eitaa logo
سرداران شهید باکری
482 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
452 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 🌷پیکر مطهر شهید مدافع حرم شناسایی شد. شهید مدافع حرم که در اسفندماه ۹۴ شهید و جاویدالاثر شده بود.بعد از گذشت ۴ سال چشم انتظاری کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. 🆔 @mokhlesein @bakeri_channel
🔴 مقام معظم رهبری در دیدار با نخست‌ وزیر ژاپن: ◀️ترامپ را شایسته مبادله پیام نمی‌دانم.. با آمریکا مذاکره نخواهیم کرد.. آمریکا زیر یک توافق قطعی زد، کدام عاقلی دوباره در همان موضوع با او مذاکره می‌کند!؟ ترامپ بعد از بازگشت از ژاپن، پتروشیمی ایران را تحریم کرد آیا این پیام صداقت است!؟ ما در حسن نیت و جدی بودن شما تردیدی نداریم اما در خصوص آنچه از رئیس جمهور امریکا نقل کردید، من شخص ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم و هیچ پاسخی هم به او ندارم و نخواهم داد.
#شهید_مهدی_باکری به #روایت_همسر #قسمت‌_ششم . یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. #سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. #شهردار_ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این #شهردار_کی_هست... او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و #آرام حرف میزد.. #صفیه گفت:"این دیگه چه #شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد... #به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید #خواستگاریش))☺️ #شهیدمهدی‌باکری #همسر #آقای‌شهردار #متانت #مردبی‌ادعا #همیشه‌دوستت‌دارم ای شهید . #آقامهدی‌چنین‌بود..... . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
به . 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست" بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست. هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست. مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست. خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم ،سلام کرد و با خنده پرسید:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😊 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره" من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" @bakeri_channel
به : . ...اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوری شان اینقدر زود برسد. فکر کرد از کسی که زن اسلحه به دست بخواهد و همسرش یک کلت کمری باشد ،توقع دیگری نمیشود داشت! آنروز که خریدند، مهدی قبل از اینکه برود، پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟" صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد. گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن با یک کلت کمری"😊 هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد چه باشد مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود حتی نگفت که خودش همین را میخواسته.. . مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن.اصلا یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، یک قوی... قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم جواب میدادند"صبر کنید. نصیبتان خواهد شد" مهدی همان زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم. دو ماه و نیم بعد از عقدمان، مهدی یک بار تلفن زد. خودمان تلفن نداشتیم. ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. آمد و گفت زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم، مهدی میخواهد تماس بگیرد... مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟" چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته" پاشو برو. دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت" فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید... ... #یک‌جلدقرآن‌ .... . ⚘شادی روح شهدا @bakeri_channel
به ...بعد از ظهر روزی که آمد گفت:"یه کاغذ و مداد بیار، چیزهایی رو که لازم داریم بنویس. یه روز که وقت داری بریم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود. به مهدی گفتم، راضی بود با همان ها شروع کنیم. سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم.... میگفت: تو اگه زندگی مفصل بخوای، وظیفه منه که برات آماده کنم... اما هر دوتامان بودیم، خانه ی پدریشان دو طبقه بود. اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند... ...با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت. پشت یک پیکان استیشن جا شد. دوتایی بردیم و چیدیم.. مفصلی نداشتم چیزهای ضروری بود شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما. آمده بودند من را ببرند.. فکر نمیکردیم به این زودی باشد. مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید" اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم. گفت:میخواستیم بریم اما الان دیر وقته، ان شاءالله سر فرصت میریم... دوستش را آورده بود؛یک ژیان سبز، سوار که شدیم پرسید: شما رانندگی بلدید؟ گفتم:"نه" را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه.. ... آیاماهم عمل میکنیم؟؟!! .... @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدمهدی امینی به روایت همسر: @bakeri_channel