eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
437 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
💊 ایستگاه سیاسی من که رأی نمی‌دم. این را گفت و نگاهش را انتهای خیابان کشید. گفتم: " خوش به حالت، حتما هیچ مشکل و ایرادی نمی‌بینی که بخوای درستش کنی." شاکی شد و با عصبانیت برگشت و به صورتم نگاه کرد: _ مشکل نمی‌بینم؟ از کجای مشکلاتم بگم، شوهر دیالیزی و پسر دانشجوی بیکار و... گفتم: خب بخشی از اینا که می‌تونه حل بشه به شرطی که همه همت کنیم. زیر لب غرغر کرد که اتوبوس چقدر دیر کرده و ادامه داد: _ این همه سال رفتیم و انتخاب کردیم چی شد پاشون گذاشتند رو دوش بدبخت بيچاره‌‌هایی مثه ما و قد کشیدن و زیر پاشون هم ندیدن. گفتم: " خب می‌شه با تغییر ملاک و درس گرفتن از تجربه‌ها یه انتخاب بهتر کرد. حل مشکلات، قدرت می‌خواد قدرت هم فقط و فقط در دستان ما مردمه. اگه بخواییم درست می‌شه. عصبانیت در نگاهش فروکش کرده و حرف‌هایش رنگ گلایه گرفت: _ آخه کدومشون راست می‌گن الان هزار تا وعده می‌دن خرشون که از پل گذشت یادم تو رو فراموش. گفتم: " حق داری مادر من ولی تنها راه علاج خواستن و انجام وظیفه است ما کار خودمون رو می‌کنیم دیگه بقیه‌اش با اونیه که تک‌تک رأی‌های مردم رو به امانت می‌گیره. سرنوشت هیچ ملتی تغییر نمی‌‌کنه مگر اینکه یک به یکیشون دست به زانو بگیرند و بخوان که اوضاع بهتر بشه." با آمدن اتوبوس دست به زانو گرفت و بلند شد: __ رأی می‌دیم این دفعه رو به امید بهتر شدن رأی می‌دیم. ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 1⃣ «لشکر امهات» اولین بار است که با چند مادر شهید وقتی شنیدم می خواهیم با مادر شهدا برویم با خودم گفتم کار و زندگی و آسایش شان را می خواهند رها کنند و رنج سفر را به جان بخرند که بیایند چه بگویند؟ وقتی رسیدم فرودگاه اول مادر شهید کامران را دیدم. شهید حلال‌زاده‌ای که به دایی‌اش رفته بود هر دو محمد هر دو فرزند وسط هر دو سر ظهر شهید شده بودند هر دو از  ناحیه شاهرگ مادر شهید عکس برادرش شهید دانش آموز محمد خدامی و پسرش شهید محمد کامران را در یک قاب چاپ کرده بود و همراهش آورده بود. سه مادر شهید دیگر، مادر شهید نیکزاد، شهید دباغی و شهید اسداللهی هستند. مادر شهید نیکزاد من را که می بیند با ذوق می گوید بیا علی اکبرم را ببین و عکس پسرش را نشانم می دهد. پسر جوانی حدودا سی ساله با لباس سپاهی اصلا نمی دانم باید چه بگویم «خدا رحمتش کند» را برای شهدا هم می گویند؟ رحمت خدا به شهید که ثابت شده است. مادر شهید رو می کند به بقیه و می گوید عکس علی اکبراتون رو نشونش بدید. چشمانم گرد می شود:« اسم بچه های همه تون علی اکبر؟» لبخند روی لب شان می نشیند:«امروز میلاد حضرت علی اکبر این‌ بچه ها علی اکبر های ما بودند» تازه چشمم می افتد به نام شهید که گوشه ی قاب نقش بسته است: «شهید ابوالفضل نیک زاد» مسئول گروه دختر جوانی است به نام خانم پور احمد، همه ی مادران شهدا را«مامان» صدا می کند، جوری می گوید:«مامان جون» که هرکسی بشنود فکر می کند واقعا دارد با مادر خودش صحبت می‌کند. نقش بازی نمی کند، ادا در نمی آورد، واقعا مادر شهدا را مادر خودش می داند. رفتارش با مادران در نهایت ادب و احترام است، آنها روی صندلی نشسته اند و او پایین پای شان روی دوپا نشسته و گرم گفت و گوست. غیر از این چه طور می توان با کسانی صحبت کرد که پاره ی تنشان را داده اند تا ما بمانیم؟ کارت پرواز را گرفته ایم. هواپیما یک ساعتی تاخیر دارد. توی سالن انتظار منتظریم. امهات کنار دختر جوانی که حجاب مناسبی ندارد نشسته اند و گرم صحبت اند گوش تیز می کنم ببینم چه می گویند. دختر جوان از اینکه چند خانم مسن را دیده که می خواهند با هم مسافرت بروند ذوق کرده است. وقتی می فهمد مادر شهید هستند ذوقش دوبرابر می شود.مادر شهید نیکزاد عکس علی اکبرش را نشان می دهد و با لبخند می گوید اینها برای شما رفتند. پیام هم برای تان دارند. به مادر شهید کامران که کنارم نشسته است می گویم:« شما وقتی بی حجاب می بینید. دلتان بیشتر می سوزد» آهی می کشد:«خیلی سخته جوونت تیکه پاره بشه هیچی هم نتونی بگی»به نظرم سخت ترش آن است که بعضی از اینها شهدای مدافع حرم را اصلا به عنوان شهید قبول ندارند! اصلا دینی احساس نمی کنند که بخواهند در برابرش کاری کنند یا حرمتی نگه دارند. بلندگو پروازمان را اعلام می کند. بلند می شویم که سوار شویم، ساک مادر شهید را که برمی دارم می گوید:« شرمنده، حلال کنید» وجودم از خجالت آب می شود و پشت چشمانم جمع می شود😢🥺. بچه های شان جانشان را داده بودند تا من اینجا راحت و آسوده بچرخم و نام نویسنده را یدک بکشم. آن وقت به من می گویند:«شرمنده»؟ من تمام هستی ام شرمنده ی آنها و پسران شان است. روی صندلی هواپیما که جاگیر می شوم پلک هایم روی هم می افتد از صبح سر کارم و الان که چهار و نیم بعدظهر است حسابی خسته ام. هنوز خوابم عمیق نشده که کلمه ی «دماوند» توجهم را جلب می کند. چشم باز می کنم و سر می چرخانم به سمت پنجره ی کوچک هواپیما جل الخالق چه می بینم، یک تکه خاک پوشیده از برف از دل ابرها سر برآورده، محو زیبایی‌اش می شوم گوشی در می آورم که عکس و فیلم بگیرم اما هیچ کدام نمی توانند این حجم از زیبایی را ثبت کنند. مادر شهید کامران که شور و شوقم را می‌بیند می پرسد:«بار اول است سوار هواپیما شده ای؟» خجالت می کشم:«نه، بار اول است که دماوند را از این زاویه می بینم» من اگر شرکت گردشگری داشتم حتما تور بازدید از دماوند با هواپیما می گذاشتم، ادم ها بلیت بخرند بیایند چند بار، دور دماوند بچرخند. از این همه زیبایی حظ وافر ببرند و برگردند. فتبارک الله احسن الخالقین! سفیدی ها را که رد می کنیم آبی دریا چشم نوازی می کند، بعد از آبی، به سبز می رسیم. سبز پرچم ایران که پهن شده روی خطه ی شمالی دلبری می کند.زمستان هم نتوانسته سبزش را کمرنگ کند. از هواپیما که پیاده می شویم و وارد سالن فرودگاه ساری می شویم لهجه ی مازنی توی فضا می پیچد. مادر شهید رادمهر معروف به علمدار مازندران به همراه دو نفر دیگر آمدند استقبال امهاتهمان مادر شهیدی که چند روز بعد از شهادت فرزندش در ، تصمیم می گیرد لشکری زنانه راه بیاندازد برای حمایت از جبهه ی مقاومت...(ادامه👇) ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 2⃣ اول با خانواده ی شهدای حرم شروع می کنند. بعد خانواده ی شهدای دفاع مقدس هم ملحق می شوند. بعد در لشکر را به روی همه باز می کنند به قول خودش حتی بی حجاب ها. لشکری که الان چند هزار عضو دارد و یک رزومه ی پر افتخار. اسم لشکر را می گذارند لشکر حضرت زینب.  هدف شان جبهه ی مقاومت و مناطق جنگی بوده اما وقتی بحرانی مثل سیل، زلزله یا کرونا در کشور به وجود می آمده ایران می شده است جبهه ی مقاومت. فقط دو میلیارد کمک نقدی برای زلزله ی کرمانشاه می فرستند بقیه بماند. توی سالن فرودگاه ساری منتظریم ماشین ها برسند تا برویم بساط معرفی گرم است مادر شهید اسداللهی وقتی می شنود نویسنده ام  می پرسد:« پرستو را می شناسی؟» _«پرستو علی عسگر نژاد؟ از اساتیدمان هستند.» _«اربعین که رفته بودیم کربلا همراه مان آمده بود و می نوشت» بار مسئولیتم سنگین تر می شود اسمم رفته کنار پرستو علی عسگر نژاد. شهید اسداللهی شب قبل اعزام برای برادر کوچکش تولد مفصلی می گیرد. اما کیکی از تولد به اهل خانه نمی رسد، کیک را می کوبد توی صورت برادرش خواهر و برادر دنبالش می کنند تا شیطنتش را تلافی کنند، حمیدرضا هم صورت و لباسش کیکی می شود.خواهر و برادر حمید آن موقع نمی دانستند که برادرشان کمتر از یک ماه دیگر شهید می شود و این آخرین لحظات شیرین خواهر برادری شان است. اما حمید حتما می دانسته،برای همین همه را جمع کرده و هرچه پول داشته خرج کرده تا یادگاری خوبی برای برادر کوچکش بگذارد. حمید همه چیزش را وقف امام زمان کرده بود حتی فرزندش را:«محمد زندگی کن برای مهدی، درس بخوان برای مهدی، محمد ورزش کن برای مهدی، محمد من تو را از خدا برای خودم نخواستم تو را از خدا خواستم برای مهدی» خروجی سالن حاج آقا حیدری دبیر قرارگاه تحول اجتماعی با دسته گل می آید به استقبال امهات، اسکان مان توی ساختمان ارشاد است. خانم های مازندرانی در پذیرایی سنگ تمام می گذارند. بهاردانه می آورند برای کنار چای، شام هم اکبر جوجه ی لذیذی است. شام ما که تمام می شود. خداحافظی می کنند و می روند. اما ما هنوز دور میز نشسته ایم و حرف می زنیم. مادر شهید نیکزاد از شب وداع با پسرش می گوید، اینکه دور هم می چرخیدند و گریه می کردند. اینکه پسرش می گوید توی حیاط نیا شاید پشیمان شوی نگذاری بروم. ابوالفضل با گریه می گوید:« دل کندن سخته ولی به خانوم زینب قول داده ام باید بروم.» مادرش می گوید هر وقت جایی کسی را می بینم که شبیه ابوالفضل است. می گویم چند قدم راه برو من نگاهت کنم. نوبت به مادر شهید دباغی می رسد. می گوید:« شهدای دفاع مقدس خیلی غریب هستند. کسی یادشان نمی کند.» پسرش دانش آموز بوده و با دستکاری شناسنامه به جبهه می رود. یک بار که از جبهه برمی گردد. مادرش می بیند مدام مشغول نماز است.  می پرسد:«پسرم چرا اینقدر نماز می خونی؟» محمدمهدی می گوید:«یکی از شهدا قبل شهادت گفته من کسی رو ندارم نماز قضاهام رو بخونه من بهش قول دادم براش بخونم. » ادامه  می دهد:«محمد مهدی خیلی شیطون بود همه ی بچه های فامیل از دستش عاصی بودند. قبل اینکه بره جبهه رفت و از همه حلالیت گرفت.تو جمع فامیل یک گوشت کوب دستش می گرفت. می گفت بعد شهادت من شما می شوید خاله ی شهید بیاید مصاحبه کنید ببینم چی میگید و گوشت کوب را مثل میکروفون جلوی دهان شان می گرفت.  بعد شهادتش دیدیم روی کتاب هایش نوشته شهید محمد مهدی دباغی» دیر وقت بود به  توصیه ی خانم احمدپور امهات رفتند خوابیدند که فردا بتوانند صبح زود بیدار شوند. و من به این حرف مادر شهید دباغی فکر می کردم:«همسرم هیچ وقت اشک من را برای شهادت محمدمهدی ندید، در تنهایی هم برای علی اکبر حسین گریه می کردم. هیچ وقت برای محمدمهدی گریه نکردم.» این امهات بهتر از هرکسی می دانستند شهادت از پسرشان چه الماسی ساخته است و غمی نداشتند جز دلتنگی. صبح دیرتر از همه بیدار شدم مادر شهید نیکزاد گفت:«درسته تو بخوابی من برم نون بخرم؟» خجالت کشیدم مانده بودم چه بگویم، که دیدم همه دارند می خندند. تازه فهمیدم دستم انداخته است. خیلی خوش رو و پر انرژی بود از این آدم هایی که کسی کنارشان حوصله اش سر نمی رود. صبحانه را که خوردیم وسایل مان را جمع کردیم و رفتیم سمت سالن برنامه در ساختمان نمایندگی مقام معظم رهبری. مخاطب برنامه ی صبح خانواده ی شهدای استان بودند، اعضای همان لشکر حضرت زینب که بالاتر گفتم. بعد قرائت قرآن و صلوات خاصه و سرود ملی مادر شهید رادمهر آمد برای خوش آمد گویی به خانواده ی شهدا:«بزرگ ترین سازمان تبلیغاتی کشور خانواده ی شهدا هستند، رسالت ماست که مانند زینب کبری جهاد تبیین کنیم» ... (ادامه👇) ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 3⃣ تازه داشت دستم می آمد که این مادرها برای چه از تهران کوبیده اند آمده اند ساری، قبلش هم مشهد بوده اند بعدش هم... امده بودند راه پسران شهیدشان را ادامه بدهند، نهالی که آنها کاشته بودند را آبیاری کنند و نگذارند بخشکد. آمده بودند بگویند:«ما این مملکت را به سختی به دست آورده ایم به آسانی از دستش ندهید.» پسرانشان حسینی رفته بودند و مادران شان، گونه وسط میدان آمده بودند. بعد از صحبت های خانم رادمهر رفتند روی سن تا رسالت شان را به انجام رسانند. اول از فرزندان شهیدشان گفتند چون معتقدند:«هرجا ما را دعوت می کنند به خاطر این بچه هاست کسی که ما رو نمیشناسه» مادر شهید نیکزاد که گفت:«موقع انتخابات می رفتم در خانه ی همسایه های مسن که کسی را نداشتند دست شان را می گرفتم و کمک شان می کردم بروند رای بدهند.» یکی از وسط جمعیت داد زد:«خوشی و بخور بخورش واسه یه عده است رای دادنش واسه اون بدبخت بیچاره ای که تا کمر خم میشه تو سطل آشغال تا چیزی پیدا کنه؟» مادر شهید نیکزاد جواب داد:«رای ندی مشکل اقتصادی حل میشه؟» مادر شهید کامران گفت:«با رای ندادن چیزی ارزون نمیشه ولی با رای دادن مشت محکمی به دهان آمریکا می زنیم همان جایی که بیشتر از ما گرانی دارد ولی صدایش را در نمی آورند.» از فرزند شهیدش گفت که سر انتخابات با کسی رودربایستی نداشت. اول تلاش می کرد تا را پیدا کند بعد برای بقیه روشنگری می کرد. می‌گفت:« ما با انتخابات سرنوشت خودمون رو به دست خودمون رقم می زنیم نباید کاری کنیم شرمنده ی شهدا بشیم شرمنده ی آقامون سیدالشهدا بشیم» بعد از صحبت امهات خانم پور احمد رفتند برای صحبت نمی دانستم جزو سخنرانان برنامه اند. موضوع صحبت شان تواصی بود،کلمه اش آدم را یاد توصیه کردن می اندازد اما در معنا چیزی عمیق تر از امر به معروف و نهی از منکر است، امربه معروف را انجام می دهی و رد می شوی ولی در تواصی باید برنامه ای بچینی که تاثیر گذار باشد و مخاطب را به هدفی که می خواهی برسانی تا جزو «تواصوا بالحق»شوی. برای انتخابات که آینده ی کشور وابسته به آن است باید این طور کار کرد. آخرین برنامه مولودی خوانی بود، مراسمی که با قرآن شروع شود چه پایانی برایش بهتر از مدح اهل بیت. سه ساعتی تا مراسم بعد ظهر وقت بود. رفتیم سوئیت داخل ساختمان برای نماز و استراحت. چندتا از خانواده ی شهدای مازندرانی هم به ما ملحق شدند مثل مادر شهید معلمی، حاج آقا لاوینی امام جمعه ی ساری هم آمدند برای خوشامد گویی. سین برنامه های بعدظهر هم مثل صبح بود ولی اینبار مخاطب بانوان تاثیر گذار بودند. اکثرا جوان بودند و دانشجو تعدادی از بانوان مداح هم بودند.خانم دکتر شرف الدین مسئول بانوان جبهه ی فرهنگی انقلاب برای خوشامد گویی آمدند پشت تریبون. و از اهمیت موقعیت شناسی گفتند اینکه: « کار خوب و بد در موقعیت است که معنا پیدا می کند اگر وقتی باید در کربلا باشی، نباشی، ملعونی هرچند مشغول خواندن نماز یا گفتن ذکر باشی.» برنامه که تمام می شود همراه دانشجوها بلند می شوم. و به این فکر می کنم چقدر جامعه ی ما به این حرف ها نیاز دارد. پایان ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💊خط مقدم _ من که هر جور شده می‌رم. این را پارسا گفت و لگد محکمی زیر توپ زد. علیرضا پوزخندی زد و گفت: " چیه خیال کردی پشت لبت سبز شده و صدات کلفت شده دیگه همه جا قبولت دارن؟" پارسا سمت دروازه رفت و وسط آن، روی زمین تخت شد. کیان نگاهی به علیرضا کرد: _ می‌گم علیرضا، پارسا بدم نمی‌گه‌ها به امتحانش که می‌ارزه. علیرضا گفت: " بی خیال داش کیان مگه می‌شه فردا سه می‌شه، می‌شیم سوژه خنده تو محل." کیان، شانه‌ای بالا انداخته و سمت خانه رفت. با رفتن کیان، پارسا هم توپ را نوک پایش انداخته و از علیرضا خدا حافظی کرد. علیرضا صدایش را بلند کرد: چه می‌کنه پارسا بازیکن خوش نام کوچه لاله. ببینم فردا چه می‌کنیا نبینم زیر حرفت بزنی. پارسا از کنار شانه نگاهی به علیرضا کرد: خواهی دید. صبح که شد علیرضا، بیشتر از پارسا بی قرار بود. از کله سحر هزار بار با دوچرخه کوچه را بالا پایین کرد تا بالأخره سر و کله پارسا پیدا شد. علیرضا با دیدن پارسا در هیبت کت و شلواری که چهار پنج سال سنش را بالاتر نشان می‌داد پقی زد زیر خنده. پارسا با قدم‌هایی محکم و بلند خودش را به پیچ کوچه رساند و از گوشه چشم نگاهی به علیرضا کرد. علیرضا رکاب زد و خودش را به پارسا رساند: پس چی شد آقا پارسا تشریف نمی‌بری کار مهمت رو انجام بدی؟ پارسا با دست اشاره کرد که آرام حرف بزن: ساکت بابا این محل که همه من می‌شناسن می‌رم مدرسه خیابون بالایی. این را گفت و به سرعت از خیابان رد شد. پارسا از انتهای صف گردن کشید و به اول صف نگاه کرد. ده دوازده نفری تا نوبتش مانده بود. این پا آن پا کرد. دانه‌های عرق از پشت گردنش سر می‌خورد و کلافه‌اش کرده بود. نگاهی به ساعت استیلی کرد که هر لحظه ممکن بود از دستش سر بخورد‌. ساعت پدر به دستش سنگینی می‌کرد. عقربه‌ها کش آمده و تازه از هشت گذشته بودند. صف به آرامی جلو رفته و حالا پارسا بود که شناسنامه اش را به دست مردی می‌داد که با نگاهی صورتش را زیر و رو می‌کرد‌. پارسا دستی به یقه‌اش کشید و سرفه‌ای کرد. مرد در صورتش دقیق‌تر شد: به‌به آقا، دو سه سالی زودتر اومدی که پسرم. انگار کوهی از یخ روی سر پارسا آب شده باشد، عرق سردی از گوشه‌های پیشانیش دویدن گرفت. مرد سالخورده‌ای که پشت سر پارسا بود دست دراز کرد و شناسنامه را از مردی که پشت میز بود گرفت و در جیب پارسا گذاشت. مرد پشت میز نگاهی به مرد سر صف کرد: می‌بینی حاجی، آقا پسر عجله داره. مرد لبخندی زد و گفت: __ این با غیرتا از نسل همونایی اند که دست تو شناسنامه شون می‌بردن تا برن جبهه. خط مقدم همونه فرقی نکرده اون روز دفاع از خاک و امروز دفاع از حریم. ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💊«بلای عظیم» توی کوچه پس کوچه های دمشق زن ها و دخترهای سوری را با یک الله اکبر بر خودشان حلال می کردند و مردها و پسرها را تیرباران .اثری از زندگی نمانده بود.کأنه مصداق این آیه بودند که یذبحون ابنائکم و یستحیون نسائکم! صدای مخالفان مردمی دولت بشار که تا چند وقت قبل خیابان ها را قرق کرده بودند خاموش شده بود. آخر یا کشته شده بودند یا آواره....برای داعش و خارجی ها توده ی مردم اعم از و بشار فرقی نداشت.حالا سوری ها مصداق و فی ذالکم بلاء من ربکم‌ عظیم بودند.اختلاف و لجبازی بلای عظیمی بود که دامن همه مردم را گرفت. داعش از زمین و اسراییل از آسمان شهر را ویران کرد. رد چکمه غریبه ها همه جای شهر بود حتی روی دیوارها و هوایی که نفس میکشیدند. شب های زیبای دمشق شده بود جهنمِ ارواح.... مسلمان و مسیحی و ایزدی همه پایمال شدند. این سرنوشت طبیعی سرزمینی بود که ملت پشت حاکمیتش را خالی کردند. اگر خواستید ندهید! ندهید فقط چند سال بعد ملت های دنیا برای درس عبرت شدن مردمشان چیزی شبیه این متن را می نویسند، فقط به جای دمشق می گذارند تهران، شیراز، اصفهان...و به جای می نویسند . ✍طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
37.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دعوت مادر شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی برای شرکت در انتخابات ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ 🆔 @yazd_basijnews ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/barayezeinab
💊 وقتی انتخاب نکنی... یادش بخیر! وقتی ما دهه شصتیا دبستانی بودیم، ایام دهه فجر رنگ‌وبوی خاصی داشت. از هفته اول بهمن‌ماه، شور و شوق عجیبی در مدرسه به پا می‌شد و بچه‌ها با اشتیاق فراوان تلاش می‌کردند تا مسئولیتی را برای دهه فجر بر عهده بگیرند؛ از تهیه‌ی وسایل تزیینی مثل کاغذ رنگی، پرچم کاغذی و بادکنک گرفته تا شرکت در گروه سرود، تواشیح و پذیرایی... این‌همه شور و شوق بچه‌ها تا پایان جشن ۲۲ بهمن هر سال ادامه داشت، بعد هم با یک فاصله‌ی کوتاه، دوباره بچه‌ها با حال‌وهوای عید نوروز و پیک شادی نوروزی، شاداب و سرحال و سرزنده بودند و برای تعطیلات لحظه‌شماری می‌کردند. آن ایام، شور و نشاط و هیجان در مدرسه غوغا می‌کرد و البته معلم‌ها، خصوصاً مربی پرورشی همیشه سکان‌دار اصلی بود و بچه‌ها را برای برگزاری هرچه بهتر مراسم هدایت می‌کرد، اما در سال‌های اخیر خصوصاً بعد از ایام کرونا که دانش‌آموزان خصوصا بچه‌های دهه هشتادی به‌ بهانه‌ی آموزش مجازی، با فضای مجازی خو گرفتند و شادیشان هم مجازی شده، جشن‌های دهه فجر دیگه مثل دهه فجرهای قدیم برگزار نمی‌شود. بچه‌ها هم مثل قدیم‌ترها، اشتیاقی برای حضور در کارهای فرهنگی ندارند، مگر با تشویق و امتیاز ... من که به عنوان یک مادر، هنوز کودک درونم را شاداب و فعال می‌‌‌بینم و دلم می‌خواهد بچه‌های این آب و خاک با هویت ملی و فرهنگی‌شون آشنا بشوند و رشد کنند ، با معلم پرورشی مدرسه دخترم صحبت کردم و برای کمک در کارهای فرهنگی جشن پیروزی انقلاب در مدرسه، اعلام آمادگی کردم؛ اما انگار ایشون هم بدجوری در فضای جدید غرق شده بود و بعد از این‌که صحبت‌های پر از حرارت من را شنید ، با آرامش گفت: « خانم عزیز! الان دیگه مثل قدیم‌ها نیست. نه‌ فقط مدرسه‌ی ما، بلکه بقیه‌ی مدارس هم همین اوضاع رو دارن. نهایتا روز ۲۲بهمن برای بچه‌ها یک جشن درنمازخانه می‌گیریم. تزئینات برای همونجا کافیه، پذیرایی هم شیرکاکائو و کیک ... » اما من قانع نشدم و مصمم شده بودم حتما این اوضاع کسل‌کننده را تغییر بدهم، تا شروع دهه فجر چند بار دیگر به مدرسه رفتم و گفتم که می‌توانم برای جشن‌ها در تزیینات کمک کنم و یا متن سرود آماده کنم و برای پذیرایی با کمک مادرهای دیگه ساندویچ یا آش بپزم، حتی پیشنهاد دادم که خودم برای جشن مسابقه طراحی می‌کنم، اما استقبال چندانی نشد ... من ناامید نشدم و موضوع را با مسئول انجمن مطرح کردم. بعد از صحبت‌های طولانی، بالاخره علت را جویا شدم و خواستم که رسما در کارهای اجرایی سهیم بشوم، اما پاسخ مسئول انجمن من را تکان داد. ایشون با صراحت گفتند: «اگر دوست دارید در تصمیمات مؤثر باشید، بهتره عضو انجمن مدرسه بشید یا اگر می‌تونید سال دیگه افرادی رو انتخاب کنید که برای کارهای فرهنگی اولویت قائل بشن. اعضای فعلی انجمن که با رأی اکثریت انتخاب شدن، بیشتر برای تعمیر ساختمان مدرسه و امور رفاهی هزینه می‌کنن نه کارهای فرهنگی و این مورد اعتراض خیلی از مادرهای شبیه شماست که دوست دارن بچه‌هاشون با انقلاب و فرهنگ ملی کشورشون آشنا بشن. اما متاسفانه موقع انتخابات انجمن معمولا والدینی که دغدغه‌ی فرهنگی دارن، یا کاندید نمیشن یا رای بالایی ندارن...» با این صحبت‌های نماینده انجمن یادم افتاد که من در انتخابات انجمن مدرسه، چون تحقیق نکرده بودم و کسی را نمی‌شناختم رأی ندادم و به خاطر مشغله کاری زیاد، خودم هم کاندید نشدم. همین موقع بود که یاد این جمله‌ی معروف افتادم که «وقتی انتخاب نکنی، دیگه حق اعتراض نداری، چون دیگران برات انتخاب می‌کنن و تو مجبوری تبعیت کنی!» ​ 🖋آمنه عسکری منفرد اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab