eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: يا عَلىُّ، مِنْ كَرامَةِ الْمُؤمِنِ عَلَى اللّه ِ اَنَّهُ لَمْ يَجْعَلْ لاَِجلِهِ وَقتا حَتّى يَهُمَّبِبائقَةٍ فَاِذا هَمَّ بِبائقَةٍ قَبَضَهُ اِلَيْهِ ؛ 🌼 ☘️ اى على! از ارجمندى مؤمن در نزد خدا اين است كه برايش وقت مرگ، معيّن نفرموده است، تا زمانى كه قصد شرّى كند. آن گاه خداوند جانش را بستاند. ☘️ 🌸 .عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج ۲، ص ۴۰، ح ۹۰. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ قَلَّمَ اَظفارَهُ يَوْمَ الجُمُعَةِ يَزيدُ فى عُمُرِهِ و مالِهِ؛ 🌼 ☘️ هر كس در روز جمعه ناخن هايش را كوتاه كند، عمر و مالش زياد مى شود. ☘️ 🌸 .جامع الأخبار، ص ۳۳۳. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس عمیقی کشیدم و بالاخره سرم را پایین انداختم. با افتخار از گذشته ای حرف زدم که خودم ساخته بودمش. هر چقدر هم که غلط یا درست بود با دست های خودم ساخته بودمش و هیچ گاه از آن بیزار نبودم. یقین داشتم اگر چند بار دیگر هم برگردم باز همین راه را انتخاب می کنم. -من یه آدم فراری ام که توی خطره، حالا تصمیمتون رو بگیرید. سکوت کرد. جز صدای نفس هایمان صدای دیگری نمی آمد. من هم نه حرفی زدم و نه نگاهش کردم. می خواستم بگذارم تصمیمش را بگیرد. بدون این که چشم هایم را ببیند. می ترسدیم از حرف های چشم که ویران می کنند تمام تصمیم ها را. مثل چشم های صحرایی نجلا که تمام زندگی ام را ویران کرد. از من آدمی ساخت که هزاران فرسنگ با آن امیرپاشای آمریکا فرق می کرد. -تا الان مشکلی پیش اومده؟ -نه. -از این به بعد چی؟ -برای سلامتی نجلا اطمینان میدم. و یقین داشتم که نمی گذارم گزندی به آن برسد. نمی گذاشتم حتی یک قطره اشک از چشم هایش بچکد. او تمام دنیای من شده بود و من، امیرپاشا بزرگمهر، آدمی نبودم که بگذارم تمام دنیایم ذره ای خراش بردارد. دوست داشتنی زیادی نداشتم اما یاد گرفته بودم محافظت از دوست داشتنی هایم را. دوباره سکوت همه جا حکم فرما بود. او آدمی نبود که به همین راحتی تصمیم بگیرد. نجلا همان شب قبول کرده بود چون او ملکه ی احساسات بود، چون او دنیای خوبی و مهربانی را در خود جا داده بود.... چون او به حرف قلبش گوش می داد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼 ☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 حاج مرتضی آدم گوش دادن به حرف قلبش نبود. او نمی توانست احساسی جلو برود. نمی توانست یادگار دخترش را همین طور به دست دیگری بسپارد. آن هم وقتی با این خواستگاری تمام مسئولیت ها به گردن او افتاده بود. -خود نجلا می دونه؟ -آره. -مشکلی نداشت. سرم را تکان دادم. نفس کلافه ای کشید و من بالاخره طاقت نیاوردم و نگاهش کردم. دفترش را بست و از پشت صندلی بلند شد. عصایش را برداشت و آهسته و متفکر راه افتاد میزش را دور زد و رو به رویم ایستاد. من هم از جایم بلند شدم. -گفتی تا الان مشکلی پیش نیومده؟ -نه. -ان اشالله که از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد. لبخندی روی لب هایم نشست. لبخندی از انتهای وجودم، از آن لبخند هایی که این بار خودم هم می توانستم چال روی گونه ام را حس کنم. این حرفش یعنی نجلا تا ابد برای من هست و من سوگند می خورم تا ابد و یک روز از او محافظت کنم. -ولی پسرم؛ خودت خوب می دونی این دختر چقدر برامون مهمه؟ -نگران نباشید. -نیستم. به مردونگیت ایمان دارم. دستش را روی شانه ام گذاشت که بالاخره خیالم راحت شد. نیاز داشتم به دست های یک مرد که این طور بشیند روی شانه ام. نیاز داشتم که بعد از این همه سال تنهایی دختری مانند نجلا را وارد زندگی ام کنم. -پنجشنبه شب منتظرتیم. -با خاله ام این ها خدمت میرسیم. -موفق باشی پسرم. سری تکان دادم و با یا علی گفتنش راه افتادم که دست هایش از روی شانه ام سر خورد. خیال می کردم کف فروشگاه ابر هست و من هم در اوج اسمان ها هستم، خیال می کردم همه چیز تمام شد و من پنجشنبه نجلا را تماما برای خودم می کنم. او می شود برای من و من تمامم برای او. با چشم دنبال آرش گشتم. روی مبلی نشسته بود و قشنگ به آن لم داده بود. با همان روی باز به سمتش رفتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده می‌كرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه می‌‌گفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق می‌كنم. شادی روح پاک همه شهدا
گفت:«توی خیلی ازعملیــات‌ها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان و‌تـوکل واخلـاص ‌بچــه هـامـون باعـث‌پیــروزی مون شــد! شادی روح پاک همه شهدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -همین عالیه، فقط میگم این ها... عه امیرپاشا. دستم را در جیب شلوارم فرو کردم همین طور نگاهش کردم. -چی شد؟ اشاره ای کردم تا از جایش بلند شود. -اول بگو چی شد؟ -به مامانت بگو پنجشنبه. -ای جانم. از روی مبل بلند شد و با سرعت به سمتم آمد. سرم را در دست هایش گرفت و محکم گونه هایم را بوسید. سعی کردم او را از خودم جدا کنم اما مانند چسبی بود که چسبیده بود و هی گونه هایم را می بوسید. -نکن آرش. -باید جبران تموم ماچ های نکرده ات رو بکنم. -آرش.. بالاخره به زور او را از خودم جدا کردم و توانستم نفس آسوده ای بکشم. گونه هایم از بزاق های دهانش خیس شد. با انزجار دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم را پاک کردم. -آخ، یعنی بالاخره می خوای داماد بشی؟ -اگه بذاری. دستش را دور گردنم انداخت و من را به سمت در فروشگاه برد. -قبل از پنجشنبه باید یه شیرینی حسابی به ما بدی که... -اقا مبل رو نمی خواین. سر جایمان ایستادیم. به سمت پسرک برگشت و ضربه ای به پیشانی اش زد. -چرا چرا، صبر کن. دستش را از روی شانه ام برداشت و به سمت پسرک رفت. نیم ساعتی همین طور آن جا معطل ماندم تا بالاخره مبلش را خرید و دوتایی به سمت خانه رفتیم. کلی برای شام نقشه کشیده بود که بعد از زنگ زدن به مادرش، او ما را به خانه دعوت کرد و شیرینی گرفتنش از من کنسل شد. با قیافه ای در هم آن شب راهی خانه ی پدرش شدیم. اما با دیدن مادر و مهربانی هایش انگار شیرینی گرفتن از یادش رفت و دوباره خنده ها و شادی هایش شروع شد. -پسرم گفتم برین کت و شلوار بخرین رفتین؟ استکان چایم را پایین گذاشتم. -نه، وقت نشد دیگه. -فردا اول وقت برین، یه لباس خوشگل بخرین. خواهر آرش ظرف شیرینی را تعارف کرد که یکی برداشتم و درون پیش دستی گذاشتم. -حالا پسر خاله برای نشون چی خریدی؟ سوالی به خواهرش نگاه کردم. ظرف را بعد از تعارف به مادرش روی میز گذاشت و رو به رویمان نشست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من که چیزی از مراسم خواستگاری نمی دانستم. نه تا به حال به این مراسم رفته بودم و نه دیده بودم، فقط چیز هایی بود که از بچگی شنیده بودم. آرش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. سوالی به سمتش برگشتم که ضربه ای به شانه ام زد. -خواهر عجب حرف هایی می زنی ها، اگه به این باشه برای خرید حلقه هم نمیره. و دوباره شروع کرد به خندیدن. اخم هایم را در هم فرو کردم اما او که هیچ وقت از رو نمی رفت، با صدای بلند تر می خندید. چقدر خوب بود که امشب آمده بودم. من که چیزی از این رسم و رسومات سر در نمی آوردم، مادرش آرش و خواهرش کمکم می کردند. -راستی پانته آ جون امروز نشون و تموم وسایلش رو پس اوردی، قابل توجه شمایی که می خندی! و چشم غره ای برای ارش رفت و به سمت من برگشت. -اشکال نداره پسر خاله، فردا با آرش برو براش یه نشون بخر که ان اشالله وقتی بله داد بندازیم دستش. -آره خاله جون، برو تا دیر نشده یه چیز خوب بگیر. آرش بدجور اخم هایش را در هم کرده بود. خوب می دانستم که چقدر خواهرش را دوست دارد، آدم هم وقتی یکی را دوست داشته باشد تحمل ذره ای از تندی اش را ندارد. مانند منی که حتی اخم نجلا را هم جهنم می دانستم. -چی باید بگیرم؟ -یه انگشتر یا یه دستبند. سرم را تکان دادم. دستبند طلایی به مچ سفید و ظریف نجلا حسابی می آمد. باید قبل از دیر شدنش می رفتم و می خریدمش. -نگران نباش، فردا میریم یه دفعه با شیرینی و گل این رو میخریم. -دیر میشه اون موقع آرش، مردم که الاف شما نیستند یه وقتی قول بدین و دیر بیاین. این بار آرش هم با همان سردی جواب خواهرش را داد. -خب یکم زودتر میریم می خریم همه رو. -گل ها پژمرده میشه، آقا امیر واسه نامزدش احترام قائله، می فهمه نباید گل پژمرده ببره. -من هم برای پانته آ گل پژمرده نبردم. -تو اصلا گل گرفتی که... -بچه ها. پدر آرش نگاه توبیخ گری به هردویشان انداخت که خواهرش ساکت شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃