eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 همین طور که پیشانی ام را ماساژ می دادم موبایل را به گوشم چسباندم. -سلام حاجی. -سلام پسرم، خوبی الحمدالله؟ -بله، الحمدالله. نگاهی به آرش انداختم که نیشش تا بناگوش باز بود. خب من هم مانند او گند می زدم این طور می خندیدم! -خداروشکر. راستش می خواستم ببینم اگه وقت داری یکم با هم حرف بزنیم. -حرف مردونه؟ -حرف مردونه. -کجا خدمت برسم؟ -همون مبل فروشی که قبل اومدی. -حتما. -یا علی پسرم. -خدافظ. تماس را قطع کردم که صدای خندیدن آرش بلند شد. از وقتی که به دیدن مادرش رفته بود حالش به کلی عوض شده بود. انگار تمام دغدغه اش فقط مادرش بود، نه پانته آ و نه باقی خانواده اش. اصلا فراموش کرده بود که چه کاری کرده بود. اما باز هم برای حرف های خواهر و برادرهایش حاضر نبود خانه برود. -حق داری بخندی. موبایل را روی میز پرت کردم و نفس کلافه ای کشیدم. -بابا اگه الکس نمی گفت که الان زنگ نمی زد برین "حرف مردونه" بزنید. پایان حرفش صدایش را کلفت کرد و دوباره شروع به خندیدن کرد. سری از تاسف تکان دادم و از جایم بلند شدم. -خب بابا می خواستم حق وکالتم رو ادا کنم. -تو وکیل نباشی برام بهتره پسر. و دوباره صدای خنده هایش بلند شد. وارد اتاق شدم و لباسم را پوشیدم. کمی دلهره ته وجودم بود اما یقین داشتم که می خواهم چی کار کنم. می رفتم و می گفتم من یک قاتل فراری هستم که هر لحظه ممکن هست اتفاقی بیفتد. می گفتم همه چیز را، یا باز هم قبول می کرد و یا... یا مجبور بود به قبول کردن چون من دست از نجلا نمی کشیدم. در اتاق باز شد. -منم میام. -کجا؟ -پوسیدم توی این خونه. -خودت برو بیرون. -از قدیم گفتن وکیل باید با موکلش باشه. نفس کلافه ای کشیدم. از وقتی که به ایران آمده بودیم هیچ بویی از وکیل بودن نبرده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است شادی روح پاک همه شهدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 حتی به گمانم قراردادمان هم تمام شده بود. خیلی وقت بود که رابطه ی من و او از وکیل و موکل گذشته بود اما نامش هنوز روی آن ماند. به اجبار او را هم سوار ماشین کردم. به سمت مبل فروشی رفتیم و همان جای قبلی پارک کردیم. آرش آن قدری خوش بود که زیر لب آهنگ می خواند. دیدن مادرش انگار روحی بود که دوباره به بدنش دمیده بود. نمی دانستم او هشت سال بدون مادرش در آن کشور غریب چطور زندگی کرده بود! وارد فروشگاه شدیم. با چشم دنبال حاج مرتضی گشتم که باز هم همان پسر نوجوان جلویمان ظاهر شد. -سلام خوش اومدین. -سلام. -سلام پسر جون، ممنون. و دستش را دراز کرد و گرم و صمیمی با پسرک دست داد. همه چیز را همین طور به شوخی و مسخره می گرفت! -حاج مرتضی کجاست؟ -پشت میز منتظر شما هستن. سرم را تکان دادم. -من برای خرید مبل اومدم. راهنماییم می کنی؟ به آرش خیره شدم و چشم ایم از تعجب گرد شد. -بله حتما، چه سبک مبلی می خواین. -راستش... متوجه ی نگاه من شد و سرش را برگرداند. با دیدن چشم های گرد شده ام خندید. -می خوام برای مامان بخرم. لجبازی می کنه و خودش نمی خره. -اون خونه قشنگیش به نداشتن مبله. -به گمونم بچگی جای من و تو رو عوض کردن. بیخودی نیست این قدر دوست داره، حرفاتون هم شبیه همه. دوباره به سمت پسرک برگشت و مشغول حرف زدن با او شد. عوض شدن من و آرش کابوس بود. هیچ دوست نداشتم آرش هم یکی شود مانند من، آن پسر همیشه باید هیمن طور شاد و خندان باقی می ماند. لبه ی کتم را کنار زدم و دستم را در جیب شلوارم فرو کردم. به سمت میز حاج مرتضی رفتم که مشغول نوشتن توی دفتر بزرگ و قدیمی بود -سلام. سرش را بلند کرد. با دیدن من عینکش را از روی چشم هایش برداشت و لبخندی زد. -سلام پسرم، خوش اومدی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اشاره ای به مبل ها کرد که روی آن نشستم و پایم را روی پا انداختم. -ممنون. -اوضاع خوب پیش میره. -کاسب شمایید و باید بگین اوضاع چطوره. نیمچه لبخندی زد که چروک کنار لب هایش بیشتر شد. -مگه میشه رزق خدا خوب پیش نره. -چه خوب! -خداروشکر. -راستش پسرم زنگ زدم بیای تا درمورد اون موضوع حرف بزنیم. خودت هم می دونی چرا خونه دعوتت نکردم. سرم را تکان دادم. -حاج خانم با نجلا حرف زد، انگاری اون هم راضیه، ما هم که پرس و جو هامون رو.... دستم را بالا آوردم. می خواستم همین اول ماجرا همه چیز را بگویم. او که غصه به هم می بافت قلب من هم برای خودش تفسیری می کرد. می ترسیدم که این بافته های قلب کار دستم بدهد مانع گفتن حقیقت شود. -راستش اون حرف هایی که توی پرس و جو زدن غلط بود. اخم هایش را ظریف در هم فرو کرد و متفکر به من خیره شد. لبه ی کتم را مرتبه کردم و جلو آوردم. خیره شدم در چشم هایش، همان قدر مطمئن، همان قدر محکم. -اون استاد آمریکا حقایق رو به شما نگفته بود. -یعنی اون دختر در کار نبود؟ -چرا، یه دختری بود، اما من دیر جنبیدم و اون دختر الان اسیر خاکه، بعد از خودکشی اون دختر همه چیز معلوم شد. دهانش ذره ای باز ماند .داستان مها داستان تلخی بود که یقین داشتم دل سنگ را هم آب می کرد. چشم های نگران و عاشق پدرش؛ آن همه شور و انگیزه که در نگاه مها بود، همه و همه برای سوزاندن دلی کافی بود. اما دنیا امانش نداده بود دیگر. -من برای حفظ ابروی اون دختر اون کار رو نکردم، جون ابروی که باید می رفت رفته بود، من بعد از شنیدن اون داستان کنترلم رو از دست دادم و به سمت اون پسر هجوم بردم. اون پسر هم الان تو کماست، نفس هاش هم وصله دستگاست و هیچ امیدی بهش نیست، در واقع من یک قاتل واقعی هستم. نمی شد از چشم هایش چیزی فهمید. او هم همین طور به من خیره بود و حتی پلک هم نمی زد. داستان جالبی نبود اما وقتی تا نصف راه را آمدی دلت می خواهد بقیه را هم خوب بشنوی. -پدر و خانواده ی اون پسر از بزرگ های آمریکا هستن، از اعضای کاخ سفید. الان هم دنبال من هستند و من یه فراری ام. به خواست خودم فرار نکردم، ولی از این اجبار هم ناراحت نیستم زیاد، چون با نجلا آشنا شدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🤩🦋】 - شھیدگمنام♥️ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🦋】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: يا عَلىُّ، مِنْ كَرامَةِ الْمُؤمِنِ عَلَى اللّه ِ اَنَّهُ لَمْ يَجْعَلْ لاَِجلِهِ وَقتا حَتّى يَهُمَّبِبائقَةٍ فَاِذا هَمَّ بِبائقَةٍ قَبَضَهُ اِلَيْهِ ؛ 🌼 ☘️ اى على! از ارجمندى مؤمن در نزد خدا اين است كه برايش وقت مرگ، معيّن نفرموده است، تا زمانى كه قصد شرّى كند. آن گاه خداوند جانش را بستاند. ☘️ 🌸 .عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج ۲، ص ۴۰، ح ۹۰. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ قَلَّمَ اَظفارَهُ يَوْمَ الجُمُعَةِ يَزيدُ فى عُمُرِهِ و مالِهِ؛ 🌼 ☘️ هر كس در روز جمعه ناخن هايش را كوتاه كند، عمر و مالش زياد مى شود. ☘️ 🌸 .جامع الأخبار، ص ۳۳۳. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس عمیقی کشیدم و بالاخره سرم را پایین انداختم. با افتخار از گذشته ای حرف زدم که خودم ساخته بودمش. هر چقدر هم که غلط یا درست بود با دست های خودم ساخته بودمش و هیچ گاه از آن بیزار نبودم. یقین داشتم اگر چند بار دیگر هم برگردم باز همین راه را انتخاب می کنم. -من یه آدم فراری ام که توی خطره، حالا تصمیمتون رو بگیرید. سکوت کرد. جز صدای نفس هایمان صدای دیگری نمی آمد. من هم نه حرفی زدم و نه نگاهش کردم. می خواستم بگذارم تصمیمش را بگیرد. بدون این که چشم هایم را ببیند. می ترسدیم از حرف های چشم که ویران می کنند تمام تصمیم ها را. مثل چشم های صحرایی نجلا که تمام زندگی ام را ویران کرد. از من آدمی ساخت که هزاران فرسنگ با آن امیرپاشای آمریکا فرق می کرد. -تا الان مشکلی پیش اومده؟ -نه. -از این به بعد چی؟ -برای سلامتی نجلا اطمینان میدم. و یقین داشتم که نمی گذارم گزندی به آن برسد. نمی گذاشتم حتی یک قطره اشک از چشم هایش بچکد. او تمام دنیای من شده بود و من، امیرپاشا بزرگمهر، آدمی نبودم که بگذارم تمام دنیایم ذره ای خراش بردارد. دوست داشتنی زیادی نداشتم اما یاد گرفته بودم محافظت از دوست داشتنی هایم را. دوباره سکوت همه جا حکم فرما بود. او آدمی نبود که به همین راحتی تصمیم بگیرد. نجلا همان شب قبول کرده بود چون او ملکه ی احساسات بود، چون او دنیای خوبی و مهربانی را در خود جا داده بود.... چون او به حرف قلبش گوش می داد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼 ☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸