یک قطره خون به روی عبایش چکیده شد   دستی نوشت فاطمه چندی مریض شد اما کسی نگفت که زهرا شهیده شد   طاقت می آورید بگویم برایتان هنگام غسل پهلوی مادر چه دیده شد؟   بازو کبود سینه کبود و بدن کبود از فرط گریه چشم حسین و حسن کبود   نظری
تنی که سوخته باشد به آب حساس است چنین تنی به رخ آفتاب حساس است   مریض نیمه شب از سوز درد می نالد اگرچه خواب ندارد به خواب حساس است   کسی که دلخوشی اش کنج بستر افتاده سلام اگر بدهد بر جواب حساس است   تمام چادر مادر به کوچه خاکی شد به خاک چادر او بوتراب حساس است   کسی که پشت در خانه در خطر بوده به آتش و به در و اضطراب حساس است   همیشه پنجه دست شکسته مادر به وزن دسته این آسیاب حساس است   اگرچه سوخت ولی چادرش نیفتاده یقین که مادرمان بر حجاب حساس است   پس از گلی که میان فشار در بوده علی همیشه به بوی گلاب حساس است   وجبرئیل که بیت علی بهشتش بود به خانه و به بنای خراب حساس است   نظری  
عزیز من چه شده دست بر کمر داری گذشته نیمه ای از شب هنوز بیداری   دوباره پیرهنت پر ز خون شده مادر برای شستن این جامه درد سر داری   دعا نکن اجلت زودتر از من برسد فقط بگو چه کنم تا که دست برداری   سه ماه گوشه این خانه بستری هستی سه ماه میشود اما هنوز بیماری   اگرچه زخم تو را شسته ام ولی انگار به باغ پیرهنت باز لاله میکاری   به یاد محسن خود باز میروی از حال زیاد فکر نکن مادرم نکن زاری   تن تو آب شده بی رمق شده اما هنوز عین سپاه علی علمداری   همین که قوت قلب پدر شدی کافیست نیاز نیست بگیری به دوش خود باری   سه ماه میگذرد از اصابت مسمار ولی دوباره از این زخم خون شده جاری عرب  
  چشم مهتاب گریه می کرد و نیمه شب آب گریه می کرد و   در طواف شکسته پهلویی مثل گرداب گریه می کرد و   غسل می کرد هر چقدر آن شب باز خوناب گریه می کرد و   گریه ها گر چه بی صدا بودند دل بی تاب گریه می کرد و   ماه قدش خمیده بود و با آفتاب گریه می کرد و   مادری پا به پای طفلانش باز در خواب گریه می کرد و ...   هر که با چشم تر زمین می خورد کوه هم با کمر زمین می خورد   داشت سلمان می آمد از خانه که سر هر گذر زمین می خورد   کودکی نیز پشت یک تابوت پشت پای پدر زمین می خورد   که به داد دل علی برسد گاه گاهی که بر زمین می خورد   راه می رفت با عصا اما بین دیوار و در زمین می خورد    نوازنی  
  امشب خدا هم از محنت گریه می کند با مرتضی کنار تنت گریه می کند   هنگام غسل دادن تو چشم همسرت با خون زیر پیرهنت گریه می کند   گاهی برای غربت و تنهایی خودش گاهی برای سوختنت گریه می کند   امشب بگو چه می گذرد بر دل کفن ؟ وقتی لباس ، بر بدنت گریه می کند   از سوز گریه های غریبانۀ علی آهسته گوشه ای حسنت گریه می کند   زینب تمام غصّۀ خود را ز یاد برد از بس حسین بی کفنت گریه می کند   مهدوی
نیمه شب است و مانده علی که چه ها کند باید بساط غسل کسی را به پا کند   حیدر بنا نداشت که بی فاطمه شود اما بناست خانه قبری به پا کند   با گریه کار غسل خودش را شروع کرد باید که مثل شمع نباید صدا کند     بعد از سه ماه روز زدن و رو ندیدنش وقتش رسیده فاطمه را رو نما کند   هر عضو شستشوش یکی را ز هوش برد مانده علی چه با جگر بچه ها کند     دستش کجا رسید که دادش بلند شد مجبور شد که کار خودش را رها کند   مانده که گرم شستن زخم تنش شود یا فکر جابجا شدن دنده را کند   زهرا چه راحت است و علی پر جراحت است دنیا نخواست با جگرش خوب تا کند   # مسعود اصلانی
درتـب لاله ای بــی نشـــانــم مرغ دل در تکــاپوی گلــهاست طبــع من تاب جوشــش نـدارد فصــل  پاییز بانوی گلـهاست باغ گـل در  غــم باغــبان  بود همـنشین با فراقی دگر شد جای مرهـم به  زخم شقایق داغ آلاله ها تازه تـر شد شعله در جستجوی گل سرخ تا گلسـتان کشـــیده  زبانه رفته حتی به چشم ملائک دود این غـربت بی کـرانه آتش جهل دنـــیا پرســتان شــعله ور دامن آســمان کرد آه مظلوم چـاه مدیــنه شکوه  از خلق  نامهربان  کرد با  شبیـخون  دونان  تاریــخ خلوت جمع خوبان بهـم خورد آمـدند و شکـستند و  رفتـند برگ خونین دیگر رقم خورد با کنـایه چگونه بگویــم تا کــه آتش به جان در افتاد نالـه ی فضه در خانه  پیچید پیـش پای پدر مـادر افتاد با همان حالـت ناتــوانی دست لـرزان خود را عصاکرد در ره پیـروی از امامش جان شیرین خود را فــداکرد فاطمه بود و یـک  کوچه نامرد تا که دستان مردانه بستند با غلافی که گویا تـــبر  بود شاخه ی یاسمن را شکستند آب شد کم کم آن شمع سوزان ناله ای در گلویـش نمانـده زندگی رفـته در بستر مرگ رنـگ مانـدن برویـش نمانـده وقـت کوچ پرســتو نبود و پر زد از آشـیان  ناگـهانی یاس حــیدر چــه نـیلوفرانه شد خـزان در بهار جوانی تربتش هم نشــــانی ندارد کاش غربت قلم بر نمی داشت یا که مهدی برای تســلا بر مزارش  گل لاله  می کاشت   راه زهرا ولی بی نشان نیست آسمان شــلمچه گواه است   خراسانی
اگرچه سایه ای از دخترت به جا مانده رسیده ام که بگویم قرار ما مانده   رسیده ام سر خاکی که سایه بانش ریخت نشسته ام ؟نه قد و قامتم دو تا مانده   یکی دو روز فقط صبر کن ؛کنار توأم که چند نیمه نفس بین ما دوتا مانده   دلم برای علی شور میزند تنها برای او فقط این یار بی صدا مانده مسیر خانه مان تا مزار تو سرخ است جراحتی ست که در پهلویم به جا مانده   مدد ز شانه طفلم گرفته می آیم به چهره ام اثر دست بی حیا مانده   هنوز هم همه سرفه های من خونی ست هنوز هم به رخم ردّ شعله ها مانده   تمام روز فقط حرف زینبم این است که روی چادر تو چند جای پا مانده   بس است شکوه ام و داغ های من بگذار نمک به زخم زنم داغ کربلا مانده   نشسته بین خرابه در انتظار پدر دو پلک بی رمقش سمت نیزه ها مانده   زبان گرفته که سربار عمه اش شده است از ان شبی که از آن قافله جدا مانده   صدای عمه خود را دگر نمیشنود فقط نه این چقدر زیر دست و پا مانده   به عمه گفت که عمه بِگرد می یابی به قد من به گمانم که بوریا مانده   لطفی  
نور خورشید محک داشت؟ نداشت روز روشن به تو شک داشت ؟ نداشت   توی این باغ به هم سوخته؛آه گل هوای شاپرک داشت ؟ نداشت   آسمانی که فلک می بخشید احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت   غیر دیوار و در و آوارش شانه ی وحی کمک داشت ؟ نداشت   ظاهراً بال فرشته می سوخت شعله کاری به ملک داشت ؟ نداشت   مردم شهر به هم می گفتند : در این خانه ترک داشت؟ نداشت   شب شد و باز دل  ماه شکست دست این مرد نمک داشت ؟ نداشت   نوازنی
امروز روضه از در و دیوار جاری است دنیا شبیه مجلس یک سوگواری است   نشنیده اش بگیر،ولی بی دلیل نیست کار زن جوانی اگر گریه زاری است   گاهی به دوش بابا،گاهی به پشت در گاهی میان کوچه،عجب روزگاری است   یک تیر و دو نشان ،تو فقط روضه گوش کن این خانه حول محور همسر مداری است   من را ببخش روضه اگر باز می شود زیرا که حال مادرمان اضطراری است   ضربه،فشار،دلهره بر بچه خوب نیست پرهیز ماه آخری بارداری است   ترسم علی زغصه خودش را تلف کند می بینم اینکه فاطمه از او فراری است   گیرم که رو بگیری از این بچه ها، عزیز من دیده ام که گوشه ی چشمت اناری است   از میخ و چوب سوخته تابوت ساخته است این روز ها علی در کار نجاری است   هرکس به گونه ای غم تو را به دوش برد سهم من از غم تو ولی بی مزاری است   حسینی
فاطمی سلام الله علیها دوباره سفره دل وا شد امشب دمیکه صحبت یلدا شد امشب شبی که مثل زلف یار تار است بلندیش چنان گیسوی یار است درِِ رحمت بروی خلق باز است اگر طولانی اما چاره ساز است شب دلدادگی عاشقان است شب جمعیت سوته دلان است همه اقوام با هم جمع باشند ولی پروانه یک شمع باشند بزرگ قوم مادر هست و بابا همه دردانه ها در گرد آنها پس از ذکر خدا و حمد سرمد صلوات است بر آل محمد اگر اهل ولا باشند آنها بخوانند با ترنم ذکر مولا حضور جمع وقتی دلنشین است که صحبت از امیر المومنین است دمیکه گل کند اقبال حافظ پدر میگیرد آنجا فال حافظ چه فالی شد نصیبم بی قرینه دلم رابرد امشب تا مدینه « شب وصل است و طی شد نامهٔ هجر » «سلام هیَ حتی مطلع الفجر» مدینه قصه گوی شهر لیلاست مدینه داستان غصهٔ ماست مدینه می بری از دیده خوایم « مدینه گفتی و کردی کبابم» مدینه هم شب یلدا گرفته عزای غربت مولا گرفته اگر حافظ ز وصل یار گوید مدینه از در و دیوار گوید سحر هرگز ندارد این شب تار دمیکه نقش بسته روی دیوار علی یک یار جانی داشت اما سقیفه با دسیسه کشت اورا بهانه شد فدک با زور سیلی علی را مُهر زد بر روی لیلی مدینه شرمسار از روی مولاست که یلدایش غروب هجر زهراست مدینه محور آن جمع پاشید چه شد که لاله دور شمع پاشید چه یلدایی که ماتم دارد امشب گرفته ذکر وااماه زینب چه یلدایی حسن در شور و شین است کباب غربت حیدر حسین است مدینه روضه حساس دارد گل سرخی روی دستاس دارد شب یلدا بگو با آه و افغان علی جانم علی جانم علی جان سحر هرگز نگردد این شب تار مگر پرده بگیرد از رخش یار سلام الله علیهم اجمعین نظری طهرانی 
فاطمی مثـل هر سـال چله در راه است یک شب سرد و شاد و طولانـی رسـم خوب قدیمیـان این بـود: یـک بهـــانـه بـــرای مهـمــانــی بی ریـا دور ِ هــم نشسـتن هــا فـال حافـظ، شب غزل خـوانی دانــه هـای انـار، چـون یـاقـوت رسـم خـوب و اصیـل ِ ایــرانـی چلّه اما همیشـه هم این نیست چنـد سـالی مصـادف ِ غمهاست مثــل سـال ِ گذشتــه و امســال شیعه در سوگ حضرت زهراست هـــم نـــوا بـا علــی و اولادش ذکــر یـا فاطمـه به لـب داریـم داغـدار جــوانـی اش هستـیـم در عـزایـش چـو ابــر میـباریـم آه امــا شکـــایــت از امســــال فصـل پاییز بـوی خـون میـداد چیــد گلهـــای بــاغ ایمــــان را دست ظالـم، جهـالت و بیـــداد آرمــــان، دانـیــــال ، روح اللـه شیــرمردان ِ صحنــه ی پیکــار جان خود را فـدای دین کردنـد روضـه ها شـد برایمـان تکــرار قلبمان داغدار و مجروح است بی عزیزان که شوق یلدا نیست جایشان تا همیشـه در دلهاست شام فقدانشـان چه یلـدائیست
هر چند بر وفاي دل فضه شك نداشت بانوي خانه بود و نياز كمك نداشت   نان پخته بود تا كه نگويند فاطمه دستش براي مردم دنيا نمك نداشت   پيش تنور صورت او سرخ تر كه شد ديگر كسي به داغ گل سرخ شك نداشت   خم شد كه نان را بزند بر دل تنور بغضش شكست ؛ صورت گلها كه چك نداشت   دستش به گريه رفت كه نان را درآورد كاش استخوان بازوي خانم ترك نداشت   ناني براي سائل فرداي خويش پخت با اينكه گندمي به حساب فدك نداشت   نوازنی  
    زمین گریه زمان گریه، تمام چشمها گریه صدای مادرم میآید از سجاده با گریه   چرا عجل وفاتی از قنوتش میچکد اینبار چرا پس با صدای قطعه قطعه، پس چرا گریه؟   چرا ایندفعه جای "جار ثم الدار"ِ دستانش به روی چادرش میبارد از هر ربنا گریه؟   دل معصوم وقتی بشکند کون و مکان بغض است که ماهی بین دریا و کبوتر در هوا گریه    صدایی از در و همسایه میآمد که یا حیدر بگو که فاطمه یا شب شود یا روز را گریه   پدر یک بیت الاحزان از کبود دردهایش ساخت و کار ما در آنجا روز و شب شد، یکصدا گریه   جلال او، جمال او، صفاتی از خدا دارد و با هر قطره اشک مادرم دارد خدا گریه   میان کوچه این ایام بی انصافی محض است که خنده سهم قنفذ باشد اما سهم ما گریه   نه، اشک مادرم ازقصه های غربت باباست فراوان ریخت از این دردهای آشنا گریه   علی را کار طوفانی زهرا خانه برگرداند شبیه رعد میغرید و مثل ابرها گریه   عظیم پور   @babollharam
قدری بخند و حال مرا رو به راه کن فکری به حال گریه این بی پناه کن بالا بگیر پلک ترت را نگاه کن زهرا ببین که همسفرت گریه می کند دارد به وضع بال و پرت گریه می کند    دارم کنار بستر تو گریه می کنم با پاره های معجر تو گریه می کنم با گریه های آخر تو گریه می کنم مشکن مرا ، بدون تو من پیر میشم بعد از تو من غریب و زمین گیر می شوم   پهلو به پهلو می شوی و درد می کشی دیدم که راه می روی و درد می کشی دیدم به کوچه می دوی درد می کشی ... دیدند بسته دست علی را، تو را زدند چشمت به دست بسته من ... بی هوا زدند   ای با وفا بگو که در آن کوچه ها چه شد؟ قدت کمان نبود، جوانم، چرا؟ چه شد؟ ان روز بین راه، مگر با شما چه شد؟ این شهر هم به غربت من گریه می کند هر شب میان خواب حسن گریه می کند محمدی
هر کس هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی در تو خدا تجلّیِ هر روزه می‌کند آیینه تمام‌نمای خدا تویی چیزی ندیده‌ام که تو در آن نبوده‌ای تا چشم کار می‌کند ای آشنا! تویی نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار سرچشمه‌ی فقاهت آلِ عبا تویی غیر از علی نبود کسی هم‌طراز تو غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی تو با علی و با تو علی روح واحدید نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟ شوق شریفِ رابطه‌های حریم وحی روح‌الامینِ روشن غارِ حرا تویی ایمان خلاصه در تو و مهر تو می‌شود مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی زمزم ظهورِ زمزمه‌های زلال توست مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است، سوگند خورده است که خیرالنّسا تویی شوق تلاوت تو، شفا می‌دهد مرا ای کوثرِ کثیر! حدیث کسا تویی آن منجی بزرگ که در هر سحر به او می‌گفت مادرم به تضرع: بیا، تویی آن رازِ سربه‌مُهر که «حافظ» غریب‌وار می‌گفت صبح زود به باد صبا، تویی هنگام حشر جز تو شفاعت‌کننده نیست تنها تویی شفیعه‏ی روز جزا، تویی در خانه‌ی تو گوهر بعثت نهفته است رازِ رسالت همه‌ی انبیا تویی «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند» بی تو چه می‌کنند؟ تویی کیمیا، تویی قرآن ستوده است تو را روشن و صریح یعنی که کاشفِ همه آیه‌ها تویی درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد آه ای دوای دردِ دو عالم! دوا تویی من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی پهلو شکسته‌ای تو و من دل شکسته‌ام دریابم ای کریمه! که دارالشفا تویی ذکر زکیّه‏ی تو شب و روز با من است بی‌تاب و گرم در نفس من رها تویی کی می‌کنم نگاه به این لُعبتان کور با من در این سراچه‌ی بازیچه تا تویی پیچیده در سراسر هستی ندای تو تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی گفتم «تو»؟ ای بزرگ! خطای مرا ببخش لطفت نمی‌گذاشت بگویم «شما» تویی باری، کجاست بقعه‌ی قبر غریب تو؟ بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی‬   امیری اسفندقه
رو گرفتی از من و درد نهانی داشتی بشکند دستی کزو بر رخ نشانی داشتی ماجرای کوچه را با من نمی گوید حسن من نمی دانم چرا قد کمانی داشتی جان حیدر, گریه های های هایم را ببخش تازه فهمیدم شکسته-استخوانی داشتی میخ در, دیوار, آتش, ضربه ی سیلی, لگد یاس هجده ساله پشت در چه جانی داشتی؟ تا نیفتد شعله در جان ولایت, سوختی ایستادی روی پایت تا توانی داشتی تو دعاشان کردی و کاری نکردند, ای دریغ من بمیرم... تو عجب همسایگانی داشتی نه ضریحی مثل زینب, نه حریمی چون حسین کاش مانند حسن, سنگ نشانی داشتی سادات موسوی
السلام چه کرده ایم که آن آشنا نمی آید پیامی از سر کویش به ما نمی آید چه کرده ایم، گره خورده کارمان اینقدر چه کرده ایم که مشکل گشا نمی آید چه کرده ایم که خورشید را نمی بینیم چه کرده ایم که آن رهنما نمی آید چه کرده ایم که اینگونه مبتلا شده ایم چه کرده ایم که دیگر دوا نمی آید چه قدر ندبه این الحسین را خواندیم چه کرده ایم جواب دعا نمی آید چه کرده ایم که بر ما بهشت گشته حرام نسیمی از طرف کربلا نمی آید به دست بسته حیدر قسم، نمی دانم جواب ناله زهرا چرا نمی آید؟ محمدی
شروع یک غزل باشد ردیفش با نیفتاده میان بستر افتاده ولی از پا نیفتاده سه ماهی هست که بی جان میان بستر افتاده ولی لبخند از روی لب زهرا نیفتاده همینکه دید در را زیر لب آرام می فرمود که این در با فشار ضربه یک پا نیفتاده خدا را شکر با اینکه در از لولا جدا گشته به روی صورتش جای رد لولا نیفتاده سر پهن و بلندی قد این میخ ها یعنی که این خانه خطر دارد درش حتی نیفتاده برای دلخوشی زینبش فرمود خوبم ... آه ولی فهمید مولا دنده هایش جا نیفتاده خدا می داند و مولا و در شاهد در آن لحظه که آیا چادر زهرا به زیر پا نیفتاده؟ صدای در که می آید تکانی می خورد یعنی میان بستر افتاده ولی از پا نیفتاده   محمدی