فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
هنوزمروےدیواراش
نشونِگولھهاشپیداست☹️😥
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازی_خرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_457
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حتی به گمانم قراردادمان هم تمام شده بود. خیلی وقت بود که رابطه ی من و او از وکیل و موکل گذشته بود اما نامش هنوز روی آن ماند.
به اجبار او را هم سوار ماشین کردم. به سمت مبل فروشی رفتیم و همان جای قبلی پارک کردیم.
آرش آن قدری خوش بود که زیر لب آهنگ می خواند.
دیدن مادرش انگار روحی بود که دوباره به بدنش دمیده بود. نمی دانستم او هشت سال بدون مادرش در آن کشور غریب چطور زندگی کرده بود!
وارد فروشگاه شدیم. با چشم دنبال حاج مرتضی گشتم که باز هم همان پسر نوجوان جلویمان ظاهر شد.
-سلام خوش اومدین.
-سلام.
-سلام پسر جون، ممنون.
و دستش را دراز کرد و گرم و صمیمی با پسرک دست داد. همه چیز را همین طور به شوخی و مسخره می گرفت!
-حاج مرتضی کجاست؟
-پشت میز منتظر شما هستن.
سرم را تکان دادم.
-من برای خرید مبل اومدم. راهنماییم می کنی؟
به آرش خیره شدم و چشم ایم از تعجب گرد شد.
-بله حتما، چه سبک مبلی می خواین.
-راستش...
متوجه ی نگاه من شد و سرش را برگرداند. با دیدن چشم های گرد شده ام خندید.
-می خوام برای مامان بخرم. لجبازی می کنه و خودش نمی خره.
-اون خونه قشنگیش به نداشتن مبله.
-به گمونم بچگی جای من و تو رو عوض کردن. بیخودی نیست این قدر دوست داره، حرفاتون هم شبیه همه.
دوباره به سمت پسرک برگشت و مشغول حرف زدن با او شد.
عوض شدن من و آرش کابوس بود. هیچ دوست نداشتم آرش هم یکی شود مانند من، آن پسر همیشه باید هیمن طور شاد و خندان باقی می ماند.
لبه ی کتم را کنار زدم و دستم را در جیب شلوارم فرو کردم.
به سمت میز حاج مرتضی رفتم که مشغول نوشتن توی دفتر بزرگ و قدیمی بود
-سلام.
سرش را بلند کرد. با دیدن من عینکش را از روی چشم هایش برداشت و لبخندی زد.
-سلام پسرم، خوش اومدی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_458
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اشاره ای به مبل ها کرد که روی آن نشستم و پایم را روی پا انداختم.
-ممنون.
-اوضاع خوب پیش میره.
-کاسب شمایید و باید بگین اوضاع چطوره.
نیمچه لبخندی زد که چروک کنار لب هایش بیشتر شد.
-مگه میشه رزق خدا خوب پیش نره.
-چه خوب!
-خداروشکر.
-راستش پسرم زنگ زدم بیای تا درمورد اون موضوع حرف بزنیم. خودت هم می دونی چرا خونه دعوتت نکردم.
سرم را تکان دادم.
-حاج خانم با نجلا حرف زد، انگاری اون هم راضیه، ما هم که پرس و جو هامون رو....
دستم را بالا آوردم. می خواستم همین اول ماجرا همه چیز را بگویم.
او که غصه به هم می بافت قلب من هم برای خودش تفسیری می کرد.
می ترسیدم که این بافته های قلب کار دستم بدهد مانع گفتن حقیقت شود.
-راستش اون حرف هایی که توی پرس و جو زدن غلط بود.
اخم هایش را ظریف در هم فرو کرد و متفکر به من خیره شد.
لبه ی کتم را مرتبه کردم و جلو آوردم. خیره شدم در چشم هایش، همان قدر مطمئن، همان قدر محکم.
-اون استاد آمریکا حقایق رو به شما نگفته بود.
-یعنی اون دختر در کار نبود؟
-چرا، یه دختری بود، اما من دیر جنبیدم و اون دختر الان اسیر خاکه، بعد از خودکشی اون دختر همه چیز معلوم شد.
دهانش ذره ای باز ماند
.داستان مها داستان تلخی بود که یقین داشتم دل سنگ را هم آب می کرد.
چشم های نگران و عاشق پدرش؛ آن همه شور و انگیزه که در نگاه مها بود، همه و همه برای سوزاندن دلی کافی بود.
اما دنیا امانش نداده بود دیگر.
-من برای حفظ ابروی اون دختر اون کار رو نکردم، جون ابروی که باید می رفت رفته بود، من بعد از شنیدن اون داستان کنترلم رو از دست دادم و به سمت اون پسر هجوم بردم. اون پسر هم الان تو کماست، نفس هاش هم وصله دستگاست و هیچ امیدی بهش نیست، در واقع من یک قاتل واقعی هستم.
نمی شد از چشم هایش چیزی فهمید.
او هم همین طور به من خیره بود و حتی پلک هم نمی زد.
داستان جالبی نبود اما وقتی تا نصف راه را آمدی دلت می خواهد بقیه را هم خوب بشنوی.
-پدر و خانواده ی اون پسر از بزرگ های آمریکا هستن، از اعضای کاخ سفید. الان هم دنبال من هستند و من یه فراری ام. به خواست خودم فرار نکردم، ولی از این اجبار هم ناراحت نیستم زیاد، چون با نجلا آشنا شدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
گداگونہدعانکنید😊
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤩🦋】
-
شھیدگمنام♥️
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
يا عَلىُّ، مِنْ كَرامَةِ الْمُؤمِنِ عَلَى اللّه ِ اَنَّهُ لَمْ يَجْعَلْ لاَِجلِهِ وَقتا حَتّى يَهُمَّبِبائقَةٍ فَاِذا هَمَّ بِبائقَةٍ قَبَضَهُ اِلَيْهِ ؛ 🌼
☘️ اى على! از ارجمندى مؤمن در نزد خدا اين است كه برايش وقت مرگ، معيّن نفرموده است، تا زمانى كه قصد شرّى كند. آن گاه خداوند جانش را بستاند. ☘️
🌸 .عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج ۲، ص ۴۰، ح ۹۰. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_459
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره سرم را پایین انداختم. با افتخار از گذشته ای حرف زدم که خودم ساخته بودمش.
هر چقدر هم که غلط یا درست بود با دست های خودم ساخته بودمش و هیچ گاه از آن بیزار نبودم.
یقین داشتم اگر چند بار دیگر هم برگردم باز همین راه را انتخاب می کنم.
-من یه آدم فراری ام که توی خطره، حالا تصمیمتون رو بگیرید.
سکوت کرد. جز صدای نفس هایمان صدای دیگری نمی آمد.
من هم نه حرفی زدم و نه نگاهش کردم. می خواستم بگذارم تصمیمش را بگیرد. بدون این که چشم هایم را ببیند.
می ترسدیم از حرف های چشم که ویران می کنند تمام تصمیم ها را.
مثل چشم های صحرایی نجلا که تمام زندگی ام را ویران کرد. از من آدمی ساخت که هزاران فرسنگ با آن امیرپاشای آمریکا فرق می کرد.
-تا الان مشکلی پیش اومده؟
-نه.
-از این به بعد چی؟
-برای سلامتی نجلا اطمینان میدم.
و یقین داشتم که نمی گذارم گزندی به آن برسد. نمی گذاشتم حتی یک قطره اشک از چشم هایش بچکد.
او تمام دنیای من شده بود و من، امیرپاشا بزرگمهر، آدمی نبودم که بگذارم تمام دنیایم ذره ای خراش بردارد.
دوست داشتنی زیادی نداشتم اما یاد گرفته بودم محافظت از دوست داشتنی هایم را.
دوباره سکوت همه جا حکم فرما بود.
او آدمی نبود که به همین راحتی تصمیم بگیرد.
نجلا همان شب قبول کرده بود چون او ملکه ی احساسات بود، چون او دنیای خوبی و مهربانی را در خود جا داده بود.... چون او به حرف قلبش گوش می داد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼
☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_460
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حاج مرتضی آدم گوش دادن به حرف قلبش نبود. او نمی توانست احساسی جلو برود. نمی توانست یادگار دخترش را همین طور به دست دیگری بسپارد.
آن هم وقتی با این خواستگاری تمام مسئولیت ها به گردن او افتاده بود.
-خود نجلا می دونه؟
-آره.
-مشکلی نداشت.
سرم را تکان دادم.
نفس کلافه ای کشید و من بالاخره طاقت نیاوردم و نگاهش کردم. دفترش را بست و از پشت صندلی بلند شد. عصایش را برداشت و آهسته و متفکر راه افتاد
میزش را دور زد و رو به رویم ایستاد. من هم از جایم بلند شدم.
-گفتی تا الان مشکلی پیش نیومده؟
-نه.
-ان اشالله که از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد.
لبخندی روی لب هایم نشست. لبخندی از انتهای وجودم، از آن لبخند هایی که این بار خودم هم می توانستم چال روی گونه ام را حس کنم.
این حرفش یعنی نجلا تا ابد برای من هست و من سوگند می خورم تا ابد و یک روز از او محافظت کنم.
-ولی پسرم؛ خودت خوب می دونی این دختر چقدر برامون مهمه؟
-نگران نباشید.
-نیستم. به مردونگیت ایمان دارم.
دستش را روی شانه ام گذاشت که بالاخره خیالم راحت شد.
نیاز داشتم به دست های یک مرد که این طور بشیند روی شانه ام. نیاز داشتم که بعد از این همه سال تنهایی دختری مانند نجلا را وارد زندگی ام کنم.
-پنجشنبه شب منتظرتیم.
-با خاله ام این ها خدمت میرسیم.
-موفق باشی پسرم.
سری تکان دادم و با یا علی گفتنش راه افتادم که دست هایش از روی شانه ام سر خورد.
خیال می کردم کف فروشگاه ابر هست و من هم در اوج اسمان ها هستم، خیال می کردم همه چیز تمام شد و من پنجشنبه نجلا را تماما برای خودم می کنم.
او می شود برای من و من تمامم برای او.
با چشم دنبال آرش گشتم. روی مبلی نشسته بود و قشنگ به آن لم داده بود.
با همان روی باز به سمتش رفتم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجواد_تندگویان
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات