سرداران شهید باکری
بسم رب الشهدا والصدیقین
عملیات والفجر هشت در ساعت 10: 22 دقیقه روز 20/11/1364 آغاز شد. سپاهِ اسلام، با عبور از عرضِ رودخانه وحشی"اروند" شهرِ استراتژیک "فاو" را آزاد کرد. رزمندگان اسلام، در طول دو سال و چند ماهی که بر "فاو" حاکمیت داشتند، این شهر را "فاطمیه" نام نهادند.
سرمای بهمن ماه گرمائی گرفته
با لاله های سرخ زیبائی گرفته
تا صحبت از دریادلان گویم, دل من
در ساحل اروند مأوائی گرفته *
یاد بدن هائی که بی سر بین دشت است
یا در دل اروند رفته برنگشته است
با رمز یا زهرا دلم مهمان فاو است
این روزها یادآور والفجر هشت است *
صدها صدف را موج دریا بُرد با خود
مادر, پسرها را چه زیبا برد با خود
هر کس که داغ قبر گم گشته به دل داشت
دیدم سوا گردید و زهرا(س) بُرد با خود *
سربندهای سبز رویِ آب می فت
پشت سر هم عکسها در قاب می رفت
با چشم گریان دیدمش خنده به لب داشت
وقتی رفیقم دیدن ارباب می رفت *
با شیمیائی قحطی لبخند آمد
با یک نفس, دیگر نفس ها بند آمد
با این همه مشکل ولی بی بی مدد کرد
فریاد فتحِ فاو از اروند آمد *
هر حمله ما مثل طوفان بود آن روز
پشت سرِ ما دست سلطان بود آن روز
حاج مرتضی قربانی و یک پرچم سبز
که هدیه از شاهِ خراسان بود آن روز *
لطفِ امامِ عصر را باید بگویم
اعجازِ فتح و نصر را باید بگویم
یک جاده که هر کجایش قتلگاه است
غوغای اُمٌ القصر را باید بگویم *
پیچید عطر یاس بین هر چفیه
هر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه
آنقدر صورت ها و پهلو غرقِ خون شد
تا گشت نامِ فاو«شهر فاطمیه(س)» *
فریادهای بی صدا یادم نرفته
جان دادنِ غواص ها یادم نرفته
زیر دکل بین موانع گیر افتاد
آهسته می زد دست و پا یادم نرفته *
هر کس که گیر افتاد یادِ مادر افتاد
یاد پریشانیِ او پشت در افتاد
لعنت بر آنکه سیلی اش را بی هوا زد
تا که تکانی خورد بی بی با سر افتاد
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
سرداران شهید باکری
دنیا از سن و سالتون باید حیا کنه
تو خاك ما ستاره هايی دفنند
كه دلشون مي خواست معما باشند
دست تو شناسنامه هاشون مي بردند
تا كه شناسنامه ماها باشند
تا كه شناسنامه ماها باشند
ستاره ها رفتن و نوبت ماست
حالا كه دنيا خيلي بي قراره
دستامونو به هم بديم بدونيم
عهدي كه بستيم برگشتن نداره
#شهیدگمنام
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
سرداران شهید باکری
ماجرای شهادت سردار عاشورایی شهید آقامهدی باکری 🌹 🌹فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 🌹👇👇👇
ماجرای شهادت سردار عاشورایی شهید آقامهدی باکری 🌹
🌹فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 🌹 👇👇👇
این بار مهدی حتی نگاهش نکرد . ناگهان چیزی به خاطر علی رسید . بی سیم را روشن کرد .🤔📞
ـمهدی ، مهدی ،حمزه !📞
مهدی دستش را دراز کرد وگوشی را گرفت .
ـحمزه ،مهدی !📞
ـآقا مهدی سالمی ؟!📞😭
ـمگر قرار بود نباشم !😳📞
ـ همه نگرانند . زود بیا این طرف !😭🌹
.
چشمهای مهدی به چند بسیجی افتاد که با عجله یک تیر بار را جلو می بردند .👀
.
.
برای اینکه صدایش در میان انفجارها بهتر شنیده شود ،پشت گوشی فریاد زد 😮📞:«بهتر است ناراحت من نباشید . اگرکشته شوم ، هستند کسانی که جایم را بگیرند
. .با این وضع نمی توانم بسیجی ها را این جا رها کنم و خودم به عقب بیایم . تا آخر با آنها هستم .تمام .»😊✋
.
.
ـ آقا مهدی …مهدی گوشی را رها کرد📞✋ .چ
.صدای نزدیک شدن یک تانک دیگر را شنید ه بود .با آرپی جی به طرف صدا برگشت 😒💣. .
گوشی بی سیم که رها شده بود ،مدام تکرار می کرد .📞
ـمهدی ، مهدی …😭😭😭😭
کلید بی سیم را چرخاند .😭 وقتی صدای آن قطع شد😭 .
،متوجه صدای دیگری در سمت راستش شد .یک دسته از افراد دشمن در حال پیشروی به طرف اوبودند 😔✋
.
. آرپی جی را آرام زمین گذاشت و یکی از نارنجکهای کمرش را مثل سیب در دست گرفت . 💣🔫ضامنش را کشید و با تمام توان به سوی آنان پرت کرد .
هنوز صدای انفجار وداد وفریاد قطع نشده .بود .
که باز صدای تانک توجه مهدی را جلب کرد . آر پی جی را برداشت 💣. آن قدر نزدیک شده بود که نیازی به هدف گیری نبود. با اشاره انگشت مهدی ، تانک به توده ای از آتش و دود تبدیل شد.
ادامه دارد.........
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
#شهید_آوینی
من هــرگز ...
اجـازه نمی دهم که
صدای حاج همت در درونم گم شود
اين سردار خيبـر ...
قلعه قلب مرا نيز فتـح کرده است.
سرداران شهید باکری
ماجرای شهادت سردار عاشورایی شهید آقامهدی باکری 🌹 🌹فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 🌹👇👇👇
ماجرای شهادت سردار عاشورایی شهید آقامهدی باکری 🌹
🌹فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 🌹👇👇👇
بی سیمچی هنوز التماس میکرد :«آقا مهدی ،تو را به ابوالفضل بیا برویم!برگرد !»😭😭😭😭😭
مهدی بدون توجه به التماس او ، دست در جیب پیراهنش کرد ، چند کارت شناسایی،تعدادی نقشه ومدارک ویک تکه کاغذ بیرون آورد .نقشه ها و مدارک را بسرعت پاره پاره کرد و به همراه کارت های شناسایی در آب دجله انداخت 😭🌹 .
.
.اما لای آن تکه کاغذ را باز کرد ولحظه ای نگاهش کرد . 😳دلش میخواست بازهم ساعتها به نقاشی آن درخت سیب خیره شود🌳
. ؛اما فرصتی نبود . 😔با خود فکر کرد :«اگر رفتنی شدم ، نباید دشمن بفهمد که یک فرمانده لشکر از ایرانی ها گرفته اند .نباید مدارک دست آن ها بیفتد !😠»
.
حالا افراد دشمن او را دیده بودند .باید جا عوض می کرد .🏃 به سمت چپ خود خیز برداشت . چند قدم آن طرف تر ، چهارنفر بسیجی در یک گودال سنگر گرفته بودند . اسم یکی از آنها رامی دانست
. . عباس بود . عباس که صدای نزدیک شدن تانک دیگری را میشنید ، با دستپاچگی پرسید :«من چه کار کنم ،آقا مهدی ؟»مهدی خندید😊✋ .نگاهش می گفت :«نترس .من اینجا هستم .»
.
اما صدای گرفته اش گفت :«آرپی جی حاضر کن ؛ الله بنده سی !»😔باران گلوله ای که مثل تگرگ سربی می بارید ، هه را زمین گیر کرده بود .😭
.
مهدی تمام قد ، درون گودال ایستاد و قبضه آر پی جی را محکم گرفت و رو به آن کوه آهنی شلیک کرد💣 .آتش عقبه آر پی جی که مماس با لبه سنگر بود ، باعث شد که قارچی از گردو خاک به هوا بلند شود💣 . از دیدن آتشی که در چند قدمی زبانه می کشید ، برق شادی در چشمان عباس وبسیجی های دیگر درخشید .😍😍😍😍
.
.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
برای شادی روح امام و شهدا صلوات 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54