eitaa logo
بنات الزینب
394 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
در این حال و روزهایمان خیلی‌ها رفتند ولی باختند و شما هم رفتید ولی برنده . . . پروازتان به وقت حریم بود نوش جانتان و گوارای وجودتان باد سلام ما را برسانید و التماس دعا که بد! حال و روزمان محتاج است این ما هستیم که باید به عزای خودمان بنشینیم . . . باورم نمی‌شود که؛ چه زیبا در بین هیاهو جدا می‌کند. ✍🏻: زحل 🥀لطفا حتما صدقه بدید🥀 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز پنجشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي پدرِ امامِ زمانم، امام حسن عسكري! بنجشنبه روز شماست و من مهمان شما هستم و پناهنده به شما. [ وااي كه چه كيفي دارد مهمان خانه شما شدن! مي دانيد؟ حس رفتن به خانه پدربزرگ را دارم كه كل هفته منتظر ميماندي تا پنجشنبه برسد و بعد با چه شوق و ذوقيي خود را آماده ميكرديم كه برويم... حال رسيديم! آيا خود را آماده كرده اي ؟ رذايل را در طول هفته پاك كرده اي از خويشتن ؟ اخلاقت را نيكو كرده اي ؟ توانستي جلوي زبان و چَشم و گوش و شكمت را بگيري كه آلوده به گناه نشود؟ كه اگر اين چنين است پس خوشاااا به سعادتت، چه نيكو آماده اي... پس خوش بگذرد كه چه مهماني شده!! ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🏴 پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پی حادثه‌ی تروریستی در حرم حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ) شیراز 🏴 بسم الله الرّحمن الرّحیم جنایت شقاوت‌آمیز در حرم مطهّر حضرت احمد بن موسی علیهم‌السلام که به شهادت و مجروح شدن ده‌ها مرد و زن و کودک بی‌گناه انجامید، دل‌ها را اندوهگین و داغ‌دار کرد. عامل یا عاملان این جنایت اندوه‌بار یقیناً مجازات خواهند شد ولی داغ عزیزان و نیز هتک حرمت حرم اهل بیت علیهم‌السلام جز با جستجو از سررشته‌ی این فاجعه‌آفرینی‌ها و اقدام قاطع و خردمندانه درباره‌ی آن، جبران نخواهد شد. همه در مقابله با دست دشمن آتش‌افروز و عوامل خائن یا جاهل و غافل او وظائفی برعهده داریم؛ از دستگاه‌های حافظ امنیت و قوه‌ی قضائیه تا فعالان عرصه‌ی فکر و تبلیغ و تا آحاد مردم عزیز باید ید واحده‌ای باشند در مقابل جریانی که به جان مردم و امنیت آنان و مقدسات آنان بی‌اعتنائی و بی‌احترامی روا می‌دارد. ملت عزیز و دستگاه‌های مسئول یقیناً بر توطئه‌ی خباثت‌آمیز دشمنان فائق خواهند آمد، ان‌شاءالله. اینجانب به خانواده‌های عزادار این حادثه و به مردم شیراز و به همه‌ی ملت ایران تسلیت می‌گویم و شفای مجروحان را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. | ۵ آبان ۱۴۰۱ 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 💔کجاست آن ریشه‌کَن کننده‌ی ستمکاران💔 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز جمعه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي كشتي نجات، يا صاحب الزمان! امروز روز جمعه و روز توست، روزي كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد مي رود، و من اي آقاي من در اين روز ميهمان و پناهنده به توأم، و تو اي مولاي من از سوي خدا به پذيرايي و پناه دهي مأموري، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاي خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : نقاره می‌زنند... چه شوری به پا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... که حاجت‌روا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... نوای جنون کیست؟ بر سنگ‌فرش صحن حرم خط خون کیست؟ هنگامه تقرب حبل‌الورید شد آن‌کس که داشت نذر شهادت شهید شد.. چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد جادوی غرب، شعله به دامان شرق زد گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟ حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند از گرد آفتاب حرم دورمان کند 🔺 تظاهرات مردم مومن و شریف کرج، امروز ۶ آبان، پس از نماز جمعه 🔺 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
بنات الزینب
🔖 #اطلاعیه: نقاره می‌زنند... چه شوری به پا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... که حاجت‌روا شده‌ست؟ نقاره می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بكشيد ما را؛ ملت ما بيدارتر خواهد شد! ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ آمديم تا بگوييم؛ ايران برای ماست، و هيچ!! دست غاصبی به آن نخواهد رسید . . . |۶ آبان ماه ۱۴۰۱| ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
🪴زندگی آموختنی‌ست🪴 🔸️کارگاه مشاوره پیش از ازدواج ▫️ویژه بانوان 🔹️استاد: سرکار خانم چرخه ▫️روان‌شناس ▫️زوج درمانگر ▫️مدرس مهارت‌های پیش از ازدواج 🔻 عناوین کارگاه: ✅ شرایط تحقق ازدواج موفق ✅ اشخاص پرخطر برای ازدواج ✅ ملاک‌های انتخاب همسر ✅ روابط گذشته ✅ و . . . . . برای رزرو این کارگاه هیجان‌انگیز، به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید: 🆔️@zeynabiye_amuzesh ☎️ 02634642072 ____________________ 💫💕💫💕💫💕💫 @banatozeynab @banatozeynab 💫💕💫💕💫💕💫
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي شَجَره نَبُوَّتِ پيغمبر! اي كُهَنْ درختِ آلِ بني هاشم اين روز يكشنبه متعلق به شماست و من مهمان شما هستم... [ برو كه امروزت بيمهِ خوبْ كسي است! اصلا خيلي گستاخي مي خواهد كه نزد "باء" بسم الله بنشيني و بگويي كه چگونه مهمان داري كند! وقتي اجازه ورود به دو غاصبِ خلافت و فَدَك را مي دهد، در را به روي تويي كه حُبِّ فاطمه اش را داري نمي گشايد...؟ اين را هم بدان كه بدونِ قبول ولايتِ علي، بهترين انسان روي زمين هم كه باشي به كارَت نمي آيد، چون از مَجراي آن كه علي است، وارد نشده اي؛ و خدا چه مِنَّتي بر تو نهاده كه قلبت را با مَحَبَّتِ علي و خاندانِ علي عجين كرده. ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 📍قسمت سوم. روزهای تابستان با سرعت می‌گذشت و چند بار دیگه گشت من رو تو خیابان دید و هر بار در رفتم. هر روز غروب کارمون شده بود والیبال و استپ هوایی تو کوچه! دوستهام میامدن و بازی میکردیم .. بعضی شبها هم پدر و مادر هامون تو کوچه صندلی میزاشتن و میوه و چای با هم میخوردن. هوا که گرم بود تو خانه میخزیدیم و کتاب می‌خوندم ... کلی رمان و ... تقریبا هیچ کتابی تو خونه نمانده بود که نخونم ... بعضی از روزها هم تولد و دورهمی می‌گرفتیم و خوش میگذروندیم... تا اینکه یه روز مامانم گفت میخواهیم بریم تهران خانه خانم اعظم... خانم اعظم حکم مادربزرگ مامانم رو داشت. یه خانم پیر خوش زبان و گرد و قلمبه... با یه خانه بزرگ استخر دار تو تجریش... کلی با فامیل خوش می‌گذشت خانه خانم اعظم ... خوشحال آماده شدم که بریم غافل از اینکه تقدیر برای من چی طراحی کرده! 💠 با صدای زنگ موبایلم یهو به خودم آمدم ... قبل از اینکه تلفن همراهم رو جواب بدم یه نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت بود که روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم ... بلند شدم و تلفن رو جواب دادم ... چند تا کار عقب افتاده هفته بود که باید انجام میدادم ... مشغول کار شدم ... بخار اطو که بلند شد دوباره من رو به خاطراتم فرو برد ... شبیه بخاری که از قابلمه خانم اعظم بلند بود و خانمهای فامیل که به رسم زنهای تهرانی دور قابلمه جمع شده بودند و هم میزدن و دعا میکردن و بقیه امین میگفتند. نوبت من شد .. ناهید خانم با یه نگاه خاصی گفت بیا عزیزم تو هم یه دعایی بکن. بعد هم خودش خندید و گفت عروس بشی انشاالله... همه خندیدند و امین گفتند ... چند تا از زنها سر تو گوش هم کردند ... یاد پسر قد بلندش افتادم که وقتی من می‌خوام نگاهش کنم باید سرم را بالا بگیرم و اون هم دولا بشه ... یه چپ چپ نگاهش کردم که با سقلمه مامانم توپهلو متوجه شدم همه دارن نگاهم میکنند نفهمیدم چی شد که یکی گفت بریم امامزاده داود ... مامانم گفت آره موافقم... چند نفر دیگه هم موافقت کردن ... من تا حالا نرفته بودم و نمیدونستم کجاست ؟ فکر کردم همین امام زاده سرمیدون تجریش هست. گفتم ما پیاده میریم تا شما بیایید. همه با تعجب نگاه کردن و گفتند پیاده!!!!! بعد هم خندیدن ... فهمیدم سوتی دادم ... چند تا ماشین روشن شد و سوار شدیم و راه افتادیم ... به سر بالایی که رسیدیم پیاده شدیم... نمیدونم چرا قلبم می‌لرزید ... یه حس عجیب ... نمی‌فهمیدم چی شده ... اما یه استرس خاصی وجودم رو گرفته بود. نمی‌فهمیدم چرا ... وارد محوطه امام زاده که شدیم یه چادر از تو کیفم در آوردم و سرم کردم تپش قلبم رو حس میکردم ... از جمع فاصله گرفتم ... رفتم پشت ضریح یه گوشه که هیچکس منو نبینه ... صورتم رو که روی ضریح گذاشتم ... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم حس میکردم یه چیزی تو وجودم تکان میخوره ... انگار دلم برای کسی تنگ شده بود و حالا بهش رسیدم یه وقت به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود... دلم تنگ شده بود برای خدا.... حس عجیبی که تا آن روز برام غریبه بود... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخوان دعای فرج را به زیر قبه او که نزد حق، حرمش شآن کربلا دارد 💚🌾💚🌾💚🌾 @banatozeynab 💚🌾💚🌾💚🌾 خورشید ری! چند قرن است که جهان ما تاریک است، دل خوش کرده‌ایم به دعاهای فرج، زیر قبّه‌ی تو . . . 💔🤲🏻 💚🌾💚🌾💚🌾 @banatozeynab 💚🌾💚🌾💚🌾 ▫️به مناسبت ولادت سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام ▫️فرازی از زیارت‌نامه حضرت
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۱🍃 🔸️ 🔸️ به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۱
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۲🍃 🔸️ 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مومنان! برای انجام واجبات صبر پیشه کنید، در مقابل دشمنان پایدار باشید، و با امامی که منتظرش هستید پیوند و ارتباط داشته باشید . . . ✨✨✨✨✨✨✨ @banatozeynab ✨✨✨✨✨✨✨
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز دوشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• خدايا! دراين روز دوشنبه آمرزش مي طلبم از هر نذر و نيازي كه كردم و هر عهد و وعده اي كه گفتم و از هر پيماني كه بستم، ولي بدان وفا نكردم ... [ آري اين عهد شكني مربوط به امروز و ديروز نيست، اين منم كه هميشه عهد شكنم و اين تويي كه هميشه بخشنده ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🌱 🌱 🔸️دوره تربیت مربی کودک🔸️ 🔹️استاد: سرکار خانم غلامعلی تبار🔹️ ▫️تحصیل کرده رشته روانشناسی اسلامی ▫️دارای چندین سال تجربه در حوزه کار با کودک، تدریس و برگزاری دوره‌های تربیت مربی. 🔻سر فصل‌ها: ✅ حیات طیبه و ارتباط آن با آموزش ✅ نقش مربی در شکل گیری ذهنیت معنوی ✅ روش تدریس و کلاس داری کودک ✅ نقش بازی در تربیت کودک ✅ کارگاه عملی کلاس داری و آموزش کودک ✅ فهم رفتار کودکانه از طریق نقاشی ✅ نقش قصه در آموزش جهت ثبت نام و یا کسب اطلاعات بیشتر با آیدی زیر در تماس باشید: 🆔 @zeynabiye_amuzesh _____________________ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 @banatozeynab @banatozeynab 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔖 : 📍قسمت چهارم. نمی‌فهمیدم چیه ... ولی من یه چیز دیگه تو وجودم متولد شده بود ... حالم از خودم به هم میخورد ... تصویر خودم مثل فیلم با سرعت از جلوی چشمم عبور میکرد. انگار خودم رو تو قبر از لای پنجره های ضریح می‌دیدم و نمیدونستم که چی باید تو آن لحظه جواب بدم ... ترس خاصی وجودم رو گرفته بود. پشیمانی و عشق توام شده بود... حال عجیبی که هنوز بعد سالها برام قابل وصف نیست. هر گز نفهمیدم از آن ضریح چی تو وجود من ریخته شد ... ولی صورتی که جدا شد از ضریح با قبل خیلی فرق داشت... برگشتیم درحالیکه دیگه تو این دنیا نبودم انگار وارد یک خلا شده بودم. صدای قهقهه فامیل می‌ اومد و من کنار استخر روی صندلی نشسته بودم و به نور ماه که تو استخر افتاده بود نگاه میکردم ... دلم میخواست سکوت بود و من با صدای جیر جیرکها و نور مهتاب تنها میشدم.... سرم رو بالا گرفتم و بعد سالها گفتم خداااااا سالها بود فراموشش کرده بودم... نسیم خنکی که به صورتم میخورد اشکهای داغم رو خشک میکرد ومن حتی نمیدونستم این اشکها یعنی چی؟ فقط حس میکردم دلم تنگ شده... تمام لذتهای قبلم رو که فکر میکردم بی اهمیت بود... حتی صدای دست زدن زنها ... چند بار تصمیم گرفتم بلند بشم و برم بینشون ... ولی نمیشد هیچ میلی دیگه به این جمع نداشتم. حس میکردم چقدرباهاشون غریبه شدم . و نمیدونستم این آغاز یک غربت بزرگ است..... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت پنجم. دستهای پسرم که دور گردنم حلقه شد و بوسه روی گونه ام من رو به خودم آورد ..‌ سرم رو بالا کردم و لبخندی بهش زدم ... گفتم بیدار شدی؟ گفت آره ... تو چه فکری بودی؟ یه عالمه وقته همین طوری داری به یه جا نگاه می‌کنی... خندیدم و گفتم هیچی ... از جا بلند شدم و رفتیم طرف آشپزخانه.. صبحانه رو با هم خوردیم و کمی گپ زدیم. از خواب‌هایی که تازگی‌ها میبینه حرف زد و منم براش توضیح دادم که خوابها از دنیای درون ما خبر میدن. براش جالب بود... گفت مامان من همیشه از تو شگفت زده میشم آخه تو که رشته دانشگاه الهیات خوندی اینها رو از کجا یاد گرفتی... گفتم اینه 💪💪 بلند شد رفت دوش بگیره و من باز در خاطراتم فرو رفتم. 💠 از تهران که برگشتیم دیگه آن دختر سابق نبودم. توی راه چند بار مامانم سوال کرد چیزی شده. گفتم نه گفت حرف ناهید خانم رو جدی نگیر محمد با تو خیلی تفاوت سن داره. آن هم بخواد من نمیدم نگران نباش. ناهید خانم فکر می‌کنه چون چند دهنه مغازه تو بازار دارند الان دهن باز کنه هر دختری میگه بعله... به محمد فکر کردم کمی شبیه مهران مدیری بود با این تفاوت که موهای محمد فر بود شانه هام رو بالا انداختم و گفتم موضوع من محمد نیست. جرات نداشتم حرفی که تو دلم بود رو بزنم. شاید هنوز خودم هم باورم نمیشد که واقعا می‌خوام این کار رو بکنم. پس سکوت کردم و هیچی نگفتم. فردا صبح که میخواستم از خانه برم بیرون آغاز ماجرا شد... گلاره دوستم از کرمانشاه آمده بود خانه خواهرش گیشا و زنگ زده بود که بیا تهران ببینمت. مامانم گفته بود نمیشه تنهایی و باید با خواهرت بری. و حالا خواهرم آماده شده بود و منتظر من بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و بسم الله گفتم و از اتاق خارج شدم. مامانم و خواهرم روی مبل های هال نشسته بودن و داشتند با هم حرف می‌زدند. با دیدن من انگار جن دیدند. هر دو با هم گفتند چی!!!!! این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو بلند و روسری بزرگ پوشیده بودم بدون آرایش و بدون اینکه موهام بیرون باشه خواهرم گفت زود باش لباست رو عوض کن که دیر میشه. الان وقت ادا در آوردن نیست! آخه من یه عادت بد داشتم بعضی موقع ها از مهمانی که بر می‌گشتم ادای آدمهای آنجا رو در میاوردم. خواهرم فکر کرد دارم ادا در میارم. مامانم با دهان باز نگاهم میکرد گفتم ادا نیست می‌خوام اینطوری بیام. خواهرم گفت غلط میکنی. من یه قدم هم باهات نمیام. و رفت تو اتاق که لباسهاش رو در بیاره مامانم گفت جدی گفتی؟ گفتم آره کاملا جدی. گفت دو روز دیگه همان قبلی میشی. فقط ما رو مضحکه مردم میکنی جواب بابات و داداشت رو چی میدی؟ گفتم پوشش خودمه. چکار به بقیه دارم. گفت بله پوشش خودت هست ولی با ما جایی نمیای. من فکر کردم شوخی می‌کنه و تهدید می‌کنه که من منصرف بشم ولی بعد ها فهمیدم که واقعیت داشت خلاصه تهران رفتن کنسل شد و منم گریه کنان رفتم تو اتاق... برای اولین بار حس کردم تو خانه خودمان تنها هستم. تو اتاق که رفتم هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم به هر کدام از دوستهام که فکر میکردم مطمئن بودم آنها هم بدتر از این میکنند. اشکهای من تند تند سرازیر بود و من سرم رو بالا گرفتم .. شاید اولین مناجات من با خدا این جا شروع شد ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز سه‌شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- اي آقازاده هاي حسين تشنه لب سلام بر شما اي زينُ العابدين، سرورِ عابدان اي باقرُ العلوم، شكافنده دانش پيامبران اي صادقِ صديقين، راستگوي پذيرفته در گفتار و كردار درود خدا و رحمت و بركاتش بر شما باد. [ بَه بَه كه چه روزي است امروز ! گويي خدا تمام بركاتش را بر ما عطا كرده پس بيا زين پس به شكرانه اين روزِ زيبا، عابِدُ عالِمُ صادِقْ باش براي خدايت... ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 📍قسمت ششم. پسرم از حمام آمد بیرون و گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم. گفتم باشه به شرط اینکه ایرانی باشه... 😉 قبول کرد و رفت سراغ تلویزیون منم میوه و تخمه رو آماده کردم که با هم بخوریم و فیلم ببینیم 😊 آن روز گذشت و من دوباره یادم رفت گذشته ... مشغول کارهای مدرسه و ... شدم. کار کردن با دخترها رو دوست دارم. وارد مدرسه که میشم همیشه یه تعدادی دورو برم هستند 😍 یه روز یکی از بچه ها اومد و گفت خانم اجازه میشه باهاتون صحبت کنم؟ گفتم البته درخدمتم. تا نشست گفت خانم عاشق شدن اشکال داره🙈 گفتم بستگی داره عاشق کی باشی. نکنه عاشق پسر همسایه شدی؟ پسر همسایه برای من یعنی عشق ... باز خاطرات زنده شد... اون دختر حرف میزد و من همینطور که بهش نگاه میکردم حرکت لبها رو فقط می‌دیدم. 💠 چادر مامانم رو که تو ختم ها سر میکرد از تو کمد برداشتم و سرم کردم. یواشکی که من رو نبینه اومدم بیرون. از شانس من همون لحظه پسر همسایه یعنی مهدی داشت از جلوی در ما عبور میکرد. در که باز شد برگشت طرف در و یهو ایستاد . با تعجب من رو نگاه کرد و گفت چیزی شده!!! کجا میری؟!!! 😳 گفتم نه چیزی نشده دارم میرم جایی. گفت اینطوری؟ گفتم آره. اشکال داره؟ گفت اشکال که نه. ولی.... گفتم ولی چی؟ گفت هیچی و رفت... منم رفتم و کارم رو انجام دادم و برگشتم اما چشمتون روز بد نبینه از راننده تاکسی گرفته تا سوپر محله و همسایه ها و ... همه با چشمهای متعجب😳 من رو نگاه میکردند. اما قسمت سخت تر ماجرا ورود به خانه بود. چطوری وارد میشدم که کسی نبینه. اول پیش خودم گفتم تو حیاط در میارم و میزارم تو کیفم و بعد وارد میشم. اما معمولا اون ساعت مادر و پدرم تو ایوان رو صندلی مینشینند و میوه و چای میخورن. تازه اگر همسایه ها پیششون نباشند! خدایا چکار کنم. فکر نمی‌کردم کار آنقدر سخت باشه..😢😢 یاد این شعر افتادم چو عاشق میشدم گفتم که بردم من کلید گنج مقصود رو .. ندانستم من که این دریا چه موج خون فشان دارد... کلید در رو یواش پیچوندم و در رو باز کردم یا خدا ... تو ایوان با یکی از همسایه ها نشسته بودند. راه برگشت هم نبود . چون با صدای در همه سرها به طرف من برگشته بود . یواش وارد شدم و سلام کردم. نگاه بعضی متعجب و بعضی عصبانی ... هیچی اما نگفتند و من رفتم تو خانه ... وارد اتاقم که شدم یه راست رفتم طرف قرآن ... عین کسی که دنبال یه پناهگاه می‌گرده بغلم گرفتم و گفتم خدایا می‌دونم خیلی کارهای بدی کردم ولی می‌خوام خوب باشم کمکم کن... نفهمیدم چقدر طول کشید با صدای در اتاقم به خودم آمدم. بابام تو چهار چوب در بود. گفت تیپ جدید زدی... 😏 گفتم آره تصمیم گرفتم از این به بعد با حجاب باشم. گفت خوبه پس بلدی تنهایی تصمیم بگیری. گفتم آره. گفت خوبه. پس میتونی پای عواقب تصمیمات خودت هم باشی. گفتم بله. گفت میبینیم از اتاق رفت و من میدونستم طوفانی در راهه ... نفر بعدی مامانم بود که در رو باز کرد و گفت این چه مسخره بازی بود که امروزدر آوردی. گفتم از این به بعد همین هست. گفت از فردا حق بیرون رفتن نداری. گفتم باشه نمی‌رم. و این اولین تحریم من بخاطر چادر بود😔 چند روزی موندم تو خونه ... دلم برای بیرون رفتن و دوستهام تنگ شده بود. دلم برای مهدی هم تنگ شده بود. چند بار از پشت پنجره دیدم که روبروی پنجره اتاقم میایسته و زل میزنه به پنجره تا شاید مثل گذشته پرده قرمز اتاقم رو کنار بزنم و باهاش صحبت کنم... ولی هر بار یواشکی از اتاق خواهرم تو تاریکی نگاه میکردم و پرده اتاق خودم رو کنارنمیزدم. تا اینکه یه روز که مامانم رفت بیرون بلافاصله زنگ زده شد فکر کردم مامانم هست که چیزی جا گذاشته در رو زدم و برگشتم تو اتاقم ... اما چند دقیقه بعد دوباره زنگ زده شد. فهمیدم مامانم نبوده. رفتم و آیفون رو برداشتم و گفتم کیه؟ صدای مهدی رو که شنیدم دلم ریخت.. گفت بیا جلو در یه لحظه ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f