eitaa logo
بنات الزینب
400 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : 📍قسمت بیست و دوم. 💠 الان به دخترها و پسره میگم به تناسبها فکر کنید. تناسب سن، تناسب فرهنگ، تناسب زیبایی، تناسب اقتصادی، تناسب اعتقادی و حتی تناسب تفریحات و..... و مهمتر از دوست دارم ها به دوست ندارم ها توجه کنید چون این قسمت هست که باعث حال بد تو زندگی میشه! شاید یک روز خاطرات مشاوره ها رو بگم😉☺️ خونه که رسیدم مشغول امور منزل شدم و تا قبل اینکه بچه ها برسند کتاب قرآن رو باز کردم و شروع به خواندن کردم ... تو این سالها هر کس که به جایی رسیده رو وقتی باهاش صحبت میکنم میبینم از انس با قرآن است 😌 و من هنوز حس میکنم به این درجه از انس نرسیدم .... یه بزرگی می‌گفت اگر میخواهی ببینی رابطه تو با امام زمان چطوریه به رابطه خودت با قرآن نگاه کن😍 اون روزها شاید یکی از عواملی که باعث شد ثابت قدم بمونم تو این مسیر بعد لطف و عنایت پروردگار همین قرآن و مناجات با امام زمان عجل الله بود. خیلی با امام زمان حرف میزدم و چقدر حضورش کنارم پر رنگ بود. اصلا چادر که سرم میکردم انگار لباس سربازی آقا رو به تن میکردم و یه آدم دیگه میشدم با عزت و اقتدار... و مثل یک سرباز واقعی از مرزهای دین و انقلاب دفاع میکردم. 💠 تا اینکه یه روز که اومدم خونه مامانم گفت مامان مهدی اومد خواستگاری! ضربان قلبم بالا رفت ... گفتم کی؟😳 وقتی فامیلی دوستش رو گفت مثل یخ وا رفتم😔 فقط تشابه اسمی بود. گفتم بگو نه ...😐 گفت تو که نمیشناسی ... گفتم چرا با بچه های محل دیدمش ... گفت خیلی خوبه میخواد مهاجرت کنه و تو رو هم ببره... گفتم دیگه بدتر ... گفت حالا بزار بیاد گفتم نه.... دیگه حوصله این خواستگاری ها رو نداشتم برادر دوستم اومد خیلی هم با اعتقادات من جور بود ولی قبول نکردند! همه امورم رو به خدا سپرده بودم و بس .... تا اینکه یه روز که داشتم از بیرون بر می‌گشتم عموم رو تو خیابون دیدم با خوشحالی گفت تبریک میگم قبول شدی...😍😍 و یه روزنامه داد دستم ... جواب کنکور اومده بود من رشته الهیات پذیرفته شده بودم ...😍🤓 تشکر کردم و با روزنامه اومدم سمت خونه به کوچه که رسیدم دیدم مهدی با روزنامه جلو در خونه خودشان ایستاده ... انگار منتظر من بود .. تا من رو دید دوید سمت من و گفت قبول شدم پزشکی آزاد .... گفتم مبارکه به سلامتی ... خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی ... به روزنامه دستم نگاه کرد و گفت و تو .... گفتم همان رشته ای که شرکت کرده بودم ... گفت الهیات ؟ گفتم آره .... گفت آخه چرا ؟😏 گفتم خیلی وقته مسیر ما جدا شده ... دوباره شروع نکن! گفت بعضی خاطرات هیچ وقت از یاد آدمها نمیره ... گفتم آره نمیره! ولی آدمهای دیگه جاشون رو پر می‌کنند😏 خواستم بهش بگم که خبر دارم با دخترهای دیگه هستی... فهمید چی میگم. گفت اما هیچ کس برای من تو نمیشی ... گفتم نمیخوام بشنوم خدا نگهدار و اومدم سمت خونه ... بعد ازدواجم از اون محل رفتم و دیگه ندیدمش. تا اینکه .... یکی از روزهای سخت زندگیم رقم خورد! بچه دومم حادثه ای براش پیش اومد و من هراسون بچه خون آلود رو به درمانگاه رسوندم ...😭😭 وسط درمانگاه فقط فریاد میزدم ترو خدا یکی کمک کنه... که یهو دیدم مهدی از اتاق متخصص کودکان اومد بیرون!! با دیدن من به طرفم دوید و بچه رو از بغلم گرفت و گفت آروم باش ... پرستار رو صدا زد و گفت به مادرش برسید و خودش با بچه وارد اتاق عمل اورژانس شد ...😭😭 حال خودم رو نمی‌فهمیدم و از خدا کمک میخواستم ... پرستار یه لیوان آب قند برام آورد و گفت آروم باشید ... گفتم آروم هستم. فقط برید ببینید خونریزی بند اومد یا نه ؟ بعد چند دقیقه برگشت و گفت آقای دکتر داره روش کار می‌کنه و میگه به مادرش بگید جای نگرانی نیست... یه ساعتی گذشت که اومد بیرون. به آقای همسایه که همراهم بود با تعجب نگاه کرد و گفت شما پدرش هستید؟ آقای همسایه گفت خیر من همسایشون هستم خانم .... نمیتونستن رانندگی کنن من کمک کردم. بچه چطوره ؟ مهدی به جای پاسخ به اون آقا اومد جلو من و گفت خوبید؟ گفتم بچه ؟! گفت فعلا بخیه کردم اما باید ببرید بیمارستان. گفتم آمبولانس بیاد و خودم هم با بیمارستان هماهنگ کردم... نگران نباش برای اینکه خیالم راحت بشه گفتم امشب تحت نظر باشه. بعد هم شماره تلفن خودش رو داد و گفت کاری داشتید زنگ بزنید. رفت تو اتاقش... مریض داشت. آمبولانس که رسید پرستار اومد و صدام کرد. بچه گذاشتند رو برانکارد که ببرند 😭😭 دوباره مهدی اومد بیرون... گفت نگران نباشید. چادرم رو بیشتر تو صورتم کشیدم و گفتم هر چی خدا بخواد همون میشه راضیم به رضای خدا گفت خوبه... تماس میگیرم باهاتون فعلا مریض دارم خداحافظی و تشکر کردم و رفتم.... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز دوشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- ستايش خداى را كه هنگام آفرينش آسمانها و زمين احدى را گواه نساخت و به گاه ايجادِ جانداران‏، ياورى نگرفت. خدايا! ابتدای امروزم را خير و صلاح، ميانه امروز را رستگارى و پايانش را كاميابى قرار ده. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
هدایت شده از بنات الزینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما سزاوار ديدن و شنيدن حقيقت هستين… 🔹️ مدرسه رشد و تعالی زمان با همکاری بنات الزینب برگزار می‌کند: 📽 پخش مستند جنجالی ایکسونامی ▪️روایتی بی‌پرده از زبان یک پورن استار؛ میشل مارن. 🔞 تماشای این مستند برای افراد بالای ١٨ سال مجاز است. ✅ حضور برای عموم رایگان است. ‼️ویژه بانوان‼️ 🗒برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید: 🆔️ @Abasiazr 🕒 زمان: سه‌شنبه ٢۴ آبان ماه ١۴٠١، ساعت ١۵ الی ١٧ 📍مکان: ۴۵ متری گلشهر، کوچه شهید میرزایی، جنب مرکز خرید جانبو، زینبیه گلشهر کرج ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ @banatozeynab ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔖 : 📍قسمت بیست و سوم. بیمارستان رسیدیم و عکس و .... پدرش هم از راه رسید و بچه رو بستری کردند. اون شب قرار شد من پیش بچه باشم. تمام شب که کنارش بودم داشتم به این فکر میکردم که خدایا راضیم به هر چه که تو برام مقدر کردی... چند دقیقه ای از ساعت ۱۲ گذشته بود که با ویبره تلفن به خودم اومدم شماره ناشناس بود. اومدم از اتاق بیرون جواب دادم یک آقایی بود ... سلام کرد و حال بچه رو پرسید گفتم شما؟ گفت من مهدی هستم. گفتم شماره من ؟ گفت از تو پرونده برداشتم. الان آخرین مریضم رفت. گفتم فعلا مسکن زدند و خوابیده. گفت تلفن رو بده به پرستاری. رفتم سمت پرستاری و تلفن رو دادم. یه سری اصطلاحات پزشکی رو با هم گفتند و دوباره تلفن رو به من داد. تشکر کردم. اومدم قطع کنم، گفت این شماره من هست هر کاری داشتید زنگ بزنید. امشب تلفن رو خاموش نمیکنم. اگر هم خیلی نگرانی بیام بیمارستان. گفتم نه نگران نیستم. ممنونم و خداحافظ اون شب بدون اینکه بدونم چرا اینقدر پیگیر حال بچه من هست گذشت... فقط می‌دیدم که هر نیم ساعت پرستارها می‌اومدند و بچه رو چک میکردن و فشار می‌گرفتند و ... تا اینکه صبح شد و گفتند دوباره بچه رو برای عکس برداری باید ببریم. از رادیولوژی که برگشتیم تو اتاق دیدم مهدی تو اتاق نشسته! تعجب کردم سلام و علیک کردیم و عکس رو سریع از دست من گرفت و نگاه کرد ... وقتی خوب بررسی کرد گفت خوب خدا رو شکر به خیر گذشته ...☺️ دیگه میتونی ببری خونه بچه رو.‌‌ گفتم چی بخیر گذشت ؟ گفت دیشب بهتون نگفتم تا نگران نشید احتمال پارگی قلب بود و من هر لحظه منتظر خونریزی داخلی بودم لذا به پرستار سپرده بودم که مدام چک کنه. به شما نگفتم که نگران نشید. باورم نمیشد که خطر به این بزرگی رو خدا برطرف کرده باشه. دلم میخواست همان جا به سجده میافتادم و خدا رو شکر میکردم...😭😭 تمام وجودم حمد و سپاس پروردگار بود.... فقط مدام میگفتم الحمدلله پرسید چند تا بچه داری؟ گفتم دو تا پرسیدم شما؟ گفت یه دونه گفتم خدا براتون نگه داره به همسر محترم سلام برسونید. به مادر هم سلام برسونید. از لطف شما سپاسگزارم. گفت شماره من رو که دارید هر کاری بود زنگ بزنید. هفته آینده هم بیارید بچه رو برای کشیدن بخیه و معاینه ... گفتم انشاالله هفته بعد با همسرم رفتیم مطب. با دیدن ما از روی صندلی بلند شد و تا جلو در استقبال کرد. همسرم رو بهش معرفی کردم. بخیه رو کشید و داشت بچه رو معاینه میکرد که تلفنم زنگ خورد. یه نفر پشت تلفن مشاوره میخواست. گفتم من الان نمیتونم جواب بدم لطفا بعدا تماس بگیرید و قطع کردم. تو این فاصله با همسرم حسابی گرم گرفته بود. تلفن که قطع شد گفت کی بود که گفتید الان نمیشه؟ با تعجب گفتم چطور؟!!!! گفت همسرتون گفت که حتما یکی دوباره مشاوره خواسته ...😏 یه نگاه به همسرم کردم که یعنی نمیتونی زبانت رو نگه داری ..‌‌🙄 گفت نسخه رو نمی نویسم تا بگید چکارها میکنید... همسرم خندید بدون اینکه بدونه چه ماجراهایی بوده ... گیر افتاده بودم ... یه مختصر از فعالیتهای خودم رو گفتم ... همسرم حرف زدنش گل کرده بود و می‌گفت آقای دکترفقط اینها نیست که ..‌ و هی توضیح میداد و اون هم می‌گفت ماشاالله...‌ یواش به همسرم اشاره کردم .... بسه...🤫 و ساکت شد😶 چادرم رو حسابی تو صورتم کشیده بودم و نگاهش نمی‌کردم ... یهو گفت پس من دکتر جسم آدمها شدم و شما دکتر روح آدمها...‌ هر دو دکتر شدیم بالاخره... گفتم اختیار دارید من دکتر نیستم. گفت تعریفتون رو از خیلی ها شنیدم. امیدوارم موفق باشید به مادر سلام برسونید. اومدم از در مطب بیام بیرون که پدرش اومد تو ..‌ تا اومد فورا مهدی گفت بابا میدونی کیه؟ پدرش من رو یه نگاهی کرد و گفت نه یادم نیست. گفت .... خانوم همسایه قدیم...‌ پدرش تا شناخت سلام و علیک حسابی کرد و خدا بیامرزی برای پدرم فرستاد و حال مامانم رو پرسید و بعد گفت خوب شد شما رو دیدم! گفتم چطور؟ گفت شما یه چیزی بهش بگید زنش از دستش خسته شده از بس شبها دیر می‌ره خونه و جواب تلفن هم نمیده... با تعجب برگشتم گفتم چرا ؟😳 گفت کارم زیاده ... گفتم کمتر کنید کارتون رو خانواده هم سهم دارند... گفت ترجیح میدم وقتی برسم خونه که بخوابم..‌‌ فهمیدم که با زنش مشکل داره ..‌‌ گفتم به نظرم یه مشاوره برید خوبه... مشکلی نیست که قابل حل نباشه. گفت شما مشاوره میدید؟ گفتم شرمنده من آقایون رو نمیبینم گفت پس ولش کن. پدرش گفت می‌بینید ... من رو داره دق میده! نگران زندگیش هستم. گفتم انشاالله که خودشون به فکر ترمیم زندگیشون میافتن. و اجازه خواستم بیام بیرون ... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز سه‌شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- رَبِّ مَن! پناه مي برم به تو از شَرِّ نفس، زيرا نفس امّاره به كارهاي زشت وا مي دارد، جز آنكه َرحم كند پروردگارم! [خدايا نيايد روزي كه افسارِ ما را به دستِ نفس اماره بِدهي!! و ديگر كاري به كارمان نداشته باشي. ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 📍قسمت آخر. این آخرین باری بود که تا امروز مهدی رو دیدم. بعدها شنیدم از همسرش جدا شده و .... مادرش به خاله ام گفته بود از اول هم زنش رو دوست نداشت .. ما بزور مجبورش کردیم. آخر سر هم جدا شد. وقتی شنیدم دلم برای اون دختر سوخت با هزار امید اومده بود تو این زندگی..‌‌ و جز سردی و بی مهری چیزی ندیده بود!😔 تو دوران مشاوره هایی که داشتم با موارد زیادی مواجه شدم که چون روابط قبل ازدواج داشتند متاسفانه در زندگی خانوادگی نتونستن اونها رو فراموش کنند و دچار شکست شدن. اصولاً این روابط باعث روحیه تنوع طلبی در افراد میشه دختر یا پسر هم فرق نمیکنه! نفس این عمل آسیبهایی داره که در جای خودش باید بحث بشه🤓 💠 چند روز مأموریت داشتم و سفر بودم ... تو برگشت کنار پنجره هواپیما به سفر زندگی خودم فکر میکردم چه اتفاقات عجیب و باور نکردنی ...‌ 💠 اون سال بعد قبولی تو دانشگاه از اول مهر رفتم سر کلاس و رسماً دانشجو شدم. شاید یک ماه نگذشته بود که مسئولیت تاسیس بسیج دانشجویی به عهده من گذاشته شد و چهار سال تحصیل درگیر راه اندازی و اداره و ... بودم. همزمان که وارد دانشگاه شدم یک روز که با خواهرم از سفر برگشته بودم (چقدر اون سفر کنار دریا با خدا راز و نیاز کرده بودم و شبها کنار آتیش می‌نشستم و به صدای آب گوش میکردم ... با دریا حالم خوبه ..‌. ☺️) همین که به خانه رسیدم مامانم گفت یه آقایی اومده بود جلو در خونه ... گفت از اداره شما اومده ... تعجب کردم اداره !!!!😳 روز جمعه !!!! گفت این شماره رو داده و گفته شنبه باهاش تماس بگیری به شماره نگاه کردم درست بود مال اداره بود! فردا صبح بعد اینکه تماس گرفتم از من خواست که برم دفترش تو اداره. با ترس و لرز رفتم آخه هنوز رسمی نشده بودم🙈 گفتم نکنه می‌خوان جوابم کنن. وارد اتاق که شدم دیدم آقای دیگری هم کنار میز نشسته ...😏 سلام کردم و هر دو به احترام من بلند شدن و سلام علیک کردن پرسیدم چه امری دارید ؟ گفت دیروز منزل تشریف نداشتید ؟ تعجبم بیشتر شد. تو دلم گفتم به شما چه مربوط! ادامه داد مجرد هستید ؟ گفتم بله. گفت در حال حاضر .‌. پریدم تو حرفش و گفتم دانشجو هستم ... گفت چه خوب چه رشته ای ؟ گفتم الهیات .. گفت چه جالب. کدام دانشگاه گفتم آزاد کرج گفت عجب چه حسن تصادفی! و من معنی این همه سوال رو نمی‌فهمیدم ... گفتم امرتون رو بفرمایید جایی کار دارم😐 گفت راستش این رفیق ما ..‌ اشاره کرد به آقایی که کنارش نشسته بود. زیر چشمی نگاه کردم. و بی تفاوت گفتم خوب...😏 گفت دنبال یه دختر خوب برای ازدواج میگرده که ظاهراً تو دفتر آقای .... به طور تصادف شما رو دیده و از من خواسته واسطه بشم. گفتم متاسفم خانواده من موافقت نمی‌کنند. بهتر بود از آقای .... سوال می‌کردید و دیگه من رو تا اینجا نمی‌کشیدید! بلند شدم که از اتاق خارج بشم بلند شد اومد دنبالم و گفت صبر کنید حالا صحبت کنیم و بزور دوباره من رو نشاند ... و نشستن همان و کمتر از یکماه بعد سر سفره عقد نشستم ....💏 و فصل جدیدی از زندگی من شروع شد ... فصل جدیدی که نه تنها عشق پایدار قلبم رو تغییر نداد بلکه پر رنگ تر هم شد .... و وارد ماجراهای عجیبی شدم که شاید در فرصتی دیگر به این فصل بپردازم. تمام. 🔺 مژده: سری جدید داستان به زودی نوشته خواهد شد. 🔺 برای ثبت بازخوردهای خود میتوانید با آیدی زیر در ارتباط باشید: 🆔 @Yamahdi_salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز پنجشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- خدايا! من به عهد و رشته اسلام به درگاه تو متوسلم وبه حرمت و عظمت قرآن بر درگاه تو متكّي هستم و به مقام حضرت محمد صل الله عليه و آله نزد تو شفاعت مي طلبم. پس مرا بياموز كاري كه مرا اميدوار كند بدان بر قضاي حاجتم. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنات الزینب
ایسنا/ بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار دست‌اندرکاران برگزاری کنگره شهدای قم که در تاریخ ۸ آبان ۱۴۰۱ برگزار شده بود، صبح امروز (پنج‌شنبه) در محل برگزاری این همایش در قم منتشر شد. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این دیدار با تأکید بر لزوم زنده نگه داشتن یاد شهیدان و شنیدن پیام آنها، قم را شهر «قیام و اقامه» خواندند و گفتند: قم هم قیام کرد، هم ایران را به قیام واداشت که این از برکات حرم حضرت فاطمه معصومه و حوزه علمیه و همچنین مردم خوب آن بود که شهدای زیادی در راه مبارزه تقدیم کردند، البته شهیدانی همچون مطهری، بهشتی و باهنر نیز که پرورش‌یافتگان قم هستند و بلکه همه شهدای ایران، شهیدِ قم محسوب می‌شوند، چرا که قم بود که با پاسخ به ندای امام بزرگوار، نهضت را آغاز کرد. ایشان با اشاره به نقش درخشان مردم قم در پیروزی انقلاب و دفاع مقدس و امتحان‌های پی در پی تا امروز، بر نشان دادن ویژگی‌های برجسته شهدا با زبان هنر تأکید و خاطرنشان کردند: هر یک از حوادث درخشان قبل و بعد از انقلاب مانند ستاره و نقطه درخشان تاریخی است و حادثه اخیر شاهچراغ نیز یکی از این ستاره‌ها است که اگرچه عده‌ای را داغدار و دلهای همه را سرشار از غم و اندوه کرد اما در تاریخ کشور ماندگار می‌شود و نشانه زنده بودن ملت، و مایه افتخار و سربلندی است. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، شهید و شهادت را دربردارنده مجموعه‌ای از ارزشهای ملی، دینی، انسانی و اخلاقی برشمردند و افزودند: شهید مظهر «ایمان صادق» و «عمل صالح» و «جهاد در راه خدا» است و هویت ملی را ارتقاء می‌دهد همچنانکه امروز فداکاری‌های شهیدان و پدران و مادران آنها موجب عظمت ملت ایران شده است. ایشان همچنین شهادت را مظهر فداکاری و شجاعت خواندند و افزودند: شهیدِ دفاع مقدس جان خود را داد تا دشمن خبیث و ظالم نتواند وعده خود یعنی رسیدن به تهران و به ذلت کشیدن ملت را عملی کند و شهیدِ امنیت نیز جان خود را برای امنیت و آسایش مردم فدا می‌کند که این فداکاری‌ها تجسم همه معارف اخلاقی نهفته در شهید و شهادت است. رهبر انقلاب، شهادت را معامله با خدا و تأمین‌کننده مصالح ملی دانستند و گفتند: شهادت مایه همدلی، و همچون نخ تسبیحی است که مجموعه‌ای از قومیتها و زبانهای مختلف را در میهن به هم پیوند زده و در هر شهر نام شهیدانی برجسته است که با یک هدف و در یک صف با دیگر هموطنان خود برای عزت اسلام و عظمت جمهوری اسلامی و تقویت ایران به شهادت رسیده‌اند. ایشان، انتقال جزئیات دفاع مقدس و شرح احوال شهیدان و پدران و مادران آنها را ضروری خواندند و گفتند: این کار نیازمند زبان هنر و تولیدات هنری همچون فیلم و سریال، مستند و شعر است. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پایان سخنانشان ابراز امیدواری کردند همه کسانی که دل در گروی اسلام و انقلاب و ملت دارند برای کودکان و نسل‌های نو و برای ایران عزیز همه توان و ظرفیت خود را بکار گیرند تا یاد و پیام شهیدان استمرار یابد و منتقل شود. 🟡🔸️🟡🔸️🟡🔸️🟡 @banatozeynab 🟡🔸️🟡🔸️🟡🔸️🟡
زیارت‌عاشورا۩علی‌فانی.mp3
5.65M
🕌 زیارت عاشورا با نوای علی فانی👌 ‌••❤️🌱•• همین‌ساعت‌،همین‌لحظه الان‌بایـد‌حـرم‌بودمـ؛ اگـه‌دنیـا‌به‌کامـم‌بود؛ الان‌شاید‌حـرم‌بودمـ:(💔 محبوبم 🍂💚🍂💚🍂💚 @banatozeynab 🍂💚🍂💚🍂💚
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز جمعه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- يا صاحب الزمان! از خدا درخواست مي كنم كه مرا از منتظران ظهورت قرار دهد و از دوستاني كه در ركاب تو به فيض شهادت مي رسند. اين روز جمعه متعلق به شماست و من مهمان شما هستم... [ مگر نه اينكه امام، پدري مهربان و برادري دلسوز است؟ فرزند هر چقدر هم كه ناخلف باشد، پدر باز هم پدر است، همان قدر مهربان، همان قدر دلسوز... ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۹🍃 🔸️ 🔸️ به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۹
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۲۰🍃 🔸️ 🔸️ 🌻 پایان.🌻 به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۲۰
🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴 ‼️ کسالت، کم‌کاری و تنبلی؛ یک انسان، یک خانواده، یک کشور و یک ملت را تباه می‌کند‼️ سیدعلی خامنه‌ای| ۱۳۹۰/۱۱/۱۴ 🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴🔻🔴 برای دسترسی به پست‌های مربوط به حوزه تنبلی روی هشتگ؛ بزنید🔥 و برای ثبت بازخوردهای ارزشمندتون می‌تونید با آیدی زیر در ارتباط باشید: ▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🆔️ @m_banat ▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️ @banatozeynab 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
توجه❌ 🌟خانواده‌های شهدا به ملت ايران آبرو و حيثيت دادند.🌟 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 🔹️کارگروه بنات‌الزینب برگزار می‌کند: 💌 به با معظم 🌷 ✅ سه شنبه یک آذر ماه، ساعت ۱۶:۳۰_۱۵ 🔴ظرفیت محدود (۱۰نفراول)🔴 ❗ویژه دختران ۲۸_۱۸ سال❗ ✅ ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر: ▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🆔️@Abasiazr ▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
بنات الزینب
رهبر انقلاب در دیدار مردم اصفهان: پیشرفت جمهوری اسلامی برای غرب غیرقابل تحمل است/هر وقت صدای قدرتمندیِ جمهوری اسلامی بلندتر بوده، تلاش دشمن برای پنجه زدن به جمهوری اسلامی بیشتر بوده است مشکل غرب، استکبار، با جمهوری اسلامی این است که جمهوری اسلامی دارد پیشرفت میکند، دارد رونق میگیرد، این پیشرفت را همه‌ی دنیا دارند می‌بینند و به آن اعتراف میکنند، این برای غرب غیر قابل تحمل است، این را حاضر نیست تحمّل کند. اگر ما پیشرفت نمیکردیم، اگر ما حضور قدرتمند در منطقه از خودمان نشان نمیدادیم، اگر ما در مقابل آمریکا و استکبار صدایمان میلرزید، حاضر بودیم زورگویی آنها، قلدری آنها را قبول بکنیم، این فشارها کمتر میشد؛ البتّه می‌آمدند تسلّط پیدا میکردند، امّا دیگر تحریم و این فشارها و این چالشهای این‌جوری کم میشد. هر وقت جمهوری اسلامی ــ در این سالها چون اوضاع مختلف بوده دیگر، میدانید خودتان ــ هر وقت صدای قدرتمندیِ جمهوری اسلامی بلندتر بوده، تلاش دشمن برای پنجه زدن به جمهوری اسلامی بیشتر بوده. ۱۴۰۱/۸/۲۸ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- سلام بر شجره نبوت، و درخت تنومند هاشمى، درخت تابان و بارور به بركت نبوّت و خرّم و سرسبز به حرمت امامت. [ اين را بدان كه سابقه دار بودن و کنار علی علیه السلام بودن، دلیل بر سعادت نیست! با علی (ع) ماندن هنر است. ⭕️ابن ملجم زمانی در کنار علی (ع) شمشیر می زد! ⭕️ابن ملجم پس از به خلافت رسیدن علی (ع) با او بیعت کرد! در جنگ جمل در کنار او جنگید! ⭕️اما پس از جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج پیوست. ⭕️او در جنگ نهروان با علی (ع) نبرد کرد و از معدود افراد بازمانده از این جنگ بود...! خدايا نباشد روزي كه در وجودمان يه ابن ملجم رشد كرده باشد. ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق‌چادری ࣫͝ . .🌸 ⊹ ⊹ دمــت‌گـــرم‌ڪه ‌توی‌این‌روزا"پای‌عقایدت‌"هستـــے😌✨ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🌼🦋🌼🦋🌼 @banatozeynab 🦋🌼🦋🌼🦋🌼
بنات الزینب
دیدار دوستانه کارگروه بنات الزینب با خانواده ی شهید مدافع حرم " محسن کمالی دهقان"😍🌹 سه شنبه ۱ آذرماه🍂 این کلیپ ادامه داره... منتظر صحبتای شنیدنی این مادر مهربون و باصفا باشید.....☺️❤️ ✨💗✨💗✨💗 @banatozeynab ✨💗✨💗✨💗
شهید محسن کمالی دهقان در روز ۲۷ فروردین ماه سال ۱۳۹۴ با تمام رشادت ها و دلاوری هایش در شهر حلب سوریه در سن ۳۱ سالگی به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت سکینه (س) کرج به خاک سپرده شده است. شادی روحش فاتحه و صلوات🌷 ✨💗✨💗✨💗 @banatozeynab ✨💗✨💗✨💗