eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
: بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد🏃 ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می بر😴د ... می رفتم براش چای بیارم☕️، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود💤 ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود🏠 ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن 😍... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود❤️ ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد💥🔥 ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود💢 ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم 😓... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم📚 ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم💪 ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
: رگ یاب❗️ اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه🏠 ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم🍛 ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟😑 حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... 😄 - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...😁 - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد😂 ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...😴 صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... 😁 رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...😌 با چایی رفتم کنارش نشستم☕️ ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد😪 ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن⚡️... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته😊 ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید 😄... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها😏 ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای😈 رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ارتباط موفق_35.mp3
11.58M
🎙 ۳۵ - ریز شدن در رفتارهای دیگران - مُچ‌گیری -سخت‌گیری - اشتباهات دیگران را به رویِشان آوردن - سرزنش‌گری و .... 💠 درست در مقابلِ صفت (خود را به نفهمیدن زدن) قرار دارد. 🎈 اهل تغافل، نرم‌اَند و جذب بالایی دارند، و آنانکه از این صفت خالی‌اَند؛ هرقدر هم اهل ارتباطات زیادی باشند؛ محال است قدرت جذب بالایی داشته باشد. ✗ 🔸 🎤 🔸 🆔 @khanevadeh_313
🚨 امر به معروف جالب رهبرانقلاب 💠 خانم بی نظیر بوتو که خدمت رهبر انقلاب آمده بود، ما نسبت به ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. آقا از همان اول در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند: دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی. همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد و در حالی که گریه می‌کرد، می‌گفت: یک خواهش دارم و آن اینکه روز قیامت مرا کنید. آقا بلافاصله فرمودند: «شفاعت مخصوص محمد و آل محمد است. بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مشی و مرامتان را با اهل بیت علیهم‌السلام هماهنگ کنید. از زیّ خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس دین خارج نشوید. 🌐 حجة‌الاسلام موسوی کاشانی، از اعضای بیت تهران 🆔 @sireh_agha
✨دو سه ثانیه بیشتر طول نمیکشه....👌
. امسال دوریم از تو... لابد حڪمتے دارد باشد، ولے عاشق دل ڪم‌طاقتے دارد مشتاقے و مهجورے و دلتنگے و دوری این قسمت ما بود... هر ڪس قسمتے دارد جز آه چیزے در بساطم نیست، اما آه... گویند آهِ دلشڪسته قیمتے دارد نذر زیارت داشتم از جانب «سردار» اینک ولے او با ضریحت خلوتے دارد این اربعین دنیا زیارتگاه یار ماست هر گوشه‌اے یک دلشڪسته حاجتے دارد
: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم🏠 ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...😁 - بزار اول بهت شام بدم🍛 ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد😣 ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح 🕒 بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم😃 ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده🚪 ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد😳 ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست😊 ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟😠 ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده💪 ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد😪 ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود😖 ...
: مجنون علی❤️ تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود 😑... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ❤️... منم مجنون اون❤️ ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت 🏩... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد😴 ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست👃 ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم😌 ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه🙏 ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه😣 ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان🏩، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه😧 ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت🌅 ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد👀 ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😫
: جبهه پر از علی بود😔 با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد😣 ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود😖 ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ✋... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت😞 ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟😤 ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم😠 ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... 😱 تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم😩 ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم🏩 ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
: طلسم عشق 💘 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود😖 ... توی این مدت، تلفنی ☎️احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان🏩 ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد😠 ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی😠 ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت😒 ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟😵 ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه😕 ... و علی باز هم خندید😄 ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم❤️ ...
ارتباط موفق_35.mp3
11.58M
🎙 ۳۵ - ریز شدن در رفتارهای دیگران - مُچ‌گیری -سخت‌گیری - اشتباهات دیگران را به رویِشان آوردن - سرزنش‌گری و .... 💠 درست در مقابلِ صفت (خود را به نفهمیدن زدن) قرار دارد. 🎈 اهل تغافل، نرم‌اَند و جذب بالایی دارند، و آنانکه از این صفت خالی‌اَند؛ هرقدر هم اهل ارتباطات زیادی باشند؛ محال است قدرت جذب بالایی داشته باشد. ✗ 🔸 🎤 🔸 🆔 @khanevadeh_313
وقتی حس می‌کنی تنهایی😞 وقتی خودت رو در خطر می‌بینی😲 وقتی هجومی از افکار منفی می‌یاد سراغت 😩 وقتی فکر می‌کنی که شکست در دو قدمی تو قرار داره😞 وقتی گمان می‌کنی نه راه پس داری و نه راه پیش😥 وقتی..... یک لحظه درنگ کن؛ آروم با خودت نجوا کن:چنین نیست، .☺️ 🌹شعراء ٫ ۶۲
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای خرید شلوار، به یکی از پاساژهای شهر تهران رفته بود. با دیدن یک سری شلوارهای نامناسب، که خیلی جلب توجه می‎کرد، این سؤال برایش ایجاد شد که آیا خود فروشندگان هم، این شلوارها را برای خود می‎خرند؟ 🤔
وقـتـی مـیـگویـیـم خـدا كـنـد كـه بـیــایــی شاید او میگوید: خــدا كـنــد كــه بــخـواهــیــد!!! 😭😭 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 راهکار ویژه برای تشویق دختر به حجاب 🔻 اگر می‌خواهید دخترتان با حجاب شود، امکانات زیبا بودن و زیبا نمودن را در خانه و جاهایی که نیاز به حجاب نیست برایش فراهم کنید. چون حجاب یک سکه است که دو رو دارد، یک روی ان هنر پوشیدگی و روی دیگر آن زیبایی همراه با سلامتی است. خانم نیلچی زاده
🌼 حجت الاسلام ماندگاری به سوال يكی از بينندگان برنامه سمت خدا درباره آرايش كردن پاسخ جالبی داده است كه در ادامه می‌خوانيد. ❓سؤال: من دختری هستم که عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است و آرایش من، برای جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به سر و وضع خودم می رسم تا دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟ ✅ پاسخ: کار ایشان کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به خداوند است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به امر خدا عمل کنند. 🔹موتورسواری که در پیاده رو موتورسواری می کند و امنیت مردم را به خطر می اندازد، می گوید: دلم می خواهد به پیاده رو بروم و در واقع به خواسته دلش عمل کرده است. کسی که دم بیمارستان بوق می زند می گوید که من می خواستم شاد باشم بوق زدم و اِلا قصد کار دیگری ندارم. اگر این حرف ها عاقلانه است حرف این خانم هم عاقلانه است. 🔹وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و مَحرم هایشان. در اینجا شما نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود. ❗️ این خانم به چهار گروه لطمه می زند: 1⃣ در خیابان جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند. 2⃣ به جوان بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی. 3⃣ به متأهل‌ها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است، وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند. 4⃣ به خودش ظلم میکند چرا که با اینکار خود را وسیله هوس رانی مردها قرار میدهد و حیا و عزت نفس خود پایمال میکند. •┈••✿🌸✿••┈• @moeze1 •┈••✿🌸✿••┈• https://eitaa.com/joinchat/635437060Cb2a705359c
🌼 طناب کشی 🌼 💎 همه از کار جوان تعجب کرده بودند و با نگاه عجیبی به او نگاه می کردند و احیاناً بعضی نیز او را مسخره می کردند. جوان که قد بلندی هم داشت و آستین لباسش را بالا زده بود؛ 💎 طناب بلندی به دست گرفته و آن را از در خانه ای تا پیامبر (صلی الله علیه و آله) می کشید. عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود. 💎 یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ماست از من درخواست کرده طنابی را از در خانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد و برسد. 💎 رهگذر با تعجب پرسید: حالا مگر چه می شد را در خانه اش می خواند؟ جوان در حالی که طناب را به دست داشت و به جلو حرکت می کرد، گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده، این کار را انجام دهد تا از نماز جماعت محروم نباشد. 💎 رهگذر که در حال رفتن بود، آرام با خودش گفت: پس ما که چشم داریم و سالم هستیم، اگر در نماز جماعت شرکت نکنیم دیگر... . 📒 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز ؛ ص ۷۸ به نقل از تهذیب الأحكام، ج 3 ص 266. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🆔 @namazmt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 تغییر ساعت رسمی کشور از سه‌شنبه 🔹ساعت رسمی کشور در ساعت ۲۴ روز سه شنبه (۳۰ شهریور) یک ساعت به عقب کشیده می‌شود.
: مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون🏠 ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه😌 ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...😣 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش😖 ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد😕 ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم😠 .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم✋💢... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد🏠 ... بچه ها با هم دویدن دم در 🚪... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد😱 ...
: تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم✋... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم😖 ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت😏 ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟😱 ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود😯 ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد👊 ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ✋... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید✋😚 ... و لبخند ملیحی زد☺️ ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام☺️ ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود😳 ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😳 ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من😌...