💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ2
زن عمو سرش رو تکون داد و با اخم گفت
_یه محله غلط کردند با تو که روی بچه ی من نظر دارند
میلاد عصبانی تر از قبل گفت
_وقتی روسریش میره کله ی سرش و شلوارش روز به روز بیشتر آب میره بله که نظر دارند مادر من
پوزخندی زد ،بهم اشاره کرد و رو به زن عمو ادامه داد
_این تورو به مادری قبول نداره ،اونوقت تو بچه ام بچه ام میکنی ،دلت خوشه ها
دهنم رو کج کردم و رو به میلاد گفتم
_اولا دلم میخواد اینجوری بپوشم به تو هم هیچ ربطی نداره من چه جوری میپوشم ،دوما من احترام زن عمو رو از تو که پسرشی رو بیشتر نگه میدارم اینم به حرفات اضافه کن ،پس ایندفعه تو زر نزن
خواست زن عمو رو کنار بزنه که زن عمو اجازه نداد، با حرص نگاهم کرد و گفت
_اگه از اول زده بودند ،دست و پات رو شکسته بودند الان اینجوری واینمیسادی جلوی من دلم میخواد دلم میخواد راه بندازی و کُری بخونی و به من بگی زر نزن
زن عمو اخم ریزی کرد ،به اتاق اشاره کرد و گفت
_تو هم بس کن حورا برو آماده شو برو مدرسه ات
میلاد کتش رو برداشت و در حالیکه بیرون میرفت گفت
من این زبون تورو کوتاه میکنم حورا حالا ببین
چهره ام رو مشمئز کردم و گفتم
_بیا برو بابا هر غلطی نکردی برو بکن پسره ی بی شعور
جلوی در هال به عقب برگشت، با چشم هاش برام خط و نشون کشید ،نگاه خیره اش رو از روم برداشت و از خونه بیرون رفت ،زن عمو نفس صداداری کشید و گفت
_تو میدونی این دهنش چاک و بست نداره چرا سر به سرش میذاری ،چرا شماها یه کم به من بیچاره فکر نمیکنید
بغض کرده گفتم
زن عمو به هادی میگه کر و لال اونوقت من هیچی نگم،برگشته زده تو گوش من اونوقت من سکوت کنم!
هدی جلو اومد و گفت
_آبجی دردت اومد ؟
سرم رو بالا انداختم
_نه آبجی نگران نباش
نگاهم به طرف هادی کشیده شد ،با چشم های به اشک نشسته بهمون خیره بود ،دست هاش رو مشت کرده بود ،ایستاده بود و طوری که سعی داشت اشکش نریزه نگاهمون میکرد، به طرفش رفتم سرش رو توی آغوشم گرفتم و با اشاره گفتم
_چیزی نیست داداش دیدی که منم زدمش
نگاه پر از بغضی بهم انداخت و همونطور که سعی در کنترل بغضش داشت از خونه بیرون رفت ،زن عمو دو طرف سرش رو گرفت و خودش رو کنار دیوار سر داد هدی و ریحان گریه کنان سمت زن عمو رفتند و کنارش نشستند ،هدی بر خلاف من که هیچ وقت نتونستم زن عمو رو با تمام خوبی هاش به عنوان مادر قبول کنم ،زن عمو رو مامان خطاب میکرد و خیلی خوب باهاش انس گرفته بود و رابطه اش با محسن و میلاد و راضیه و ریحان عین خواهر برادر بود تا دختر عمو و پسر عمو ،زن عمو سرشون رو توی آغوشش گرفت و با گریه گفت
_نترسید مادر چیزیم نیست، ولی تا این حورا و میلاد منو سکته ندند دست بردار نیستند
ناراحت گفتم
_زن عمو خدا نکنه بعدشم من چیکارش دارم ،اگه اون شغال وحشی سر به سر من نذاره من که کاری به کارش ندارم
با صدای عزیز به عقب برگشتم ،هراسون وارد خونه شد و گفت
_مادر چه خبرتونه صبح اول صبحی ،این بچه چش بود؟
اخمی چاشنی صورتش کرد و رو بهم ادامه داد
_حورا ،میلاد چی میگه؟
سلام کردم شونه ای بالا انداختم و گفتم
_حرف مفت میزنه
سرش رو تکون داد و در حالیکه روی مبل مینشست لب زد
_میگه دست روش بلند کردی ،این حرف مفته؟
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ3
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم
_اول اون زد توی گوش من ،من فقط یه کم هولش دادم
نگاه عزیز رنگ غم گرفت ،زن عمو بلند شد و در حالیکه به طرف آشپزخونه میرفت گفت
_مادرجون صداشون تا اونجا اومد؟
عزیز نفس آه مانندی کشید و گفت
_نه مادر میلاد اومد موتورش رو برداره دیدم داره غر میزنه ،پرسیدم چطوری ؟گفت حورا همچین کرده ،بی معرفت دیگه نگفت اون هم زده تو گوش بچه ام
زن عمو سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو جلوی عزیز روی میز گذاشت و گفت
_دیشب دیدم صدای موتورش نیومد و بی سر و صدا اومد تو خونه پس بگو اومده موتورشرو گذاشته اونور
_آره مادر دیر وقت اومد ،فهمیدم از ترس احمد اومده اینجا که مجبور نشه زنگ خونه ی خودتون رو بزنه
به طرف اتاق رفتم و گفتم
_آقا خودش شب ها تا دیر وقت بیرون اونوقت میاد به نوع پوشش من گیر میده
صدای زن عمو بلند شد
_حورا تو هم قبول کن پر بیراه نمیگه ،هی گفتیم امروز به عقل میای ،فردا به عقل میای روز به روز بدتر شدی ،تا هم بهت حرف میزنم میگی چون پدر و مادر ندارم شما بهم گیر میدید که من در محضر حضرت فاطمه روسیاه باشم اگه خواسته باشم فرقی بین تو و دخترام بذارم و گیر الکی بدم ولی تو هیچ وقت به حرفم گوش نکردی تقصیر خودت هم نیست ها تو گوشت میخونند هر سری میری پیش خانواده ی مادریت یه چیز جدید یاد میگیری بر میگردی
هزاربار گفتم حالا که چادر نمیپوشی حداقل این موهات رو از اینور از اونور ننداز بیرون ،اینا هم مرد اند غیرت دارند خب حتما یه چیزی بیرون میشنوند که میگن درست بپوش
سرم رو از اتاق به طرف هال کج کردم و گفتم
_زن عمو من چادر دوست ندارم ،بعدش هم الان همه اینجوری میپوشند ،هیچ کس هم تو گوشم نمیخونه ،دارم هم سن و سالی های خودم رو میبینم
عزیز آهی کشید و گفت
_همه هر کار کردند تو هم باید همون کار رو بکنی؟
بعدش هم مادر تو چرا همه رو راضیه و ریحان یا همین هدی خواهرت نمیبینی ،چرا همه رو محیا و مائدهی عمو محمدعلیت نمیبینی ،کی تو خانواده ی ما اینجوری میپوشه که تو میگی همه؟
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم
_عزیز مگه همه همین خانواده پدری من هستند که فقط شما این هارو میبینی؟ یه نگاه به دور و اطرافتون بندازید میبینید همه هم چادر نمیپوشند
زن عمو سرش رو تکون داد
_بفرما مادرجون هر چی میگم تو گوشش نمیره یه کلام من میگم ،حورا صدتا کلمه میذاره روش به من تحویل میده ،دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ،زورم به سر میلاد نمیرسه ،توقع دارم حداقل حورا به حرفم گوش بده ،نه اینکه به نگرانی هام اضافه کنه
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم وارد اتاق شدم ولی صدای صحبت هاشون رو میشنوم
_تو حرص نخور مادر ،این بچه هم به عقل میاد
_دیگه کی مادر جون ،نگاه های فرخنده و معصومه اذیتم میکنه ،فرخنده میگه تو بلد نشدی بچه ی برادر منو تربیت کنی ،معصومه هم همون نگاه هاش کافیه برای اینکه بهم بفهمونه که توی تربیتش کوتاهی کردم
نفس حرصی کشیدم و توی دلم گفتم
_عمه فرخنده هم مثل برادر زاده اش داره حرف مفت میزنه ،زن عمو معصومه رو هم به موقع اش میشونم سر جاش که دیگه واسه من نگاه نکنه
کتاب هام رو داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ4
همین که بیرون رفتم ،عزیز عمیق نگاهم کرد و با دلسوزی گفت
_مادر قربون دخترش بره ،خانومی شدی واسه خودت ،اگه اون موهات رو هم میفرستادی داخل مقنعه ات دیگه خانوم تر میشدی
سرم رو تکون دادم و گفتم
عزیز فقط شما گیر نمیدادی که شما هم امروز صبح شروع کردی
نفس بلندی کشید و گفت
_خیلی خب بیا یه بوس بده برو به مدرسه ات برس
همینطور که به طرف عزیز میرفتم هدی و ریحان از اتاق بیرون اومدند و همزمان رو به زن عمو گفتند
_مامان موهام رو میبافی؟
از همزمان گفتنشون خنده ام گرفت، با عزیز روبوسی کردم، زن عمو لبخندی زد و رو به هر دوشون گفت
_یکی یکی ،موهای دوتاتون رو که نمیتونم با هم ببافم
هدی و ریحان خندیدند ،زن عمو رو کرد به هدی
_مادر تو بیا بشین موهات رو ببافم
رو به ریحان ادامه داد
_تو هم بده مادرجون موهات رو ببافه
خداحافظی کوتاهی کردم و از خونه بیرون زدم ،منکر محبت های زن عمو نمیشم مخصوصا که گاهی وقت ها مثل الان اول به ما توجه میکرد تا بچه های خودش
ولی هیچ وقت نتونستم و دیگه هم نمیتونم زن عمو رو مامان صدا کنم
با احساس بوی سمنو از حیاط خونه ی عمو گذشتم و وارد حیاط خونه ی بابا حسین شدم ،خوبی خونه ی عمو احمد این بود که دیوار به دیوار خونه ی بابا حسین بود و با یه درگاه خونه ها به هم راه داشت ،اینجوری یه حس خوب داشتم چون به عزیز و بابا حسین نزدیک بودم و همین برام دلگرمی بزرگی بود
بابا حسین در حال به هم زدن سمنو های داخل دیگ بود ،جلو رفتم و با صدای بلند سلام کردم و گفتم
_داره عید میشه و دیگه سمنو دوباره بار گذاشته شد
با لحن همیشه مهربونش جوابم رو داد
_علیک سلام بابا ،اگه خدا بخواد
به در حیاط اشاره کرد
_زود باش برو دوستت خیلی وقت که منتظرته
نگاهم به طرف در کشیده شد ترنم جلوی در ایستاده بود ،از بابا حسین خداحافظی کردم و به طرف در رفتم ،باهاش سلام و احوالپرسی کردم و گفتم
_چرا اونور در نمیزنی؟
لبخندی زد و گفت
_اینجا راحت ترم
لبخند مشکوکی زدم و گفتم
_نخیر خانم بگو از روزی که زن عمو راجع به پسرعموی تحفه ی بنده با خانواده ات حرف زده ،رو میگیری بیایی اونور
لبخند خجولی زد،مشتی حواله ی بازوم کرد و گفت
_سر به سرم نذار حورا
با توقف ماشینی نگاهم به طرف ماشین کشیده ،با دیدن امیرصدرا که از ماشینش پیاده میشد با تکون سرم سلامی کردم و از کنارش رد شدیم
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ5
همین که رد شدیم ،ترنم نگاهم کرد و گفت
_این پسر عموت بود ؟
با تکون سرم تایید کردم که پرسید
_حورا باهاشون خوبی؟
چشم هام رو تابی دادم و قبل اینکه حرفی بزنم ترنم با خنده گفت
_از همین چشم تاب دادنت معلومه خیلی باهاشون خوبی
خنده ای کردم و گفتم
_نه واقعا باهاشون خوبم فقط یه خرده با مامان همین امیر صدرا مشکل دارم ،مخصوصا که امروز صبح زن عموم یه حرفایی زد دیگه حسابی دلم میخواد یه بار بشورم پهنش کنم روی بند
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت
_خدا بخیر کنه
هنوز از خونه دور نشده بودیم که با دیدن میلاد که داشت با موتور بهمون نزدیک میشد زیر لب گفتم
_پسره ی بی شعور دلش خوشه رفته موتور به این گرونی خریده و دور دور میکنه تو کوچه ها اونوقت به من گیر میده
ترنم سرش رو تکون داد و گفت
_قشنگ معلومه با همه خوبی ،با هیچ کس هم مشکل نداری
با ایستادن موتور میلاد حرصی نگاهش کردم،ترنم سلامی کرد و سر به زیر شد ،میلاد با لحن عصبانی گفت
_حورا مقنعه ات رو میکشی پایین یا خودم همین جا پیاده بشم بکشمش جلو؟
نفس کلافه ای کشیدم ، دندون هام رو روی هم فشار دادم و گفتم
_میلاد تو کوچه دست بردار برو ظهر میام خونه
ابروهاش رو بالا انداخت، سوئیچ موتورش رو چرخوند ، موتورش رو خاموش کرد و گفت
حورا من اینجا وایمیسم تا مقنعه ات رو درست کنی وگرنه خودم پیاده میشم
ترنم خواهشانه گفت
_اینجا وسط خیابون بس کنید، زشته جلوی در و همسایه
از شدت عصبانیت چشم هام رو لحظه ای بستم و همین که خواستم لب باز کنم با صدای امیرصدرا نگاه میلاد به طرفش کشیده شد
_میلاد چرا اونجا وایسادی؟ بیا اینور
نفس راحتی کشیدم، لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
_فعلا خداحافظ میلاد خان
به خونه اشاره کردم و کنایه وار ادامه دادم
_برو اونور
تهدید آمیز نگاهم کرد و گفت
_ظهر که میایی خونه
پوزخندی زدم
_فعلا برو اینجا وانیسا ،تا ظهر هم یه فکری میکنم
نگاه برزخیش رو ازم برداشت، موتورش رو روشن کرد و ازمون فاصله گرفت ،ترنم هم نفس راحتی کشید و گفت
_وای حورا... دست بردار از سر لجبازیت با این پسرعموت
دست روی قلبش گذاشت و ادامه داد
_خدا بگم چکارت کنه داشتم سکته میکردم
لبخند خونسردی زدم و لب زدم
_نترس دیوونه کاری بهم نداشت ،امروز صبح باهاش بحثم شد ،الان مطمئنم میخواست تلافی کنه، پسره ی نفهم یه گوشه ایستاده که من بیام بیرون
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ6
ترنم چادرش رو مرتب کرد و گفت
_خب تو هم اون مقنعه رو بکش جلو حورا ،چرا به حرف هیشکی گوش نمیکنی؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_کلاس پند و موعظه ی ترنم خانم شروع شد
نگاهش رنگ دلسوزی گرفت
_آخه دختر عاقل دلت میاد این امانت خدارو ...
نذاشتم ادامه بده ،دستم رو بالا آوردم و گفتم
ترنم بس کن ،من امروز از صبح به اندازه ی کافی گوش هام از این حرف ها پر شده، الان دیگه حوصله ی شنیدن ندارم ،اگه کلاستون رو ادامه نمیدید بریم
سرش رو تکون داد و گفت
_خیلی خب بریم
به سرعت قدم هامون اضافه کردیم و جلوی ورودی مدرسه کیمیا از سرویسش پیاده شد، با یادآوری قرار ظهرمون لبخند ریزی روی لبم نشست، ترنم نگاهی بهم کرد و گفت
_حورا اگه میخوای با کیمیا رفاقت کنی قید دوستی باهات رو میزنم، یا کیمیا یا من ،دیروز هم دیدم هی باهاش یواشکی حرف میزدی ،فکر نکن متوجه نشدم ،زنگ تفریح دوم کجا غیبت زد ،اینقدر جیک و پوک زندگیتون رو براش تعریف نکن حورا
با حرف ترنم نفس عمیقی کشیدم، به همراهی ترنم نیاز داشتم پس باید قانعش میکردم ، ایستادم دستش رو گرفتم و مجبورش کردم اون هم وایسه هر چی خواهش داشتم توی چشم هام ریختم و گفتم
_ترنم فقط میخوام امروز ظهر بعد از مدرسه به مدت ده دقیقه داداشش رو ببینم
با چشم های گرد شده گفت
_داداشش رو ببینی؟!اونوقت چرا؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم
_آروم تر ،مثلا دارم یواشکی به تو میگم ،داداشش منو میخواد ،تمام شرایط منو میدونه
اشک توی چشم هام جمع شد و ادامه دادم
_خودت هم میدونی یه دختره بی پدر و مادر که یه خواهر و برادر هم وبال گردنشه رو کسی زیر بارش نمیره ،حالا که داداشش این شرایط رو پذیرفته چه گزینه ای بهتر از این ،باور کن راه دیگه ای ندارم ،فقط خواسته امروز ظهر ببینتم که حرف های اولیه رو بزنیم بعدش میاد خواستگاری
با ترسی که توی چشم هاش مشهود بود دستم رو از روی دهنش پایین آورد و گفت
_تو چی داری میگی حورا؟
نگاهی به اطراف کرد و آهسته ادامه داد
_اصلا فکر آخر و عاقبت این کار رو کردی؟
با لحنی درمونده گفتم
_ترنم من شرایطم رو برات توضیح دادم ،راه دیگه ای ندارم ،باهام همراهی کن ،قول میدم هیچ اتفاقی نیفته ،به ارواح خاک پدر و مادرم فقط همین یه بار میرم ،قول داده دیگه بعدش میاد خواستگاریم
مات و مبهوت از حرف هام دستش رو از دستم بیرون کشید و به طرف مدرسه رفت ،میدونم ترنم نگرانِ ولی نباید این موقعیت رو از دست بدم ،پشت سرش وارد مدرسه شدم و صداش کردم ،جوابم رو نداد ،با عجله به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و آهسته گفتم
_ترنم هیچ اتفاقی نمیفته
عصبانی خیره شده توی چشم هام و گفت
_بس کن حورا فکر کردی میذارم خام اون دختره ی پست بشی
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ7
دلخور اسمش رو صدا کردم
_ترنم
عصبانی تر از قبل گفت
ترنم و کوفت ،نمیذارم بشی بازیچه دست این دختره
ترنم جای من نیست و نمیتونه شرایطم رو درک کنه ،ازش رو برگردوندم و گفتم
_اصلا زندگی من ،به تو چه ربطی داره که دخالت میکنی؟
ناباور از حرفم گفت
_حورا با منی ؟!
تند شدم توی صورتش و گفتم
_آره با تو ام ،با تویی که جای من نیستی تا برای نگهداری از خواهر و برادرت دست و پا بزنی ،جای من نیستی پسر عموت قبل اینکه بری مدرسه بزنه توی گوشت و توی کوچه جلوت رو بگیره و دعوات کنه
ناراحت از حرف هام گفت
_صبحی میلاد زده توی گوشت ؟
با لحنی درمونده لب زدم
_آره ،حالا که یکی پیدا شده چرا این فرصت رو از خودم بگیرم
مکثی کردم و ادامه دادم
_اصلا مگه نمیگن آشنایی قبل از ازدواج خب میشه همین دیگه
سرزنش وار لب زد
_آشنایی که با هماهنگی پدر و مادر یا بزرگترا باشه
نگاهش رو اطراف چرخوند ،آهسته ادامه داد
_نه اینکه شما بدون اطلاع دادن به خانواده ات راه بیفتی بری با پسره بیرون و بخوای آشنا بشی اون هم با وجود اون پسرعموی خوش اخلاقت که میگی صبحی ازش سیلی هم خوردی
قاطع و محکم گفتم
_ترنم من امروز میرم ،تو هم نمیتونی مانعم بشی ،تنها کاری هم ازت میخوام این که ظهر...
_شما دوتا چرا اینجا وایسادید؟
با صدای خانم اکبری ادامه ی حرفم رو نزدم ،هول شده سلام کردیم ،نگاه ترنم بین من و خانم اکبری جا به جا شد ،ملتمس نگاهش کردم که خانم اکبری به سالن اشاره کرد و لب زد
_برید کیف هاتون رو بذارید بیاید صبحگاه
چشمی گفتیم و به طرف سالن رفتیم ،به محض وارد شدنمون به کلاس با دیدن کیمیا ،ترنم چهرهاش رو در هم کشید و از کنارمون رد شد ،کیمیا چشمکی زد و همینطور که از کنارم رد میشد آهسته لب زد
_قرارمون که سر جاشه
پلک هام رو به نشونه ی تایید روی هم گذاشتم و از کنارش رد شدم ،همین که کیفم رو روی صندلی گذاشتم ترنم با اخم گفت
_چقدر ساده ای حورا
مثل خودش اخم کردم ایش کشداری گفتم،متوجه کلافگیم شد ،سرش رو تکون داد و با چهره ای که کلافگی ازش میبارید نگاه ازم گرفت تا بعد از برگشتن از مراسم صبحگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ,با اومدن معلم کلاس شروع شد ،نگاهی به معلم کرد و آهسته کنار گوشم گفت
کور خوندی ،عمرا بذارم با این دختره نفهم بری
چشم غره ای بهش رفتم و نگاه ازش گرفتم
تمام ساعات مدرسه حواسش بهم بود که با کیمیا تنها نشم و تلاشم رو برای صحبت با کیمیا بی فایده میذاشت،
بالاخره زنگ آخر خورد ،از گوشه ی چشم نگاهی به ترنم انداختم، کیمیا از کنارم رد شد ، با چشم بهم اشاره کرد و زودتر از من از کلاس بیرون رفت
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
https://eitaa.com/barge_talaei/14
لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆
https://eitaa.com/barge_talaei/11875
لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆
تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ8
کتاب هام رو داخل کیفم گذاشتم و کیف رو روی شونه ام انداختم متوجه نگاه های زیر چشمی ترنم میشدم ولی نمیخواستم محل بذارم تا نتونه جلوم رو بگیره، همین که قدم برداشتم با کشیده شدن آستینم توسط ترنم پوف کلافه ای کشیدم و به عقب برگشتم ،جدی اما نرم گفت
_حورا این دختره یه ریگی به کفشش داره ،هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ،چرا نمیخوای بفهمی؟
چشم هام رو بستم و کلافه گفتم
_ترنم تو چرا اینقدر بدبینی ؟خب داداشش از من خوشش اومده میخواد از نزدیک منو ببینه این کجاش گربه ی محض رضا خدا گرفتنه
دستم رو گرفت
_حورا من حاضرم قسم بخورم اون داداشش نیست ،تو چرا اینقدر ساده ای؟خودم با گوش های خودم شنیدم یه سری بهش میگفت سیگار...
هنوز حرف ترنم تموم نشده بود که کیمیا با عجله وارد کلاس شد و آهسته گفت
_حورا عجله کن پیمان اومده جلوی درِ گفت زود بیاید دم در
ترنم تیز شد توی صورت کیمیا و با لحنی تند گفت
_برای کثافت کاری هات ساده تر از این پیدا نکردی نه؟!
کیمیا خیره تو چشم های ترنم نگاه کرد و لب زد
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید ،چرا چشم نداری خوشبخت شدن این دختر رو ببینی این دختر بیچاره هم گناه داره ،حسودی کردن به حورا واقعا خجالت آوره
ترنم پوزخندی زد و ملتمس نگاهم کرد و گفت
_حورا باور کن من بهت حسودیم نمیشه،تو که دیگه اینو میدونی که خوشبختی تو آرزوی من ،فقط این راهش نیست
اصلا اگه داداشش تورو میخواد چرا از راه درست وارد نمیشه، چرا خانواده اش رو نمیفرسته جلو
کیمیا نفس حرصی کشید و به مسخره گفت
_ای بابا چه گیری کردیم با این خانم عهد بوقی
مکثی کرد و ادامه داد
_ این رسم و رسوم ها مالِ زمانِ ننه و باباهامونه نه زمان من و تو خانم ناصِح ،بابا چرا نمیخوای بفهمی که دنیا مدرن شده ،ما هم باید با مدرن بودن دنیا پیش بریم وگرنه عقب مونده ای بیش نیستیم،اون چادر رو از روی سرت بکش کنار بذار یه کم نور به اون مغزت برسه ،بدبخت زنگ زده
کیمیا دستم رو کشید و نگاه ترنم درمونده شد ،نگرانیش رو درک میکردم ولی میدونستم نگرانیش بی مورد، دیگه حوصله طعنه های عمه فرخنده رو ندارم،باید به طعنه های عمه و نگاه های زن عمو پایان بدم پس باید خودم دست به کار بشم دستم رو از دست کیمیا بیرون کشیدم ،سمت ترنم رفتم ،بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم
قربونت برم نگران نباش ،فقط از اینجا که رفتی اگه عموم اینا رو داخل کوچه دیدی بگو خانممون کلاس فوق العاده گذاشته بود ، حورا مونده که رفع اشکال کنه اگه هم ندیدی که هیچی نگو ،سعی میکنم زود خودم رو برسونم
ناامید نگاهم کرد و سرش رو بالا انداخت
_زود باش حورا داداشم منتظر ،اگه نمیایی من برم
با صدای کیمیا بدون اینکه به ترنم نگاه کنم تا حتی با نگاهش مانع رفتنم بشه دست کیمیا رو گرفتم و از در کلاس بیرون رفتیم ،با عجله از سالن بیرون زدیم و وارد کوچه شدیم ،با دیدن ماشین داداش کیمیا که با فاصله از مدرسه پارک شده بود به سرعت به طرفش رفتیم ،همین که به ماشین رسیدیم با دیدن پسری که کنار داداش کیمیا نشسته بود سر جام ایستادم و نگاه سوالیم رو به کیمیا دادم ،لبخند خونسردی زد و گفت
_احتمالا از دوست هاشِ میخواد پز تورو بهش بده که آوردتش همراهش تا تورو ببینه ،نگران نباش چیزی نیست ،زود باش بریم
تردیدم رو توی رفتن که دید ادامه داد
_به من اطمینان کن حورا
به اطمینان حرف کیمیا به سرعت قدم هام اضافه کردم و به طرف ماشین رفتیم همین که کیمیا در ماشین رو باز کرد و نشست برادرش به عقب برگشت و گفت
_به به سلام حورا خانم ،بالاخره افتخار دادید به بنده
سر به زیر سلامی کردم و تا خواستم سوار ماشین بشم با گرفته شدن دستم توسط خانم اکبری سر جام خشکم زد و نفس توی سینه ام حبس شد ،خیره نگاهم کرد ،با سر به داخل ماشین اشاره کرد و رو به کیمیا گفت
_صرافی تو هم پیاده شو از ماشین
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
https://eitaa.com/barge_talaei/14
لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆
https://eitaa.com/barge_talaei/11875
لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆
تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ9
سرش رو به طرف داداش کیمیا خم کرد و گفت
_آقا لطفا شماها هم پیاده بشید
با دیدن ترنم که با عجله به طرفمون میاومد فهمیدم که کار خود ترنم ،نگاه دلخوری بهش انداختم و رو به خانم اکبری گفتم
_خانم ایشون داداش کیمیاست ،غریبه نیست میخواستند منو برسونند
سرش رو تکون داد ،دستش رو روی سینه ام گذاشت و در حالیکه به عقب هدایتم میکرد گفت
_داداش کیمیا چه ربطی به تو داره که میخوای باهاشون بری؟
سرش رو به داخل ماشین خم کرد و گفت
_صرافی مگه نمیگم پیاده شو؟!
کیمیا حق به جانب گفت
_خانم داداشمه دوست ندارم از ماشین داداشم پیاده بشم
همین که خانم اکبری سرش رو بلند کرد کیمیا در ماشین رو محکم بست و ماشین حرکت کرد و با ماشین جلویی که از قضا ماشین خانم اکبری بود برخورد کرد و ماشین خانم اکبری رو به جلو پرت کرد ،از شدت صدای برخورد ماشین جیغ کوتاهی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم ،استرس خانم اکبری هم دست کمی از من نداشت و مات و مبهوت نگاهش به ماشین داداش کیمیا بود ،ترنم با دست به صورتش زد و گفت
_وای یا خدا
داداش کیمیا سریع گازی به ماشین داد و ازمون فاصله گرفت خانم اکبری نگاهی به من کرد ،نفس بلندی کشید و گفت
_ای وای
ترنم گریه کنان جلو اومد ،دستم رو گرفت و گفت
_خوبی حورا؟
دلخور از اینکه لوم داده بود با غیظ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بی حرف ایستادم، نگاهم سمت ماشین خانم اکبری کشیده شد ،آقای سعیدی بابای مدرسه به سرعت سمتمون اومد و با دیدن ماشین خانم اکبری گفت
_ای داد بیداد ،چرا جلوش رو نگرفتید خانم مدیر؟
خانم اکبری که هنوز بهت زده از اتفاقات چند دقیقه پیش بود گفت
_اصلا مهلت نشد آقای سعیدی
آقای سعیدی به طرف ماشین رفت ،تچی کرد و گفت
_آخ آخ خیر ندیده زد ماشین رو داغون کرد
خانم مدیر نفس سنگینش رو بیرون داد و نگاهش رو بهم داد و گفت
فراهانی زود باش بریم داخل مدرسه تا من امروز تکلیف تو و صرافی رو روشن کنم
احتمالا میخواد زنگ بزنه به عمو و همه ی جریانات رو براش تعریف کنه ،اشک توی چشم هام جمع شد و ملتمس گفتم
_خانم اکبری هر چی بگید گوش میکنم ولی التماستون میکنم به عموم نگید ،قول میدم هر چی خرج ماشینتون شد رو بدم فقط به عموم نگید
یه دفعه ای صداش بالا رفت و گفت
_ماشین به درک
چشم هاش رو بست و طوری که سعی در کنترل عصبانیتش داشت ادامه داد
_فراهانی الان بیشتر از اینکه از داغون شدن ماشینم عصبانی باشم از همراه شدن تو و صرافی با اون ماشین و اون پسرها عصبانی ام پس بیشتر از این عصبانیم نکن و راه بیفت بریم داخل مدرسه
ترنم خواست دستم رو بگیره ،دستش رو به عقب هول دادم و آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_دیگه نمیخوام ببینمت همه ی اینا زیر سر توعه
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ10
ناراحت نگاهم کرد و با صدای گرفته گفت
_حورا من به خاطر خودت کردم
هنوز نگاهم روی ترنم بود که خانم اکبری عتاب گونه صدام کرد
_فراهانی مگه با تو نیستم
با صدای خانم اکبری نگاه از ترنم گرفتم ،بعضی از همکلاسی ها که اتفاقا هم محله ای هم که بودند جلوی مدرسه به تماشا ایستاده بودند و در حال پچ پچ بودند در درمونده ترین حالت ممکن قرار داشتم، ترنم خواست به طرفم بیاد که خانم اکبری گفت
_فتاح برو خونتون، تا اینجا هم خیلی لطف کردی
ترنم سر جاش ایستاد و گفت
_خانم اگه میشه به خانواده اش نگید ...
نذاشتم ادامه بده و گفتم
_لازم نیست برام دل بسوزونی
غمگین نگاه ازم گرفت که خانم اکبری گفت
_اگه دلسوزی فتاح نبود معلوم نیست الان توی چه وضعیتی بودی
خواستم حرف بزنم، دستش رو بالا آورد و ادامه داد
_هر حرفی داری داخل مدرسه در حضور خانواده ات
از شنیدن حرفش ،اشک روی گونه هام جاری شد که با لحن تحکمی گفت
_گریه نکن فقط بیا برو داخل
ترنم با ناراحتی از کنارم رد و شد و رفت ،با حالی زار پشت سر خانم اکبری راه افتادم ، اکثر دانش آموزش ها جلوی در بودند هنوز توی بهت اتفاقات چند دقیقه پیش بودم خانم اکبری با لحنی عصبانی رو به کسانی که جلوي در ایستاده بودند گفت
_چرا وایسادید؟!برید خونه هاتون دیگه
با هشدار خانم اکبری همه پراکنده شدند ،دلم نمیخواست وارد مدرسه بشم، کاش خانم اکبری قبول میکرد که به عمو اینا نگه، با گریه گفتم
_خانم خواهش میکنم ،اجازه بدید من براتون توضیح بدم ،کیمیا ...
نگاه عصبانیش رو به چشم هام داد و آهسته گفت
_چی رو توضیح بدی فراهانی؟
تن صداش رو پایین آورد و ادامه داد
_همه چی رو با چشم های خودم دیدم ،نیاز به توضیح تو نیست برو داخل
مقاومتم رو برای داخل رفتن که دید ،دستم رو گرفت و مجبورم کرد که وارد مدرسه بشم ،گریه ام اوج گرفت که خانم اکبری رو به خانم معاون گفت
_خانم صدفی زنگ بزنید به خانواده فراهانی و خانواده صرافی ، بگید سریعا بیان مدرسه
انگار خانم اکبری قصد نداشت از موضعش کوتاه بیاد ،ملتمس گفتم
_خانم تورو خدا اگه میشه به خانواده ام نگید ،التماستون میکنم ،خانم به پاتون...
دستم رو کشید و نذاشت ادامه بدم و به طرف آبخوری ها رفت ،گریه ام بند نمیومد و هر لحظه بیشتر میشد ،کنار آبخوری ها دستم رو رها کرد و گفت
_الکی خواهش نکن باید خانواده ات بیان
به شیر آب اشاره کرد و ادامه داد
_الان هم صورتت رو بشور ،کمی آب هم بخور با هم صحبت میکنیم
با گریه صورتم رو شستم و سرم رو بلند کردم ،با صدای خانم معاون دنیا روی سرم خراب شد
_خانم اکبری زنگ زدم ،هر دو خانواده گفتند که الان میان
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ11
دست هام با وضوح میلرزید ،خانم اکبری سری به تاسف تکون داد و گفت
_سه سال شاگردمی ،غیر از بی بند و باریت توی حجاب هیچ چیز دیگه ای ازت ندیدم ،چطور امروز میخواستی سوار ماشین یه غریبه بشی؟
صدای گریه ام بالا رفت و گفتم
_خانم اون داداش کیمیا بود ،گفت میخواد بیاد خواستگاریم
نفس سنگینش رو بیرون داد و سرزنش وار گفت
_داداشش بود و وانیساد که از خودش دفاع کنه و با اون وضعیت خطرناک زد به ماشین من و بعدشم که زد به چاک
سرش رو تکون داد و ادامه داد
_خیلی خب بریم داخل دفتر الان معلوم میشه که چه خبر بوده
از گریه به هق هق افتادم و همراه با خانم اکبری زیر نگاه سنگین خانم معاون و بابای مدرسه سمت سالن رفتیم ،هنوز وارد سالن نشده بودیم که با صدای عمو احمد دلم هری ریخت و ترسیده به عقب برگشتم
_حورا ،عمو
بی صدا اشک میریختم و لرزش دست و پاهام هر لحظه بیشتر میشد ،عمو نگران جلو اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با خانم اکبری و خانم معاون نگران پرسید
_عمو خوبی ؟چی شده
سر به زیر انداختم که خانم اکبری گفت
_آقای فراهانی بفرمایید بریم داخل دفتر من براتون توضیح میدم
نگاه گنگ عمو بینمون جا به جا شد و با تعارف خانم اکبری سمت دفتر رفت
_بفرمایید آقای فراهانی ،نگران نباشید حورا حالش خوبه
عمو نگاه ازم گرفت و به طرف دفتر رفت ،هنوز ایستاده بودم و دلم نمیخواست قدم از قدم بردارم ،خانم معاون سرش رو تکون داد و گفت
_بریم فراهانی بریم داخل دفتر
با پاهایی که میلرزید وارد دفتر شدم ،عمو ایستاده بود که خانم اکبری گفت
_بفرمایید بشینید آقای فراهانی
رو کرد به خانم سعیدی و ادامه
_خانم سعیدی لطفا یه لیوان آب قند برای حورا بیارید
خانم سعیدی چشمی گفت و از دفتر بیرون رفت ،عمو نگران تر از قبل گفت
_میشه بفرمایید چه اتفاقی افتاده؟
این بار خانم معاون گفت
_آقای فراهانی شما بفرمایید بشینید خانم اکبری براتون توضیح میدن
عمو همینطور که نگاهم میکرد روی صندلی نشست ،خانم فراهانی رو کرد بهم و لب زد
_حورا تو هم بشین
بی حرف سرم رو بالا انداختم که با ورود خانم سعیدی، خانم اکبری گفت
_خیلی خب اون لیوان آب قند رو بخور همونجا وایسا
لیوان رو از خانم سعیدی گرفتم با صدای ضربه هایی که به در خورد نگاه هممون به طرف در کشیده شد با دیدن پدر کمیا ضربان قلبم بالا رفت ، و لیوان توی دستم روی زمین رها شد
نگاه عمو به طرفم کشیده شد و روی صورتم ثابت موند و اضطراب توی چشم هاش بیش از پیش شد ،خانم فراهانی ایستاد ،سلام و خوش و بشی کرد رو به بابای کیمیا تعارف کرد که بشینند ،به طرفم اومد و گفت
_حورا بیا اینور
رو کرد به خانم سعیدی و ادامه داد
_خانم سعیدی لطفا این شیشه هارو جمع کنید و اینجا رو تمیز کنید
خانم سعیدی به سرعت شیشه هارو جمع کرد و زمین رو تمیز کرد و از دفتر بیرون رفت ،روی صندلی مقابل عمو نشستم و با صدای بابای کیمیا شروع به جوییدن لبم کردم
_خانم اکبری کیمیا دوباره چیکار کرده ؟
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌