هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را...
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_پنجم🎬: زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و ا
#روایت_انسان
#قسمت_ششم🎬:
گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و منظمی بود که با تمام زیر ساخت ها و کارگزاران و خدمتکاران، پایه ریزی شده بود تا موجودی که برتر از تمام موجودات خلق شده را برای تعلیم در خود بپذیرد و آن موجود کسی نبود جزء همین خلق جدید که خداوند وعده اش را به ملائک مقرب داده بود.
ملائک که خوب می دانستند کسی که قرار است جانشین خدا شود، نشانی از خدا دارد و همچون مقام ربوبی، نامحدود است، پس جای دادن یک موجود نامحدود در زمینی محدود برایشان ابهام آمیز بود و حدس میزدند این موجود به خاطر روح نامحدودش در زمین جنگ و فساد و خون ریزی به راه خواهد انداخت و از طرفی تجربهٔ اجنه بالدار و نسناس ها را هم در زمین داشتند، پس به نزد پروردگار رفتند و نه به خاطر عنادی که با امر پروردگار داشتند که این مورد باذات ملائک نمی خواند، چرا که ملائک آسمان عقلشان کامل بود و با امر خداوندی که خلقشان کرده بود عناد نمی ورزیدند، بلکه از روی تسبیح و تقدیس به پروردگار عرضه داشتند: آیا در زمین کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد و خون ها ریزد، حال آنکه ما با ستایش تو، تو را تنزیه و تقدیس می نماییم.
این سخن ملائک از روی عناد نیست و نمی خواهند بگویند که آن خلیفه را از بین ما انتخاب کن، زیرا می دانند که هر کدام از ملائک از همان ابتدای خلقتشان وظایف خاصی داشتند، پس نمی خواهند یکی از آنان را جایگزین ادم کند، فقط برایشان سؤال است.
و خداوند، این عالم بر خفیّات و این گشاینده ابهامات، به مخلوقش فرصت سوال می دهد و با جوابی مناسب او را اقناع می نماید، پس در اینجا سخن ملائکه را مبنی بر خون ریز بودن آدم و همچنین عبادت کامل ملايک رد و انکار نمی کند بلکه جوابی در خور به ملائک میدهد ومی فرمایند: من چیزی می دانم که شما نمی دانید و سپس بدون اینکه جواب نظری به ملائک دهد، عملا به آنها جواب میدهد.
لحظهٔ موعود فرا رسید و پروردگار عالمین، از روح مقدس خود در کالبد خاکی و بی روح آدم دمید و حضرت آدم با ارادهٔ خداوند قدم به عرصهٔ وجود گذاشت.
خداوند به ملائک فرمود: این آدم چیزی دارد که شما ندارید و نخواهید داشت و اراده کرده ام به او«علم اسماء» را عنایت کنم.
این بدان معنا بود که آدم قابلیت عالم شدن به اسماء را دارد و اما ملائکه این قابلیت را ندارند و این است فضل و برتری آدم بر ملائکه...
آدم پس از چهل سال که از خلقت کالبدش می گذشت روحی از جنس روح خدا در وجودش به ودیعه گذاشته شد و در سن و سال جوانی پا به این دنیا نهاد.
خداوند نگاهی به ساختهٔ دست خودش نمود و به خود «تبارک الله» گفت و سپس به کل مقربان درگاهش امر کرد که بر آدم سجده کنند و به او احترام بگذارند.
و این احترام معنای خاص خودش را داشت که همهٔ مقربین درگاه قرب الهی به آن واقف بودند و بر همگان واضح شده بود که ارادهٔ خدا این است: هان ای ملائکه! بدانید که این موجود خلیفه و جانشین خداست پس همانگونه که از خداوند اطاعت می کنید از این موجود هم باید اطاعت کنید.
عزازیل که سالها خود را در بین مقربان درگاه خدا جای داده بود، در این هنگام، آنجا حضور داشت و شاهد سوالات ملائک و پاسخ خداوند به آنان بود و پس از آنکه خداوند امر به سجده کردن، نمود.
آتش حسادت حارث شعله ور شد و دندانی بهم سایید، همه از دم به حضرت آدم، خلیفه الله، سجده کردند به جز عزازیل که امر خدا را نادیده گرفت و به دیده حقارت به آدم نگاه می کرد ....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_ششم🎬: گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و
#روایت_انسان
#قسمت_هفتم🎬:
با گفتگوی ملائک و خداوند، آنها اقناع شدند و به امر خدا در برابر حضرت آدم سر به سجده نهادند و به جز ابلیس که با حس حسادتی که در وجودش شعله می کشید، این صحنه را میدید و دندان بهم می سایید.
خداوند، این نور مطلق، این عادل بی بدیل هیچ وقت کسی را بدون دلیل مؤاخذه نمی کند و او را تنبیه نمی نماید.
پس از ابلیس خواست تا دلیل نافرمانی اش را بگوید.
ابلیس با تفاخری در حرکاتش گفت: من از آدم بهتر و برترم و من باید خلیفه باشم، چرا که من را از آتش آفریدی و ادم را از گل خلق کردی.
عزازیل که در تمام مراحل تکمیل وجود حضرت ادم بود و شاهد سوال ملائکه و پاسخ خداوند بود و خوب دلیل برتری آدم را بر تمام موجودات می دانست، اینک نه در پی سؤال بلکه در پی بهانه بود.
او برای خدا بهانه آورد و این می شود تکبر، تکبر در برابر ذات اقدس پروردگار، تکبری که ریشه اش در حسادت او بود و به استکبار رسید و تکبر است پایه و اساس تمام گناهان..
خداوند که به جای شنیدن سؤال، سخنان بهانه آمیز عزازیل را شنید، پس او را از درگاه خود و مقام قرب الهی اخراج کرد، چرا که همه می دانستند، لازمهٔ ماندن در آسمان و در مقام قرب ربوبی، مطیع محض پروردگار بودن است و کسی که سرکشی کرد از این دایره خارج و از مقامش خلع میشود.
بدین ترتیب حارث از مقام عزازیل بودن به مرتبه ابلیس شدن نزول کرد.
حالا که معلوم شد آن مطرود درگاه حق کیست، ابلیس با نخوت در برابر خداوند ایستاد و گفت: به من مهلت بده، تو ای خدا! مرا فریب دادی و آدم را بر من برتری دادی و من می خواهم انسان ها را گمراه کنم.
خداوند فرمودند: اراده کرده ام بنی آدم را گرامی دارم
ابلیس صدایش را بالا برد و گفت: من هم اراده کرده ام بنی آدم را فریب دهم.
خداوند که مهربان بی همتاست به پاس عبادات ابلیس گرچه ظاهری بود، به او تا «روز معلوم» مهلت داد تا تمام تلاشش را بکند و بنی بشر را از راه حق و رسیدن به کمال بازدارد و به راه خود کشاند.
واینجا همگان شاهد بودند که جنگی بزرگ شروع شد.
جنگ اراده ها؛ که یک طرف اراده پروردگار بود و طرف دیگر ارادهٔ ابلیس و بی شک تمام جنگ های عالم انتهایش می رسد به همین جنگ اول...
خلقت آدم تکمیل شد و درست در روز تولد حضرت آدم، تولد جانشین خداوند، که می بایست در آسمان ها هلهله و شادی برپا باشد به خاطر استکبار و نافرمانی ابلیس جنگی بزرگ کلید خورد
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_نهم🎬: چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی🎬:
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند می زد گفت: چی گفتی تو؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل می خندید گفت: هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت می کردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت.
رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت.
پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟!
ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رؤیا گفت: ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی.
ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: مثلا چکار کنم؟!
رؤیا شمرده شمرده گفت: ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل
می تونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا ...و حرفش را خورد و ادامه داد: به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه...
ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: مگه میشه؟!
رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: چرا نشه بانو؟!
ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه...
رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمی داشت گفت: بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی براعقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: شمارش را بگیر
ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: شماره کی را؟!
ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم.
ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش می خواست این کار به همین شکل. انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت.
بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی می خندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست
ژاله با لکنت گفت:چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟!
رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا
ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه می کرد گفت: خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم...
رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره و لبخند ریزی زد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی🎬: مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش.. رؤ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_یکم🎬:
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_هفتم🎬: با گفتگوی ملائک و خداوند، آنها اقناع شدند و به امر خدا در برابر حضرت آدم
#روایت_انسان
#قسمت_هشتم🎬:
انسان آفریده شد و اینک جمعی را می دید که همه در مقابلش کُرنش و تواضع، نموده اند. الا یک نفر و مشاهده کرد که خداوند به آن یک نفر فرمودند: آیا به خاطر استکبارت سجده نکردی یا جز«عالین» هستی؟!
در اینجا نکته ای عیان شد که انگار سرّی از اسرار الهی بودند، فرشتگان با خود می گفتند: مگر آدم برترین موجود این عالم خلقت نیست؟ پس چرا آن موجوداتی که خداوند به نام«عالین» خواند بر آدم سجده نکردند؟! پس نتیجه گرفتند که از آدم، برتر هم در این مخلوقات وجود دارد.
پس حضرت آدم با تعجب از خداوند پرسید: «عالین» چه کسانی هستند؟!
خداوند به آدم فرمودند: به ساق عرش نگاه کن و حضرت آدم پنج نور را مشاهده کردند که گرد عرش الهی در طواف بودند و همانا این پنج نور همان انواری بودند که خداوند اراده کرده بود قبل از آفرینش تمام هستی، قبل از خلقت آسمان ها و زمین و فرشتگان، آنها را از نور خود خلق نماید و در عالم غیب که هیچ کس جز خداوند به آن دسترسی نداشت، ساکن شوند.
پس از خلقت ادم، خداوند او را به عالم غیب برد و «اسماء الهی» را به او نشان داد و بعد آدم را به همراه همسرش حوا در بهشت جای داد.
این ساکن شدن به شکلی روحانی بود، یعنی روح آدم و حوا در عالم بالا و محضر بهاء الله بود و جسمشان در زمین حضور داشت.
خلقت حوا هم مانند خلقت آدم بود و خداوند اراده کرده بود که این زوج را که پایهٔ جامعهٔ بشری بودند برای تعلیم و تربیت و یادگرفتن مهارت هایی که لازمهٔ زندگی در زمین بود، در بهشتی که بدین منظور آفریده بود سکنی دهد.
بهشتی که آن خلد برین و بهشت اخروی نبود، زیرا بهشت اخروی نتیجه اعمال انسان است و هنوز آدم، اعمالی انجام نداده بود و دوم اینکه ان بهشت، جاودانه است ورودی دارد اما خروجی ندارد، ولی قرار نبود بنی بشر تمام عمر در بهشت باشند، انها آفریده شده بودند تا در زمین زندگی کنند و سوم اینکه در بهشت اخروی، ابلیس راهی نداشت اما در این بهشت می توانست آمد و شد کند و این بهشت، بهشتی برزخی بود.
آدم وحوا چشم باز کردند و خود را در مکانی سرسبز و بسیار لطیف دیدند، بوهای خوشی به مشامشان می خورد و درختان میوه و نعمات رنگارنگ و مختلفی در اطراف می دیدند و سرشار از شوق و شادی شدند.
خداوند به آدم و حوا فرمودند: در بهشت ساکن شوید...
و در اینجا نکته ای بسیار ظریف بود که رازی مهم را عیان می کرد
آن نکته این است که مخاطب خداوند«خانواده انسانی» ست و این بدان معناست که خداوند این خانواده انسانی را که قرار است هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری شوند، تقدیس نموده.
پس اراده خداوند تکریم خانواده انسانی ست و اراده ابلیس گسستن و تخریب این خانواده است.
خداوند این خانواده را خطاب قرار می دهد و می فرماید: در بهشت هر چه می خواهید بخورید اما به این درخت نزدیک نشوید.
گویا آن درخت، تمثیل حقیقت دنیا بود و ابلیس تا این تاکید خداوند را شنید لبخندی مرموزانه زد و با خود گفت: با همین درخت، آدم را گمراه می کنم اما غافل از این بود که خداوند اراده کرده با این درخت آموزش دشمن شناسی به آدم بدهد، تا بداند اولین و آخرین دشمن او و بنی بشر چه کسی ست.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_هشتم🎬: انسان آفریده شد و اینک جمعی را می دید که همه در مقابلش کُرنش و تواضع، نم
#روایت_انسان
#قسمت_نهم🎬:
آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار سخت بود، پس ترفندی زد، ابلیس از حس میل جاودانگی و قدرت طلبی که در وجود انسان قرار داده شده بود، با خبر بود و خواست از همین طریق این هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری را گمراه کند.
روزی ابلیس به نزد آدم و حوا آمد و با اشاره به درختی که خدا نزدیک شدن به آن را برای آدم و حوا منع کرده بود،گفت: ای آدم! آیا می دانی چرا خداوند تو را از نزدیک شدن به این درخت منع کرده؟!
آدم نگاهی کرد و حرفی نزد و ابلیس ادامه داد: خوب می دانی که خداوند جاویدان مطلق است و نمی خواهد کسی مانند خودش جاودانه شود، آن درخت که تو را منع از خوردن نموده، همان میوهٔ جاودانه است که اگر تو و همسرت از آن بخورید جاودانه خواهید شد و مانند فرشتگان می شوید و آنچنان قدرتی پیدا می کنید که در فهم نگنجد.
حضرت آدم و حوا با تعجب به ابلیس نگاهی کردند و گفتند: به راستی که آن درخت جاودانگی ست؟!
ابلیس قسم بر ذات اقدس خداوند خورد که راست می گوید.
حضرت آدم که تا آنزمان قسم دروغ نشنیده بود اصلا فکر نمی کرد که بشود به ذات خداوند، قسم دروغ خورد، حرف ابلیس را باور نمود و به اتفاق همسرش حوا به آن درخت ممنوعه نزدیک شد.
دست زدن به آن درخت همان و نزول به روی زمین همان و هبوط ادم به وقوع پیوست.
ادم و حوا که انگار در حالتی مثل مکاشفه بودند، چشمانشان را باز کردند و ناگهان خود را قالب خاکی شان در زمین یافتند، روح حضرت آدم در کالبدش روی کوه«صفا» بود و روح حضرت حوا در کالبدش بر روی کوه«مروه» قرار داشت.
آدم و حوا خود را در بیابانی بی آب و علف یافتند، همه جا گرم و سوزان بود دیگر نه از آن سایه سار لطیف بهشتی نه از ان نعمت های متعدد و رنگارنگ و نه از ان بوهایی که مشامشان را نوازش می داد، خبری بود و از همه مهم تر روح آدم که در جوار قرب الهی آرامش می گرفت، اینک خود را سرگردان بیابانی سوزان می دید و این دوری از مقام ربوبی، بزرگترین عذاب برای او بود.
آدم و حوا بسیار حزین بودند، در این هنگام به جای نغمهٔ خوش الحان مرغان بهشتی، صدای صوت و آواز همراه با قهقه ای مستانه به گوششان خورد، خوب که اطراف را نگاه کردند، ابلیس را دیدند که ایستاده و در حال رقص و پایکوبی و آوازه خوانیست و این اولین آوازه خوانی بود و اولین کسی که در روی زمین رقصید، ابلیس بود در روز هبوط آدم...
ابلیس همانطور که خود را تکان تکان میداد قهقه ای بلند زد و با نگاه به آسمان، انگار می خواست اولین موفقیتش را به رخ آسمانیان بکشد و فریاد زد: آدم را فریفتم و بر او پیروز شدم و مسرور بود چراکه در روی زمین دستش باز باز بود برای فریفتن دوباره آدم، آخر در بهشت برزخی که عالم بالا و عالم کمال است،ابلیس برای گمراه کردن ادم می بایست دست به عصا راه رود و امکانات چندانی نداشت، اما در زمین، ابتکار عملی بیش از قبل در اختیار داشت.
در اینجا به نظر میرسید از بین دو اراده ای که در حال جنگ بودند، یکی برای کرامت انسان و دیگری برای گمراهی آن، ارادهٔ ابلیس پیروز شده بود، اما زهی خیال باطل... اتفاقات آینده نشان داد که این واقعه هم به نفع کرامت انسان تمام شد .
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_یکم🎬: رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر ر
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_دوم🎬:
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه وکمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد...
صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼