eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
292 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای گذشت اما این دختر مگر می توانست طاقت بیاورد. من می شناختم و او و حس فضولی اش را می دانستم که به همین راحتی ها تا خانه دوام نمی اورد. -از دست من دلخوری؟ -اون که اره، ولی ماجرا این نیست نجلا. -چرا؟ -این جا جای گفتنش نیست. چند دقیقه ای سکوت کرد و باز با صدای ارامی گفت: -سیامک چیزی گفته؟ -از چی؟ -از... ای بابا، بگو چی شده. -نجلا لطفا؛ الان میرسیم خونه حرف می زنیم. این بار با صدای محکم دیگر نپرسید. قفل شدن انگشت هایش در هم را می دیدم اما نمی توانستم که در وسط خیابان این موضوع به این مهمی را به او بگویم. -میشه این قدر تند نری. نگاهی به عقربه ی کیلومتر شمار کردم. کی این قدر سرعتم بالا رفته بود که نفهمیدم؟ تازه متوجه شدم که پایم را با حرص روی پدال گاز فشرده بودم. پایم را کمی برداشتم و به راه ادامه دادم. تا بالاخره به خانه رسیدیم. توی اسانسور هم هیچ حرفی نزدیم اما سنگینی نگاه های زیرکی نجلا را حس می کردم. وقتی این طور معصوم می شد دلم می خواست بیخیال تمام اتفاقات بشم و او را محکم به خودم بفشارم. اما در اسانسور باز شد و همه ی نقشه های ذهنی ام را خراب کرد. با هم وارد خانه شدیم. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که گفت: -امیرپاشا بگو دیگه. سرم را تکان دادم و وارد هال شدم. او هم پشت سرم امد. نگرانی را در چشم هایش می دیدم. من چطور به این دختر معنای خطر را می گفتم؟ اما او باید می فهمید. او باید... -بگو. دستی میان موهام کشیدم. او می توانست قید من را بزند؟ او می توانست بیخیال زندگی پر دردسر من شود و دنبال زندگی خودش برود؟ نه می توانستم او را قربانی زندگی ام کنم و نه می توانستم جدایی اش را قبول کنم. -ببین نجلا... دستش را بالا اورد و مانع حرف زدنم شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اول بگو چرا از دستم دلخوری. و صدایش اخرش لرزید. من اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم با دیدن این چشم ها باز هم از دست این دختر دلخور باشم. اصلا نمی شد این نگاه را دید و باز هم بازخواستش کرد. ولی او می دانست حتی فکر در خطر بودن جانش هم من را تا مرز جنون می برد؟ -دیروز چی شد نجلا؟ -پس سیامک گفته. -سیامک نگفته ولی... چرا من باید از دیگران بشنوم. -امیرپاشا خیلی ترسیده بودم. و یک مرتبه بعضش ترکید و خودش را در اغوش من پرت کرد. چند ثانیه ای همین طور مات و مبهوت از کار یک مرتبه ای اش مانده بودم. تا بالاخره به خودم امدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و او را محکم به خودم فشردم. شانه هایش اشوب می شد. و لعنت به منی که این دختر ضعیف را وارد زندگی خودم کرده بودم. لعنت به من خودخواه که او را هم مانند خودم عاشق کردم و لعنت به من که حتی نتوانسته بودم از عشقم محافظت کنم. سرم را روی موهای ابریشمی اش گذاشتم و هر اشکی که او می ریخت چیزی مانند یک بنا در قلبم فرو می ریخت. -تعدادشون خیلی زیاد بود... می خواستند کیفم رو بدزند. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. تعدا زیاد برای چی می امدند تا کیف بدزند؟ سرش را از روی سینه ام برداشتم. کمی از گوشه ی شالش برای لباس های خیسم، تر شده بود. صورتش را با دست هایم قاب کردم. -چیزی نیست عزیزم، به خیر گذشته. -چقدر خوب بود اگه همیشه کنارم باشی، اون وقت از هیچی نمیترسم. لبخندی زدم. و همین نگاه و همین چشم ها و همین لحن و همین عطر و همین نفس ها کافی بود تا من رها شوم از تمام ان استرس و اضطراب ها و ارام شوم. او مانند بالی بود که می شد گاهی بیخیال همه چیز آن ها را تکان داد و از این زمین جدا شد به سمت آسمان ها. انگشتم به سمت گونه هایش رفت و اشک هایش را پاک کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -چرا همون موقع بهم نگفتی اخه؟ -چون تو سرکار بودی، می دونستم که خیلی کار داری، نخواستم که نگرانت کنم. -من اگه هزارتا کار داشته باشم باز تو از همه مهم تری. لبخندی زد و من برای نشستن این لبخند ها روی لب هایش تمام زمین و زمان را هم به هم می ریختم. خوذش را از من جدا کرد که دستم از روی صورتش سر خورد. -اخه یک کیف دزدی ساده بود. ابروهایم را بالا انداختم. -برای یک کیف دزدی ساده این طور ترسیدی. خندید. باز هم کنار لب هایش خط افتاد و باز هم مجنون شدم برای این لیلی کوچک و معصوم. -تقصیر من نیست، تا می بینمت یک هو لوس می شم. و لپ هایش گل انداخت و سرش را پایین انداخت. -لوس بودنت رو هم خریداریم خانمی. دستش را جلوی دهانش گذاشت و با حیا و ریز خندید و من ضعف کردم. من چطور می توانستم از این دختر بگذرم. چطور می توانستم یخیال تمام زندگی که ساخته بودم بگذارم و بروم و از این دختر دور شوم. لب های خشکم را با زبان تر کردم. تازه به عمق فاجعه رسیده بودم. تازه فهمیده بودم که باید به همین راحتی بیخیال تمام این ماه ها بشوم و بروم. فهمیده بودم که باید بگذرم از این دختری که این طور می خندید. صدای خنده هایش باز هم در سرم اکو شد و او می دانست که چقدر قشنگ می خندد. صدای خنده هایش بهترین موسیقی زندگی من بودند. و... بعد از سال ها چیزی مانند عقده در گلویم نشست. چیزی که قصد باریدن داشت. به اجبار نفس عمیقی کشدم. مانند سنگی بود که به همین راحتی ها هم قصد پایین رفتن نداشت. -چیزی شده امیرپاشا. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اگه یه روز بهت بگم، می خوام برم، چی کار می کنی؟ دستش را به چانه اش زد و به گوشه ای خیره شد. انگار اصلا متوجه ی عمق فاجعه نشده بود. انگار نمی شنید این بغضی که توی دلم تلنبار شده بود و مرد ها هم می توانند اشک بریزند برای دختری که این قدر عاشقش هستند -میپرسم اون جایی که می خوایم بریم گرمه یا سرد، چه لباسی بپوشم. او خندید و من هم خندیدم اما این بار تلخ. نمی شد باور کرد. ای کاش قبل از این که دنبالش می رفتم خوب فکر هایم را می کردم. خوب خودم را برای این لحظه اماده می کردم و بعد از او می خواستم تا بیاید و همه چیز را بفهمد. اما... نمی توانستم که او را همین طور همان جا رها کنم، او در خطر بود. الان هم در خطر بودیم، هیچ جای این شهر دیگر امن نبود. کلافه روی مبل نشستم. دوباره ان گیجی به سراغم امده بود. آن قدر مغزم اشفته بود که نمی توانست خوب را از بد تشخیص بدهد، فقط همان را می دانستم که باید نجلا را کنار خودم داشته باشم، باید ببینمش تا خیالم از سالم بودنش راحت شود. او هم کنارم نشست. دستش را روی دستم گذاشت و نگران نگاهم کرد. -امیرپاشا، اگه اذیتت می کنه نگو. دستی به صورتم کشیدم. باید می گفتم. اذیتم می کرد. خیلی هم ازارم می داد. جدایی از نجلا حرفی نبود که به همین راحتی می شد پذیرفت اما... چرا جدایی؟ هی پسر؟ تو کی این قدر ضعیف شدی؟ تو باید نجلا را کنار خودت داشته باشی، ادم که نفسش را از خودش جدا نمی کند. شاید... فقط باید یک مدت جدایی را تحمل کنی، دوباره همه چیز را مرتب می کنم. من دو بار زندگی نابود شده ام را ساختم، برای بار سوم هم می توانستم حتما. می توانستم این بار همه ی خطرات را از سایه ی این زندگی بردارم و دوباره نجلا را کنار خودم بیاورم و دوباره این همه عشق و دوباره..‌. لب هایم را با زبان تر کردم. نفس اسوده ای کشیدم و به سمت نجلا برگشتم. -ببین نجلا، من کاملا جدی ام. -خب. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -من باید برم، باید یه مدت ازت دور باشم. گیج و منگ نگاهم کرد. دقیقا مانند لحظه ی اول من مات مانده بود. جدایی من و او بحث ساده ای نبود که به همین راحتی شود باورش کرد و پذیرفت. -ببین، تو هم باید خیلی مراقب خودت باشی، شاید تا یه مدت اصلا نتونیم با هم ارتباط داشته باشیم اما نگران نباش... دستش را بالا اورد و من مکث کردم. می خواستم تند حرف بزنم. می خواستم همین طور همه ی داستان را بگویم تا تمام شود، تا مبادا بین این کلمات یک مرتبه بغضم بکشند و نجلا اولین قطرات اشکم را ببیند. اه.... لعنتی... مگر مرد هم می تواند گریه کند. -اون... اون... ادم هایی که دیروز... سرم را تکان دادم. او زرنگ تر از این حرف ها بود، خود او هم می دانست که هیچ وقت دزد کیف با آن دم و دستگاه نمی اید دم خانه ی حاج مرتضی و آن درگیری ها پیش نمی اید. خیره شدم به چهره اش. تنها چیزی که می توانست من را ارام کند. دست هایش که خنکی اش حسابی اتش دست هایم را تسکین می بخشید. من فقط با نجلا می توانستم از پس تمام مشکلات بر بیایم. فقط او می توانست من را به خودم بیاورم. -یعنی اون پسره مرده؟ -نمی دونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه. -امیر... صدای زنگ خانه بلند شد و نگاه هر دویمان به سمت در کشیده شد. اخه کدام مزاحمی الان کارم داشت. از جایم بلند شدم که نجلا دستم را کشید. نگاهش کردم. مردمک چشم هایش از ترس می لرزیدند و رنگ از رخش پریده بود. -نرو. -چرا؟ -خطر داره امیرپاشا. لبخند اطمینان بخشی به رویش زدم. هر چند که درونم خودم ویرانه بودم اما نباید ترس در چشم های این دختر بشیند. اصلا ترس من هم برای همین دل نگرانی های او بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 بر خلاف اشوب درونم با اطمینان گفتم: -نگران نباش، چیزی نمیشه. -اگه اون ها باشن چی؟ -هیچ وقت نمیان این جا. -چرا؟ من خودم تو رمان ها دیدم. یک مرتبه میان داخل و یه تفنگ... و هینیی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت که خندیدم. -اصلا از چشمی نگاه می کنم، اگه اون ها بودند از پنجره می پریم پایین، هوم؟ دستش پایین امد و او هم خندید. -دیوونه. لبخندی به رویش زدم و به سمت در رفتم. همین که صورتم را برگرداندم لبخند از روی لب هایم پاک شد. من واقعا می توانستم برای یک مدت هم از این خنده ها دور باشم؟ از این رویا بافی ها و از این افکار بچگانه؟ در خانه را باز کردم که ارش را در چهار چوب در دیدم. رنگ صورتش زرد بود و چشم های او هم می ترسید. نگاهی به راه رو انداخت و یک مرتبه من را به داخل خانه هل داد. -برو تو، نباید بفهمن خونه ایم. ابروهایم بالا پرید. یعنی او از این ماجرا با خبر شد؟ اصلا او مگه نباید توی مراسم باشد؟ کفشش را در اورد و همین طور وارد هال شد. -وای، نجلا تو هم این جایی؟ دیدی چی شد؟ سکوت نجلا. او تازه فهمیده بود و مانند من تا با این قضیه کنار بیاید کمی مانده بود. -تو از کجا فهمیدی؟ -یعنی چی تو از کجا فهمیدی؟ تو نباید یک کلام به من بگی؟ چنین اتفاقی افتاده بعد تو... من به ستون اشپزخانه تکیه دادم و نگاهشان کردم. ارش ضربه ای پشت دستش زد. -بشکنه این دست که نمک نداره، این همه مدت من کنارت بودم، اون وقت من شدم غریبه یه کلام بهم نمیگی. دستم را توی هوا تکون دادم. -شلوغش نکن، مراسم داشتی، نمی تونستم بهت بگم و بکشونمت که. -مامانم راضی می شد من توی مجلسش باشم اون وقت خواهرزاده اش توی لبه پرتگاه. یک تای ابرویم را بالا انداختم و من اگر این رفیق را نداشتم چی کار باید می کردم. با این که هیچ وقت خیالم راحت نمی شد اما او تنها کسی بود که می توانستم اعتماد کنم و نجلا را به دستش بسپرم. -اون وقت تو می خوای من رو از لبه ی پرتگاه نجات بدی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 _ چی فکر کردی اقا؟ اگه من نبودم که تو همون موقع توی امریکا...قش...قش.. دستش را مانند چاقو روی گردنش کشید. تکیه ام را از دیوار گرفتم. نجلا همین طور ساکت بود اما من تصمیمم را گرفته بودم. یک مدت می رفتم تا اب ها از اسیاب بیفتد، شاید هم یک گوشه ی دور از دنیا زندگی می ساختم و نجلا را می بردم اما الان و در این وضعیت دوری بهترین راه ممکن برای من و او بود. هر ارتباط من با آن دو می توانست جانشان را در خطر بیندازد و من فقط به امید این دو نفر زنده ماندم. کنار نجلا نشستم. نگاهی بهش انداختم که چشم هایش پر از اشک شده بود. دستم باز هم بالا امد و باز هم آن قطرات ارام روی گونه اش را پاک کردم. ارام لب زدم: -یه مدت طاقت بیار. لب هایش لرزید. سرش را بگرداند و صورتش را با دستش پوشاند. باز هم می خواست من را نابود کند. دستش را ارام فشردم و من مگر طاقت داشتم که این طور اشکش را ببینم؟ به سمت ارش برگشتم. الان باید فقط فکری می کردیم برای پایان این راه. -ببین ارش، اگه می خوای کمکم کنی باید از همین الان دست به کار بشیم. .-من در بست در خدمتم. -ارش، تو فقط باید یه کار کنی، یک کاری ولی بزرگ ترین کار برای منه، خب. سرش را تکان داد. می دانستم وقتی جدی شود همه ی کارها را به خوبی پیش می برد. من این پسر را می شناختم. با تمام بچه بازی هایش خبره ترین وکیلی بود که می شناختم. -باید از نجلا مراقبت کنی، شده براش هزار تا ادم استخدام می کنی، یه خونه محافظت شده، شاید هم یه مدت لازم باشه اصلا از خونه بیرون نیاد. هم خودش و هم خانواده اش. فقط تا جایی که می تونی محافظتت از خانواده ی حاج مرتضی مخفیانه باشه اما نجلا... -حواسم بهش هست، می دونی که عین خواهر دوستش دارم. و بر نگشتم تا چشم های اشکی اش را بینم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_713 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سنگینی نگاهش را حس می کردم و نمی توانستم بگردم چون می دانستم چه خونی به جیگرم می شود. -خوبه، حواست به خودت هم باشه، نمی دونم چقدر نبود من طول میکشه، شاید چند ماه و شاید هم چند سال. حساب هام و کارت هام که دست خودته، از همشون برداشت کن و اگه کم اومد... چشم هایم را بستم. الان دیگر وقت فکر کردن به آن گذشته و حس نفرت و این داستان ها نبود. الان فقط باید دنبال راه چاره باشم. نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را باز کردم. -اون خونه ی قدیمی و تموم زمین های ارثیم رو بفروش، فکر کنم یه ویلا هم تو شمال هست... از دارایی هاشون خبر ندارم خودت بهتر می دونی. دلخور نگاهم کرد. -مسخره می کنی؟ -ارش اون همه محافظت مفت... -اره دیگه، داره مسخره می کنه، هم خودش رو، هم ما رو، هم... با چنین عصبانیتی از جایش بلند شد که دستش از زیر دستم برداشته شد. چشم های سرخش را عصبی به من دوخت و باز هم شده بود همان چشم هایی که آن روز سیاوش را هدف قرار داده بودند. دست های کوچکش را مشت کرده بود و با لب هایی که می لرزید رو به رویم ایستاد. -همین؟ این همه عشقم و دوست دارم و بالا و پایین اخرش ختم شد به همین، که به ارش بگی چهار تا ادم استخدام کنه مراقب من باشه؟ من چیز دیگری به ذهنم نمی رسید. من سعی می کردم خودم را کنترل کنم اما فکر دوری از نجلا می توانست که ارام بگیرم و این تنها راهی بود که به ذهنم رسید. -می خوای بفرستمت یه کشور دیگه؟ ابروهایش را بالا انداخت. انگار کار را خراب تر کرده بودم اما من چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم. نمی دانستم برای چی این طور عصبی شده بود و اصلا کجای حرف من اشتباه بود؟ یعنی راه ها بهتری هم برای محافظت بود و من نمی دانستم؟ -واقعا مرسی امیرپاشا، مرسی که این قدر به فکر من و زندگیمونی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_714 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من گنگ بودم. نمی توانستم درست فکر کنم و بفهمم الان باید چه کاری بکنم، اصلا چه کاری درست بود؟ راست می گویند ادم وقتی تعلق خاطری نداشته باشد با خیال راحت می تواند تصمیم بگیرد، فکر کند و جلو برود اما من حالا امیرپاشای توی امریکا نبودم. من حالا تمام وجودم از استرس جان نجلا پر شده بود. من حالا دختری را داشتم که از همه ی دنیا برایم عزیز تر بود و دلم برای جان او ارام نمی گرفت. هر لحظه خودم را لعنت می فرستادم که او را وارد این بازی کردم، اما مگر بدون او هم من می توانستم زندگی کنم؟ هیستریک خندید. سرش را به سمت ارش برگرداند. -این دوستت خیلی با معرفته ها، من رو که داره دک می کنه، ولی تو بمون پای دوستش. خنده اش لرزید. نتوانست زیاد آن لب ها را کش دار نگه دارد. دانه های اشک روی لب هایش نشست و لعنت به منی که این بلا را سر بهترین ادم دنیایم اوره بودم. من از درون در حال سوختن بودم. خیال می کردم یک ادمی می خواهد بلند شود و گلوله ای روی سرم خالی کند. عصبی پایم را تکان می دادم. دیوانه ای شده بودم که دلم می خواست یکی به صورتم بکوبد و بگوید لعنتی همه چیز خواب هست، الان قرار نیست یک مرتبه یک گروه بریزند توی اتاقت و جان عشقت در خطر باشد. -نجلا.... دستش را بالا اورد. -هیس... نمی خوام صدات هم بشنوم. دستش را جلوی دهانش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش در خانه پیچید و من همین طور گیج و منگ نگاهش کردم؟ از من دلخور بود؟ برای این که او را هم وارد این بازی کردم؟ خب حق داشت! با سرعت به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت و من هر لحظه بیشتر از درون تحلیل می رفتم. هر لحظه بیشتر از درون بابت این حماقتی که کرده بودم خودم را سرزنش می کردم. از جایم بلند شدم تا دنبالش بروم که دستی روی پایم نشست. -بشین الان. گیج و منگ به ارش نگاه کردم. -چش بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به جسه ریز میزش نگاهی کردم -چند سالته عروسک عروسم میشی؟ با چشمای درشتش خیرم شد -16 سالمه ارباب...نمیشه عروستونشم شما زن دارین! قدمی نزدیکش شدم -چرا عروسکم...چرا نمیشه...من میگم چی بشه چی نشه به زن اولمم مربوط نیست دلبر -من کوچولوام، شما اربابی بابامم اجازه نمیده... -وقتی من عاشقتم به بقیه ربطی نداره عروسک خودم بزرگت میکنم کوچولو ریزه میزه... https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
کردن ساله -من فقط تورو میخام دختر تو رو میخام -اما ارباب من و شما که زن وشوهر نشدیم -کاری نداره تو فقط بخواه با یک ایه کوچولو و اون قبلتُ تو تموم میشه -اما ارباب بابای من میگه تو باید درس بخونی و بری دانشگاه یک دفعه ارباب غیرتی شد و نزدیکم اومد -بابات غلط کرده با تو! تو فقط مال منی تا ابد عمارت منی جوجه کوچولو https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322