فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞🌿∞●
#استوری
آرامشباکلامخدا😊
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_375
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-من نمی دونم کجا می خوام برم آرش.
-مهم نیست، فقط یه جا بریم بشه داد زد.
سرم را تکان دادم که کلید را دوباره به سمتم گرفت.
سوار ماشین شد و بدون هیچ حرفی به سمت ناکجا آباد راه افتادم.
شیشه را پایین داده بودم و سرم را تا حدی بیرون برده بودم. موهای مشکی ام توی باد تکان می خورد.
می خواستم بگذارم موهایم این بار کمی بزرگ تر شود. می گفتم شاید نجلا موهای کوتاه مانند من را دوست ندارد. اصلا قصد کرده بودم که از او نظر بخواهم.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست..
-سرما می خوری.
جوابش را ندادم.
تا وقتی مانند من آتش نمی گرفت و نمی فهمید که درونم چه شعله ای برپاست نمی توانست بفهمد این باد چقدر آرامم می کند. او درک نمی کرد چون حس من را نداشت و من هم او را نمی فهمیدم چون زیر بار هیچ اجباری نمی رفتم.
-برو سمت چپ.
نگاهی بهش انداختم.
-برو؛ جای بدی نیست.
سری تکان دادم و راهم را کج کردم. مهم نبود کجا بود. به قول آرش فقط جایی باشد که بشود فریاد زد.
بشود عربده زد و به همه دنیا فهماند که من درگیر چه حسی شده ام.
امیرپاشای مغرور و سنگی چطور برای اولین بار این بغض را برای دختری تجربه کرده بود که می گفت برای اجبار با او آمده بود.
باز هم پوزخند و باز هم تمسخر خودم که خیال می کردم این حجم از احساسات می تواند دو طرفه باشد.
اصلا بدن ضعیف او که حجم این همه را نمی توانستند تحمل کنند.
نیم ساعتی در راه بودیم تا بالاخره به بالای کوهی رسیدیم. کوهی که می شد تمام چراغ های روشن شهر را از این فاصله دید.
-قشنگه؟
-واسه آدم حال خراب هیچی قشنگ نیست.
حرفم را زدم و از ماشین پیاده شدم. قشنگ فقط عسلی هایش بودند، قشنگ فقط در لبخند هایش تعبیر می شدند..
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــارانعــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_375 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم
عزیزان تازه وارد خوش آمدید بنر های تبلیغاتی واقعی هستن یا داخل کانال قرار گرفتن یا از اینده نزدیک هستن 😘
پارت گذاری هم منظم هست هر روز 2/3 پارت گاهی هم بیشتر 😁❤️
هیجان رمان بالا هست پس پا به پای من بخونید و بهم انرژی بدید 🌹
●∞🌿∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_376
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
شانه ای بالا انداخت و جا رفت.
این هوا خوب بود، می توانست تعبیر یک قشنگی شود، مثل تعبیر لبخند هایش.
اما خودش برایم قشنگ نبود.
دستم را در جیب شلوارم فرو کردم. کنار آرش ایستادم و خیره شدم به شهر. شهری که پر از چراغ های رنگی بود، شهری که همین لحظه هزار تا مرد تنها مثل من کنجش نشسته بودند و هزار تا مرد دیگه اطرافشان پر از آدم بود.
-می خواد اون جا بمونه؟
-نمی دونم.
-تونست باهاشون انس بگیره؟
-نمی دونم.
زیر چشمی نگاهی به من انداخت.
حتی وقتی که خودش هم غرق درد بود نمی توانست جلوی دهانش را بگیرد.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را بین نور ها چرخاندم. انگار دنبال تاریکی می گشتم.
من مرد تاریکی بودم، مرد تنهایی که نجلا آمده بود و من را با دنیای رنگی خودش آشنا کرده بود.
حالا دیگر سخت بود باز به آن دنیا تاریکی برگردم. باز هم بروم و غرق شوم جایی که ده سال پیش در آن غرق بودم.
-بحثت شد؟
-نه.
-سوالم مسخره بود خب، تو هیچ وقت با نجلا بحثت نمیشه. بهتره بگم از دست نجلا ناراحتی؟
عصبی به سمتش برگشتم. بعد از این همه سال نفهمیده بود من حالا نیاز به سکوت دارم؟
حق هم داشت... من خیلی فرق کرده بودم با آن امیرپاشای قبل. گاهی خودم می شدم و گاهی آن مردی که نجلا ساخته بود.
-خب چرا این طور سگی؟
نفس کلافه ای کشیدم و به سمت نیمکت رفتم.
روی آن نشستم و مشغول ماساژ دادن گردنم شدم. حتی این بادی که در هوا جریان داشت هم نمی توانست من را خنک کند. شاید دست های اتشینیم نیاز به دست های یخی نجلا داشت.
فقط این بار هراس داشتم این یخ ها بشکند و من غرق شوم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_377
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
آرش آمد و روبه رویم ایستاد. انگار این پسر نمی خواست بیخیال من و حال خرابم شود.
-حرف نمی زنی؟
سرم را بلند کردم. آن قدر گرفته بود که لب هایش به زور تکان می خوردند.
-داغونی، بیشتر داغونت کنم؟
-داغون نیستم، عذاب وجدان داغونم می کنه. حرف بزنه شاید فراموش شه این حس.
-عذاب وجدان برای چی؟ تو کار درستی رو انجام دادی.
پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
من تلخی را دوست داشتم اما این تلخی اصلا به آرش نمی آمد.
وقتی چهره ی خندان و حرف های مسخره اش این طور جدی و پر از زهر می شد بیشتر خنده دار بود. انگار این قیافه ی در هم زیادی از اوی همیشه خندان دور بود.
-چی بگم؟
-نجلا چی بهت گفت که این طور دمغی؟
به نیمکت تکیه دادم. نفس کلافه ای کشیدم بلکه تکلیفم با خودم مشخص شود.
پایم را روی پا انداختم و باز هم خیره شدم به شهر شلوغ تهران، شهری که به شلوغی نیویورک نبود اما برای من پر از رمز و راز شده بود.
-حتما باید نجلا چیزی بگه؟
-آخه حرف هیچکی جز نجلا برات اهمیت نداره که این طوری بری تو هم. هر چند که همیشه توهمی اما این بار فرق دار.
نگاهی بدی به آن انداختم که لبخند نیمه جانی زد و کنارم روی نیمکت نشست.
-با خودم بحثم شده.
-چه بحثی؟
-اعتراف کنم؟
-فکر کنم بعد از هشت سال دوستی لیاقت شنیدن اعتراف هات رو داشته باشم.
و برای اولین باری کلمه ای که ازش هراس داشتم را به زبان آوردم:
-می ترسم.
و من می ترسیدم از آوردن کلمه ی ترسیدن.
می دانستم ترسیدن یعنی ضعف، می دانستم وقتی کسی بفهمد ترسیده ای یعنی برگه برنده.
حتی دره هم وقتی دره می شود که آدمی از ارتفاع بترسد، وگرنه دره ها فقط جای تقریح هستند و تمام.
-از چی؟
من که دل به دریا زده بودم. پس این بار را تا تهش می رفتم. می رفتم و می گفتم هر چه در این دل لعنتی ام تلنبار شده بود.
همین یک بار برای همیشه!
-از حسم به نجلا.
شروع کرد به خندیدن. شاید راست می گفت با شنید داستان من عذاب وجدان خودش را فراموش می کند.
-دیوونه ای پسر؟ این ترس داره؟
-وقتی هیچی ازش نمی دونم ترس داره.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_378
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ضربه ای به ران پایم زدم و این بار هم بلند تر خندید. خنده هایش روی عصابم راه می رفت به جز خنده های نجلا که آرامش بودند.
-هی پسر، خودت هم می دونی که نجلا دوستت داره.
سرم را تکان دادم.
مگر می شد دختری آن همه به آن محبت کند و آن وقت دوست نداشته باشد؟
-پس چه مرگته؟
-همین دوست داشتنه مشکله، حس من خیلی فراتر از دوست داشتنه و حس اون فقط یه دوست داشتن.
و این بار با صدای بلند تری شروع به خندیدن کرد.
با اخم به سمتش برگشتم که از رو نرفت و همین طور قهقه می زد. صدای خنده هایش کل محوطه را گرفته بود.
-چرا می خندی؟
-ببخشید..
و باز هم خندیدن هایش.
دهانش را هفت متر باز کرده بود و تمام محتویات معده اش معلوم بود.
عصبی از جایم بلند شدم. این پسر مرد شنیدن نبود. همان تنهایی و سکوت خودم بهتر می توانست مرهم بگذارد روی زخمم.
دوباره جلو رفتم و خیره ی شهر شدم.
چند ساعت باید می گذشت این چراغ ها خاموش شود؟
یک شب خاموش می شد؟.... دو شب چطور؟... تا سه و چهار هم منتظر می ماندم فقط این شهر خاموش می شد و من دوباره تاریکی ام را پیدا می کردم.
دستش روی شانه هایم نشست. از همان اول هم اشتباه بود حرف زدن با او. این حس ها باید مثل همیشه در سینه ام مدفون می شد.
-پسر دست خودم نبود. این که اون امیرپاشا حرف از دوست داشتن بزنه خب... خب خودت هم قبول کن که سخته.
سخت بود. اما هیچ کس سختی این حس را جز خودم نمی فهمید.
وقتی ذره ای هم محبت را نچشیده بودم سخت بود یک مرتبه این حجم بزرگی از احساسات را در دلم راه بدهم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃