فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
عاشقتٌبیقراره🌸
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
مناجاتـــــ🌸
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_367
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لیوان را به دست حاج مرتضی دادم. خندید و من بالا و پایین شدن سیب گلویش را دیدم. خندید و فهمیدم مرد ها حتی در اوج درد هم نباید اشک می ریختند، مردی که اشک بریزد که دیگر مرد نمی ماند.
-نگران نباش، با سنی ازمون گذشته، این ها طبیعیه.
لیوان آب را سر کشید و من نگفتم که مرگ دختر طبیعی نیست. که داغی که کشیدید طبیعی نیست.
لیوان آب را روی میز گذاشت و سعی کرد از جایش بلند شود اما پاهایش یاری نکرد. لرزش پاهایش را می دیدم.
اخم هایش را در هم فرو کرد، انگار خوشش نمی آمد این طور او را زیر نظر بگیرم. اما من این رفتار ها را خوب می شناختم.
این مجبور به قوی بودن ها را هزار بار تجربه کردم. من تجربه کرده بودم چون تنها بودم و فقط خودم را داشتم و او تجربه می کرد چون نگاه این همه نوه و بچه به او بود.
شاید او هم تنهایی را تجربه کرده بود!
-تو قیافه ات هنوز برای من آشناست.
و باز هم عوض کردن بحث!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست. شناختی که در ذهن می نشست را که نمی شد عوض کرد.
لبه ی کتم را عقب بردم و دستم را در جیبم فرو کردم.
-فکر کنم همسایه بودیم.
عینکش را از چشمش بیرون آورد و با چشم های ریز شده نگاهم کرد. دست هایش می لرزیدند، چشم هایش سو نداشتند، قلبش برای خبر شنیده شده خودش را می کوبید اما لحظه ای هم کم نمی آورد و بی خودی بحث را عوض می کرد.
می خواست خودش را گول بزند یا من را؟
-تو... تو پسر بزرگمهری؟
-حافظه ی خوبی دارین.
-آقاجون، انگار حال عزیز خیلی بده، ما می بریمش بیمارستان.
-صبر کن منم بیام پسرم.
-نه بابا شما کجا بیاین با این حالتون.
دایی نجلا به سمت خواهرش که آن ها هم دست کمی از مادرشان نداشتند و هیمن طور گریه می کردند برگشت.
-پاشین، پاشین برین ببینید اون دختر کجا رفته. الان شما باید به اون دختر دلداری بدین.
نگاهم دوباره به سمت حاج مرتضی برگشت. با دیدن من باز هم اخم هایش را در هم کرد.
-چرا این طوری به من نگاه می کنی پسر؟
-اسمم امیرپاشاست.
-اره اره، یادم اومد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
رمضـــــانهمینحوالیست🍃
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_368
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
باز هم آن لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید تا بغضش را فرو ببرد. چه اصراری داشت که اشک نریزد؟
مرد بود و مگر مرد ها وقت مرگ دخترشان هم اشک نمی ریختند؟
کم کم جمعیت ساکت شد اما نگاه من هم چنان به حاج مرتضی بود. این مرد برایم معنای دیگری داشت... شاید او اولین مرد واقعی بود که می دیدمش.
نه برای غرورش که اطرافم پر بود از غرور ها کاذب. او برایم معنای دیگری داشت برای دل رحمی اش.
او دل رحم ترین مردی بود که سعی می کرد مهربانی اش را پشت صورت جدی اش مخفی کند، سعی می کرد قوی به نظر برسد و مغرور، شاید هم کمی عصبی، می خواست محکم جلوه کند اما درونش پر از احساسات بود.
بعد از این همه سال کار در دانشگاه تنها چیزی که نصیبم شده بود فهمیدن احساسات آدم ها بود، شناختنشان و درک کردنشان.
و من راحت می توانستم درک کنم آن دریای احساساتی که در دل نجلا جاری بود در چشم های این مرد هم بود فقط می خواست محکم باشد.
اصلا این محکم بودنش وقتی از درون در حال شکستن بود یعنی اوج مهربانی. یعنی خودش در حال نابودی بود اما اخم به ابرو نمی آورد مبادا این ناراحتی اش بقیه را هم ناراحت کند.
آمبولانس آمد و مادربزرگ نجلا را برد.
تنها چیزی که من را می توانست از نگاه کردن به این پیرمرد جدا کند فکر و نگرانی نجلا بود.
حتی نگاه های خیره و اخم های در هم حاج مرتضی هم اجازه نمی داد از او چشم بردارم.
اما نجلا... او پا می گذاشت روی تمام منمنوعه ها و نشدنی ها.
به سمت یکی از دختر ها برگشتم. مشغول آرام کردن خاله ی نجلا بود که همین طور اشک می ریخت و مادر نجلا را صدا می زد.
-خانم.
-بله.
-نجلا کجا رفته؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃